سفر به غزني و زيارت مزار حکيم سنائي

از نوازشهاي سلطان شهيد
صبح و شامم، صبح و شام روز عيد
نکته سنج خاوران هندي فقير
ميهمان خسرو کيوان سرير
تا ز شهر خسروي کردم سفر
شد سفر بر من سبک تر از حضر
سينه بگشادم بآن بادي که پار
لاله رست از فيض او در کوهسار
آه غزني آن حريم علم و فن
مرغزار شير مردان کهن
دولت محمود را زيبا عروس
از حنابندان او داناي طوس
خفته در خاکش حکيم غزنوي
از نواي او دل مردان قوي
آن حکيم غيب، آن صاحب مقام
ترک جوش، رومي از ذکرش تمام
من ز پيدا، او ز پنهان، در سرور
هر دو را سرمايه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ي ايمان گشود
فکر من تقدير مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق
او ز حق گويد من از مردان حق
در فضاي مرقد او سوختم
تا متاع ناله ئي اندوختم
گفتم اي بيننده ي اسرار جان
بر تو روشن اين جهان و آن جهان
عصر ما وارفته ي آب و گل است
اهل حق را مشکل اندر مشکل است
مؤمن از افرنگيان ديد آنچه ديد
فتنه ها اندر حرم آمد پديد
تا نگاه او ادب از دل نخورد
چشم او را جلوه ي افرنگ برد
اي حکيم غيب، امام عارفان
پخته از فيض تو خام عارفان
آنچه اندر پرده ي غيب است گوي
بو که آب رفته باز آيد بجوي