حرفي چند با امت عربيه

اي در دشت تو باقي تا ابد
نعره ي لا قيصر و کسري که زد؟
در جهان نزد و دور و دير و زود
اولين خواننده ي قرآن که بود؟
رمز الا اله کرا آموختند؟
اين چراغ اول کجا افروختند؟
علم و حکمت ريزه ئي از خوان کيست؟
آيه ي فاصبحتم اندر شأن کيست؟
از دم سيراب آن امي لقب
لاله رست از ريگ صحراي عرب
حريت پرورده ي آغوش اوست
يعني امروز امم از دوش اوست
او دلي در پيکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمي هنگامه ي در و حنين
حيدر و صديق و فاروق و حسين
سطوت بانگ صلوات اندر نبرد
قرأت الصافات اندر نبرد
تيغ ايوبي نگاه بايزيد
گنجهاي هر دو عالم را کليد
عقل و دل را مستي از يک جام مي
اختلاط ذکر و فکر روم و ري
علم و حکمت شرع و دين، نظم امور
اندرون سينه دل ها نا صبور
حسن عالم سوز الحمرا و تاج
آنکه از قدوسيان گيرد خراج
اين همه يک لحظه از اوقات اوست
يک تجلي از تجليات اوست
ظاهرش اين جلوه هاي دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز
حمد بيحد مر رسول پاک را
آن که ايمان داد مشت خاک را
حق ترا بر آن تر از شمشير کرد
ساربان را راکب تقدير کرد
بانگ تکبير و صلوت و حرب و ضرب
اندران غوغا گشاد شرق و غرب
اي خوش آن مجذوبي و دل بردگي
آه زين دل گيري و افسردگي
کار خود را امتان بردند پيش
تو نداني قيمت صحراي خويش
امتي بودي امم گرديده ئي
بزم خود را خود ز هم پاشيده ئي
هر که از بند خودي وراست، مرد
هر که با بيگانگان پيوست، مرد
آنچه تو با خويش کردي کس نکرد
روح پاک مصطفي آمد بدرد
اي ز افسون فرنگي بي خبر
فتنه ها در آستين او نگر
از فريب او اگر خواهي امان
اشترانش را ز حوض خود بران
حکمتش هر قوم را بي چاره کرد
وحدت اعرابيان صد پاره کرد
تا عرب در حلقه ي دامش فتاد
آسمان يک دم امان او را نداد
عصر خود را بنگر اي صاحب نظر
در بدن باز آفرين روح عمر
قوت از جمعيت دين مبين
دين همه عزم است و اخلاص و يقين
تا ضميرش را زدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است
ساده و طبعش عيار زشت و خوب
از طلوعاش صد هزار انجم غروب
بگذر از دشت و در و کوه و دمن
خيمه را اندر وجود خويش زن
طبع از باد بيابان کرده تيز
ناقه را سرده بميدان ستيز
عصر حاضر زاده ي ايام تست
مستي او از مي گلفام تست
شارح اسرار او تو بوده ئي
اولين معمار او تو بوده ئي
تا به فرزندي گرفت او را فرنگ
شاهدي گرديد بي ناموس و ننگ
گر چه شيرين است و نوشين است او
کج خرام و شوخ و بي دين است او
مرد صحرا پخته تر کن خام را
بر عيار خود بزن ايام را