نداي جمال

زندگاني نيست تکرار نفس
اصل او از حي و قيوم است و بس
قرب جان با آنکه گفت اني قريب
از حيات جاودان بردن نصيب
فرد از توحيد لاهوتي شود
ملت از توحيد جبروتي شود
با يزيد و شبلي و بوذر ازوست
امتان را طغرل و سنجر ازوست
بي تجلي نيست آدم را ثبات
جلوه ي ما فرد و ملت را حيات
هر دو از توحيد مي گيرد کمال
زندگي اينرا جلال آنرا جمال
اين سليماني است آن سلماني است
آن سراپا فقر و اين سلطاني است
آن يکي را بيند اين گردد يکي
در جهان با آن نشين با اين بزي
چيست ملت اي که گوئي لا اله
با هزاران چشم بودن يک نگه
اهل حق را حجت و دعوي يکي است
خيمه هاي ما جدا دلها يکي است
ذره ها از يک نگاهي آفتاب
يک نگه شو تا شود حق بيحجاب
يک نگاهي را بچشم کم مبين
از تجلي هاي توحيد است اين
ملتي چون مي شود توحيد مست
قوت و جبروت مي آيد بدست
روح ملت را وجود از انجمن
روح ملت نيست محتاج بدن
تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شيرازه ي صحبت شکست
مرده ئي از يک نگاهي زنده شو
بگذر از بي مرکزي پاينده شو
وحدت افکار و کردار آفرين
تا شوي اندر جهان صاحب نگين