در حضور رسالت مآب

شب سه اپريل ١٩٣٦ که در دارالاقبال بهوپال بودم سيد احمد خان رحمت الله عليه را در خواب ديدم فرمودند که از علالت خويش در حضور رسالت مآب عرض کن

اي تو ما بيچارگان را ساز و برگ
وارهان اين قوم را از ترس مرگ
سوختي لات و منات کهنه را
تازه کردي کائنات کهنه را
در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح، تو بانگ اذان
لذت سوز و سرور از لا اله
در شب انديشه نور از لا اله
ني خداها ساختيم از گاو و خر
ني حضور کاهنان افکنده سر
ني سجودي پيش معبودان پير
ني طواف کوشک سلطان و مير
اين همه از لطف بي پايان تست
فکر ما پرورده ي احسان تست
ذکر تو سرمايه ي ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غيور
اي مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بي صوت گرديد آنچنان
زخمه بر رگهاي او آيد گران
در عجم گرديدم و هم در عرب
مصطفي ناياب و ارزان بولهب
اين مسلمان زاده ي روشن دماغ
ظلمت آباد ضميرش بي چراغ
در جواني نرم و نازک چون حرير
آرزو در سينه ي او زود مير
اين غلام ابن غلام ابن غلام
حريت انديشه ي او را حرام
مکتب از وي جذبه ي دين در ربود
از وجودش اين قدر دانم که بود
اين ز خود بيگانه اين مست فرنگ
نان جو مي خواهد از دست فرنگ
نان خريد اين فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله هاي سوزناک
دانه چين مانند مرغان سر است
از فضاي نيلگون نا آشناست
شيخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر
آتش افرنگيان بگداختش
يعني اين دوزخ دگرگون ساختش
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نيست
در دلش لا غالب الا الله نيست
تا دل او در ميان سينه مرد
مي نينديشد مگر از خواب و خورد
بهر يک نان نشتر لا و نعم
منت صد کس براي يک شکم
از فرنگي مي خرد لات و منات
مؤمن و انديشه ي او سومنات
قم باذني گوي و او را زنده کن
در دلش الله هو را زنده کن
ما همه افسوني تهذيب غرب
کشته ي افرنگيان بي حرب و ضرب
تو از آن قومي که جام او شکست
وا نما يک بنده ي الله مست
تا مسلمان باز بيند خويش را
از جهاني برگزيند خويش را
شهسوارا، يک نفس درکش عنان
حرف من آسان نيايد بر زبان
آرزو آيد که نايد تا به لب؟
مي نه گردد شوق محکوم ادب
آن بگويد لب گشا اي دردمند
اين بگويد چشم بگشا لب به بند
گرد تو گردد حريم کائنات
از تو خواهم يک نگاه التفات
ذکر و فکر و علم و عرفانم توئي
کشتي و دريا و طوفانم توئي
آهوي زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نه بست اندر جهان
اي پناه من حريم کوي تو
من باميدي رميدم سوي تو
آن نوا در سينه پروردن کجا
وز دمي صد غنچه وا کردن کجا
نغمه ي من در گلوي من شکست
شعله ئي از سينه ام بيرون نجست
در نفس سوز جگر باقي نماند
لطف قرآن سحر باقي نماند
ناله ئي کو مي نه گنجد در ضمير
تا کجا در سينه ام ماند اسير
يک فضاي بي کران مي بايدش
وسعت نه آسمان مي بايدش
آه ز آن دردي که در جان و تن است
گوشه ي چشم تو داروي من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بويش بر مشامم ناگوار
کار اين بيمار نتوان برد پيش
من چو طفلان نالم از داروي خويش
تلخي او را فريبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر
چون بصيري از تو ميخواهم گشود
تا بمن باز آيد آن روزي که بود
مهر تو بر عاصيان افزون تر است
در خطا بخشي چو مهر مادر است
با پرستاران شب دارم ستيز
باز روغن در چراغ من بريز
اي وجود تو جهان را نوبهار
پرتو خود را دريغ از من مدار
«خود بداني قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»
تا ز غير الله ندارم هيچ اميد
يا مرا شمشير گردان يا کليد
فکر من در فهم دين چالاک و چست
تخم کرداري ز خاک من نه رست
تيشه ام را تيزتر گردان که من
محنتي دارم فزون از کوهکن
مؤمنم، از خويشتن کافر نيم
بر فسانم زن که بد گوهر نيم
گر چه کشت عمر من بي حاصل است
چيزکي دارم که نام او دل است
دارمش پوشيده از چشم جهان
کزسم شبديز تو دارد نشان
بنده ئي را کو نخواهد ساز و برگ
زندگاني بي حضور خواجه مرگ
اي که دادي کرد را سوز عرب
بنده ي خود را حضور خود طلب
بنده ئي چون لاله داغي در جگر
دوستانش از غم او بي خبر
بنده ئي اندر جهان نالان چو ني
تفته جان از نغمه هاي پي به پي
در بيابان مثل چوب نيم سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرين دشت و دري پهناوري
بو که آيد کارواني ديگري
جان ز مهجوري بنالد در بدن
ناله ي من واي من اي واي من