در حضور شاه همدان

زنده رود

از تو خواهم سر يزدان را کليد
طاعت از ما جست و شيطان آفريد
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نکوئي خواستن
از تو پرسم اين فسون سازي که چه
با قمار بد نشين بازي که چه
مشت خاک و اين سپهر گرد گرد
خود بگو مي زيبدش کاري که کرد
کار ما افکار ما آزار ما
دست با دندان گزيدن کار ما

شاه همدان

بنده ئي کز خويشتن دارد خبر
آفريند منفعت را از ضرر
بزم با ديو است آدم را وبال
رزم با ديو است آدم را جمال
خويش را بر اهرمن بايد زدن
تو همه تيغ آن همه سنگ فسن
تيز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
ور نه باشي در دو گيتي تيره بخت

زنده رود

زير گردون آدم آدم را خورد
ملتي بر ملتي ديگر چرد
جان ز اهل خطه سوزد چون سپند
خيزد از دل ناله هاي دردمند
زيرک و دراک و خوش گل ملتي است
در جهان تردستي او آيتي است
ساغرش غلطنده اندر خون اوست
در ني من ناله از مضمون اوست
از خودي تا بي نصيب افتاده است
در ديار خود غريب افتاده است
دست مزد او بدست ديگران
ماهي رودش به شست ديگران
کاروانها سوي منزل گام گام
کار او ناخوب و بي اندام و خام
از غلامي جذبه هاي او بمرد
آتشي اندر رگ تاکش فسرد
تا نه پنداري که بود است اين چنين
جبهه را همواره سود است اين چنين
در زماني صف شکن هم بوده است
چيره و جانباز و پر دم بوده است
کوه هاي خنگ سار او نگر
آتشين دست چنار او نگر
در بهاران لعل مي ريزد ز سنگ
خيزد از خاکش يکي طوفان رنگ
لکه هاي ابر در کوه و دمن
پنبه پران از کمان پنبه زن
کوه و دريا و غروب آفتاب
من خدا را ديدم آنجا بي حجاب
با نسيم آواره بودم در نشاط
بشنو از ني مي سرودم در نشاط
مرغکي ميگفت اندر شاخسار
با پشيزي مي نيرزد اين بهار
لاله رست و نرگس شهلا دميد
باد نوروزي گريبانش دريد
عمرها باليد ازين کوه و کمر
نستر از نور قمر پاکيزه تر
عمرها گل رخت بر بست و گشاد
خاک ما ديگر شهاب الدين نزاد
ناله ي پر سوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا يکي ديوانه ديدم در خررش
آنکه برد از من متاع صبر و هوش

زنده رود

«بگذر ز ما و ناله ي مستانه ئي مجوي
بگذر ز شاخ گل که طلسمي است رنگ و بوي
گفتي که شبنم از ورق لاله مي چکد
غافل دلي است اينکه بگريد کنار جوي
اين مشت پر کجا و سرود اين چنين کجا
روح غني است ماتمي مرگ آرزوي
باد صبا اگر به جنيوا گذرکني
حرفي ز ما به مجلس اقوام باز گوي
دهقان و کشت و جوي و خيابان فروختند
قومي فروختند و چه ارزان فروختند»

شاه همدان

با تو گويم رمز باريک اي پسر
تن همه خاک است و جان والا گهر
جسم را از بهر جان بايد گداخت
پاک را از خاک مي بايد شناخت
گر ببري پاره ي تن را ز تن
رفت ار دست تو آن لخت بدن
ليکن آن جاني که گردد جلوه مست
گر ز دست او را دهي، آيد بدست
جوهرش با هيچ شي مانند نيست
هست اندر بند و اندر بند نيست
گر نگهداري بميرد در بدن
ور بيفشاني، فروغ انجمن
چيست جان جلوه مست ايمرد راد؟
چيست جان دادن ز دست ايمرد راد؟
چيست جان دادن؟ بحق پرداختن
کوه را با سزو جان بگداختن
جلوه مستي؟ خويش را دريافتن
در شبان چون کوکبي برتافتن
خويش را نايافتن نابودن است
يافتن، خود را بخود بخشودن است
هر که خود را ديد و غير از خود نديد
رخت از زندان خود بيرون کشيد
جلوه بد مستي که بيند خويش را
خوشتر از نوشينه داند نيش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پيش او زندان او لرزان شود
تيشه ي او خاره را بر مي درد
تا نصيب خود ز گيتي مي برد
تا ز جان بگذشت، جانش جان اوست
ور نه جانش يک دو دم مهمان اوست

زنده رود

گفته ئي از حکمت زشت و نکوي
پير دانا نکته ي ديگر بگوي
مرشد معني نگاهان بوده ئي
محرم اسرار شاهان بوده ئي
ما فقير و حکمران خواهد خراج
چيست اصل اعتبار تخت و تاج

شاه همدان

اصل شاهي چيست اندر شرق و غرب؟
يا رضاي امتان يا حرب و ضرب
فاش گويم با تو اي والا مقام
باج را جز باد و کس دادن حرام
يا اولي الامري که «منکم » شأن اوست
آيه ي حق حجت و برهان اوست
يا جوانمردي چو صرصر تندخيز
شهر گير و خويش باز اندر ستيز
روز کين کشور گشا از قاهري
روز صلح از شيوه هاي دلبري
مي توان ايران و هندستان خريد
پادشاهي را ز کس نتوان خريد
جام جم را اي جوان با هنر
کس نگيرد از دکان شيشه گر
ور بگيرد مال او جز شيشه نيست
شيشه را غير از شکستن پيشه نيست

غني

هند را اين ذوق آزادي که داد؟
صيد را سوداي صيادي که داد؟
آن برهمن زادگان زنده دل
لاله ي احمر ز روي شان خجل
تيز بين و پخته کار و سخت کوش
از نگاه شان فرنگ اندر خروش
اصل شان از خاک دامنگير ماست
مطلع اين اختران کشمير ماست
خاک ما را بي شرر داني اگر
بر درون خود يکي بگشا نظر
اين همه سوزي که داري از کجاست
اين دم باد بهاري از کجاست
اين همان باد است کز تأثير او
کوهسار ما بگيرد رنگ و بو
هيچ مي داني که روزي درولر
موجه ئي مي گفت با موج دگر
چند در قلزم بيک ديگر ز نيم
خيز تا يک دم بساحل سر زنيم
زاده ي ما يعني آن جوي کهن
شور او در وادي و کوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بناي کوه را بر مي کند
آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شير صد مادر گرفت
سطوت او خاکيان را محشري است
اين همه از ماست ني از ديگري است
زيستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگي اندر راه ماست
باکران در ساختن مرگ دوام
گر چه اندر بحر غلطي صبح و شام
زندگي جولان ميان کوه و دشت
اي خنک موجي که از ساحل گذشت
اي که خواندي خط سيماي حيات
اي به خاور داده غوغاي حيات
اي ترا آهي که مي سوزد جگر
تو ازو بي تاب و ما بي تاب تر
اي ز تو مرغ چمن را هاي و هو
سبزه از اشک تو مي گيرد وضو
اي که از طبع تو کشت گل دميد
اي ز اميد تو جانها پر اميد
کاروانها را صداي تو درا
تو ز اهل خطه نوميدي چرا؟
دل ميان سينه ي شان مرده نيست
اخگرشان زير يخ افسرده نيست
باش تا بيني که بي آواز صور
ملتي برخيزد از خاک قبور
غم مخور اي بنده ي صاحب نظر
برکش آن آهي که سوزد خشک و تر
شهرها زير سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درويش مرد
سلطنت نازک تر آمد از حباب
از دمي او را توان کردن خراب
از نوا تشکيل تقدير امم
از نوا تخريب و تعمير امم
نشتر تو گر چه در دلها خليد
مر ترا چونانکه هستي کس نديد
پرده ي تو از نواي شاعري است
آنچه گوئي ماوراي شاعري است
تازه آشوبي فکن اندر بهشت
يک نوا مستانه زن اندر بهشت

زنده رود

با نشئه ي درويشي در ساز و دمادم زن
چون پخته شوي خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آيا بتو مي سازد؟
گفتم که نمي سازد گفتند که بر هم زن
در ميکده ها ديدم شايسته حريفي نيست
با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
اي لاله ي صحرائي تنها نتواني سوخت
اين داغ جگرتابي بر سينه ي آدم زن
تو سوز درون او، تو گرمي خون او
باور نکني چاکي در پيکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاري نه
عشق است اياغ تو با بنده ي محرم زن
لخت دل پرخوني از ديده فرو ريزم
لعلي ز بدخشانم بردار و بخاتم زن