در معني اينکه ملت از اختلاط افراد پيدا ميشود و تکميل تربيت او از نبوت است

از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشته ي اين داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بينيم ما
از چمن او را چو گل چينيم ما
فطرتش وارفته ي يکتائي است
حفظ او از انجمن آرائي است
سوزدش در شاهراه زندگي
آتش آورد گاه زندگي
مردمان خو گر بيک ديگر شوند
سفته در يک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگي يار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب با هم است
هستي کوکب ز کوکب محکمست
خيمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بيجان تار و پود کار او
ناگشوده غنچه ي پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده ناپرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئي
زخمه هاي آرزو ناخورده ئي
نابسامان محفل نو زاده اش
مي توان با پنبه چيدن باده اش
نو دميد سبزه ي خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل ديو و پري انديشه اش
از گمان خود رميدن پيشه اش
تنگ ميدان هستي خامش هنوز
فکر او زير لب بامش هنوز
بيم جان سرمايه ي آب و گلش
هم ز باد تند مي لرزد دلش
جان او از سخت کوشي رم زند
پنجه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود مي دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلي پيدا کند
کو ز حرفي دفتري املا کند
ساز پردازي که از آوازه ئي
خاک را بخشد حيات تازه ئي
ذره ي بي مايه ضو گيرد ازو
هر متاعي ارج نو گيرد ازو
زنده از يک دم دو صد پيکر کند
محفلي رنگين ز يک ساغر کند
ديده ي او مي کشد لب جان دمد
تا دوئي ميرد يکي پيدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سري
پارهاي زندگي را همگري
تازه انداز نظر پيدا کند
گلستان در دشت و در پيدا کند
از تف او ملتي مثل سپند
برجهد شور افکن و هنگامه بند
يک شرر مي افکند اندر دلش
شعله ي در گير مي گردد گلش
نقش پايش خاک را بينا کند
ذره را چشمک زن سينا کند
عقل عريان را دهد پيرايه ئي
بخشد اين بي مايه را سرمايه ئي
دامن خود ميزند بر اخگرش
هر چه غش باشد ربايد از زرش
بندها از پا گشايد بنده را
از خداوندان ربايد بنده را
گويدش تو بنده ي ديگر نه ئي
زين بتان بي زبان کمتر نه ئي
تا سوي يک مدعايش مي کشد
حلقه ي آئين بپايش مي کشد
نکته ي توحيد باز آموزدش
رسم و آئين نياز آموزدش