نمودار مي شود روح ناصر خسرو علوي و غزلي مستانه سرائيده غائب ميشود

دست را چون مرکب تيغ و قلم کردي مدار
هيچ غم گر مرکب تن لنگ باشد يا عرن
از سر شمشير و از نوک قلم زايد هنر
اي برادر همچو نور از نار و نار از نارون
بي هنر دان نزد بي دين هم قلم هم تيغ را
چون نباشد دين نباشد کلک و آهن را ثمن
دين گرامي شد بدانا و بنادان خوار گشت
پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن
همچو کرپاسي که از يک نيمه زو الياس را
کر ته آيد وز دگر نيمه يهودي را کفن