قسمت اول

وا فريادا ز عشق وا فريادا
کارم به يکي طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
گفتم صنما لاله رخا دلدارا
در خواب نماي چهره باري يارا
گفتا که روي به خواب بي ما وانگه
خواهي که دگر به خواب بيني ما را
در کعبه اگر دل سوي غيرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه ديرست ترا
ور دل به خدا و ساکن ميکده اي
مي نوش که عاقبت بخيرست ترا
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکي
پروانه کجا و آتش طور کجا
تا درد رسيد چشم خونخوار ترا
خواهم که کشد جان من آزار ترا
يا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردي نرسد نرگس بيمار ترا
گفتي که منم ماه نشابور سرا
اي ماه نشابور نشابور ترا
آن تو ترا و آن ما نيز ترا
با ما بنگويي که خصومت ز چرا
يا رب ز کرم دري برويم بگشا
راهي که درو نجات باشد بنما
مستغنيم از هر دو جهان کن به کرم
جز ياد تو هر چه هست بر از دل ما
يا رب مکن از لطف پريشان ما را
هر چند که هست جرم و عصيان ما را
ذات تو غني بوده و ما محتاجيم
محتاج بغير خود مگردان ما را
گر بر در دير مي نشاني ما را
گر در ره کعبه ميدواني ما را
اينها همگي لازمه هستي ماست
خوش آنکه ز خويش وارهاني ما را
تا چند کشم غصه هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمي آيد راست
دادم سه طلاق اين فلک اطلس را
يا رب به محمد و علي و زهرا
يا رب به حسين و حسن و آل عبا
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
بي منت خلق يا علي الاعلا
اي شير سرافراز زبردست خدا
اي تير شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست اين بي دستان
دست من و دامن تو اي دست خدا
منصور حلاج آن نهنگ دريا
کز پنبه تن دانه جان کرد جدا
روزيکه انا الحق به زبان مي آورد
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
در ديده بجاي خواب آبست مرا
زيرا که بديدنت شتابست مرا
گويند بخواب تا به خوابش بيني
اي بيخبران چه جاي خوابست مرا
آن رشته که قوت روانست مرا
آرامش جان ناتوانست مرا
بر لب چو کشي جان کشدم از پي آن
پيوند چو با رشته جانست مرا
پرسيدم ازو واسطه هجران را
گفتا سببي هست بگويم آن را
من چشم توام اگر نبيني چه عجب
من جان توام کسي نبيند جان را
اي دوست دوا فرست بيماران را
روزي ده جن و انس و هم ياران را
ما تشنه لبان وادي حرمانيم
بر کشت اميد ما بده باران را
تسبيح ملک را و صفا رضوان را
دوزخ بد را بهشت مر نيکان را
ديبا جم را و قيصر و خاقان را
جانان ما را و جان ما جانان را
هرگاه که بيني دو سه سرگردانرا
عيب ره مردان نتوان کرد آنرا
تقليد دو سه مقلد بي معني
بدنام کند ره جوانمردان را
دي شانه زد آن ماه خم گيسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشيد بدين حيله رخ نيکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را
بازآ بازآ هر آنچه هستي بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستي بازآ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شکستي بازآ
اي دلبر ما مباش بي دل بر ما
يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
يا دل بر ما فرست يا دلبر ما
اي کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو شده خانه فروش دل ما
رمزي که مقدسان ازو محرومند
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما
مستغرق نيل معصيت جامه ما
مجموعه فعل زشت هنگامه ما
گويند که روز حشر شب مي نشود
آنجا نگشايند مگر نامه ما
مهمان تو خواهم آمدن جانانا
متواريک و ز حاسدان پنهانا
خالي کن اين خانه، پس مهمان آ
با ما کس را به خانه در منشانا
من دوش دعا کردم و باد آمينا
تا به شود آن دو چشم بادامينا
از ديده بدخواه ترا چشم رسيد
در ديده بدخواه تو بادامينا
بر تافت عنان صبوري از جان خراب
شد همچو رکاب حلقه چشم از تب و تاب
ديگر چو عنان نپيچم از حکم تو سر
گر دولت پابوس تو يابم چو رکاب
گه ميگردم بر آتش هجر کباب
گه سر گردان بحر غم همچو حباب
القصه چو خار و خس درين دير خراب
گه بر سر آتشم گهي بر سر آب
کارم همه ناله و خروشست امشب
ني صبر پديدست و نه هو شست امشب
دوشم خوش بود ساعتي پنداري
کفاره خوشدلي دوشست امشب
از چرخ فلک گردش يکسان مطلب
وز دور زمانه عدل سلطان مطلب
روزي پنج در جهان خواهي بود
آزار دل هيچ مسلمان مطلب
بيطاعت حق بهشت و رضوان مطلب
بي خاتم دين ملک سليمان مطلب
گر منزلت هر دو جهان ميخواهي
آزار دل هيچ مسلمان مطلب
اي ذات و صفات تو مبرا زعيوب
يک نام ز اسماء تو علام غيوب
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد
نه نوح بود نام مرا نه ايوب
اي آينه حسن تو در صورت زيب
گرداب هزار کشتي صبر و شکيب
هر آينه اي که غير حسن تو بود
خواند خردش سراب صحراي فريب
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت
افکند دلم برابر تخت تو رخت
روزي بيني مرا شده کشته بخت
حلقم شده در حلقه سيمين تو سخت
تا پاي تو رنجه گشت و با درد بساخت
مسکين دل رنجور من از درد گداخت
گويا که ز روزگار دردي دارد
اين درد که در پاي تو خود را انداخت
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
ديوانه عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس بتو ره يافت ز خود گم گرديد
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
آنروز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد اين سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
ديشب که دلم ز تاب هجران ميسوخت
اشکم همه در ديده گريان ميسوخت
ميسوختم آنچنانکه غير از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان ميسوخت
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت
زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
جز ديده که هر چه داشت بر پايم ريخت
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ريخت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ريخت
خون در دل و ريشه تنم سوخت چنان
کز ديده بجاي اشک خاکستر ريخت
ميرفتم و خون دل براهم ميريخت
دوزخ دوزخ شرر ز آهم ميريخت
مي آمدم از شوق تو بر گلشن کون
دامن دامن گل از گناهم ميريخت
از کفر سر زلف وي ايمان ميريخت
وز نوش لبش چشمه حيوان ميريخت
چون کبک خرامنده بصد رعنايي
ميرفت و ز خاک قدمش جان ميريخت
از نخل ترش بار چو باران ميريخت
وز صفحه رخ گل بگريبان ميريخت
از حسرت خاکپاي آن تازه نهال
سيلاب ز چشم آب حيوان ميريخت
ايدل چو فراقش رگ جان بگشودت
منماي بکس خرقه خون آلودت
مي نال چنانکه نشنوند آوازت
مي سوز چنانکه برنيايد دودت
آن يار که عهد دوستداري بشکست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي گفت دگر باره به خوابم بيني
پنداشت که بعد ازو مرا خوابي هست
از بار گنه شد تن مسکينم پست
يا رب چه شود اگر مرا گيري دست
گر در عملم آنچه ترا شايد نيست
اندر کرمت آنچه مرا بايد هست
از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست
وز جانب ميخانه رهي ديگر هست
اما ره ميخانه ز آباداني
راهيست که کاسه مي رود دست بدست
تيري ز کمانخانه ابروي تو جست
دل پرتو وصل را خيالي بر بست
خوشخوش زدلم گذشت و ميگفت بناز
ما پهلوي چون تويي نخواهيم نشست
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نيست
پندار که هر چه نيست در عالم هست
دي طفلک خاک بيز غربال بدست
ميزد بدو دست و روي خود را مي خست
ميگفت به هاي هاي کافسوس و دريغ
دانگي بنيافتيم و غربال شکست
کردم توبه، شکستيش روز نخست
چون بشکستم بتوبه ام خواندي چست
القصه زمام توبه ام در کف تست
يکدم نه شکسته اش گذاري نه درست
گاهي چو ملايکم سر بندگيست
گه چون حيوان به خواب و خور زندگيست
گاهم چو بهايم سر درندگيست
سبحان الله اين چه پراکندگيست
آزادي و عشق چون همي نامد راست
بنده شدم و نهادم از يکسو خواست
زين پس چونان که داردم دوست رواست
گفتار و خصومت از ميانه برخاست
خيام تنت بخيمه ميماند راست
سلطان روحست و منزلش دار بقاست
فراش اجل براي ديگر منزل
از پافگند خيمه چو سلطان برخاست
عصيان خلايق ارچه صحرا صحراست
در پيش عنايت تو يک برگ گياست
هرچند گناه ماست کشتي کشتي
غم نيست که رحمت تو دريا درياست
هر چند بطاعت تو عصيان و خطاست
زين غم نکشي که گشتن چرخ بلاست
گر خسته اي از کثرت طغيان گناه
منديش که ناخداي اين بحر خداست
ما کشته عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنک
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
غم عاشق سينه بلا پرور ماست
خون در دل آرزو ز چشم ترماست
هان غير، اگر حريف مايي پيش آي
کالماس بجاي باده در ساغر ماست
يا رب غم آنچه غير تو در دل ماست
بردار که بيحاصلي از حاصل ماست
الحمد که چون تو رهنمايي داريم
کز گمشدگانيم که غم منزل ماست
ياد تو شب و روز قرين دل ماست
سوداي دلت گوشه نشين دل ماست
از حلقه بندگيت بيرون نرود
تا نقش حيات در نگين دل ماست
گردون کمري ز عمر فرسوده ماست
دريا اثري ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرري ز رنج بيهوده ماست
فردوس دمي ز وقت آسوده ماست
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست
در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و کيش محبت دگرست
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
گويند دل آيينه آيين عجبست
دوري رخ شاهدان خودبين عجبست
در آينه روي شاهدان نيست عجب
خود شاهد و خود آينه اش اين عجبست
از ما همه عجز و نيستي مطلوبست
هستي و توابعش زما منکوبست
اين اوست پديد گشته در صورت ما
اين قدرت و فعل از آن بمامنسو بست
گر سبحه صد دانه شماري خوبست
ور جام مي از کف نگذاري خوبست
گفتي چه کنم چه تحفه آرم بر دوست
بي درد ميا هر آنچه آري خوبست
پيوسته ز من کشيده دامن دل تست
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست
گر عمر وفا کند من از تو دل خويش
فارغ تر از آن کنم که از من دل تست
دل کيست که گويم از براي غم تست
يا آنکه حريم تن سراي غم تست
لطفيست که ميکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جاي غم تست
اي دل غم عشق از براي من و تست
سر بر خط او نه که سزاي من و تست
تو چاشني درد نداني ورنه
يکدم غم دوست خونبهاي من و تست
ناکاميم اي دوست ز خودکامي تست
وين سوختگيهاي من از خامي تست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم
رسوايي من باعث بدنامي تست
اي حيدر شهسوار وقت مددست
اي زبده هشت و چار وقت مددست
من عاجزم از جهان و دشمن بسيار
اي صاحب ذوالفقار وقت مددست
اسرار ملک بين که بغول افتادست
وان سکه زر بين که بپول افتادست
وان دست برافشاندن مردان زد و کون
اکنون بترانه کچول افتادست
عشقم که بهر رگم غمي پيوندست
دردم که دلم بدرد حاجتمندست
صبرم که بکام پنجه شيرم هست
شکرم که مدام خواهشم خرسندست
نقاش رخت ز طعنها آسودست
کز هر چه تمام تر بود بنمودست
رخسار و لبت چنانکه بايد بودست
گويي که کسي بآرزو فرمودست
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست
از باده مستي تو پيمانه خورست
فارغ زجهاني و جهان غير تو نيست
بيرون زمکاني و مکان از تو پرست
پي در گاوست و گاو در کهسارست
ماهي سريشمين بدريا بارست
بز در کمرست و توز در بلغارست
زه کردن اين کمان بسي دشوارست
اي برهمن آن عذار چون لاله پرست
رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خداي بين نداري باري
خورشيد پرست شو نه گوساله پرست
آلوده دنيا جگرش ريش ترست
آسوده ترست هر که درويش ترست
هر خر که برو زنگي و زنجيري هست
چون به نگري بار برو بيش ترست
يا رب سبب حيات حيوان بفرست
وز خون کرم نعمت الوان بفرست
از بهر لب تشنه طفلان نبات
از سينه ابر شير باران بفرست
يا رب تو زمانه را دليلي بفرست
نمرودانرا پشه چو پيلي بفرست
فرعون صفتان همه زبردست شدند
موسي و عصا و رود نيلي بفرست
اي خالق خلق رهنمايي بفرست
بر بنده بي نوا نوايي بفرست
کار من بيچاره گره در گرهست
رحمي بکن و گره گشايي بفرست
ما را بجز اين جهان جهاني دگرست
جز دوزخ و فردوس مکاني دگرست
قلاشي و عاشقيش سرمايه ماست
قوالي و زاهدي از آني دگرست
سرمايه عمر آدمي يک نفسست
آن يک نفس از براي يک همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيوت عمر آن يک نفسست
گفتي که فلان ز ياد ما خاموشست
از باده عشق ديگري مدهوشست
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمي خون دل من در جوشست
راه تو بهر روش که پويند خوشست
وصل تو بهر جهت که جويند خوشست
روي تو بهر ديده که بينند نکوست
نام تو بهر زبان که گويند خوشست
دل رفت بر کسيکه سيماش خوشست
غم خوش نبود وليک غمهاش خوشست
جان ميطلبد نميدهم روزي چند
در جان سخني نيست، تقاضاش خوشست
دل بر سر عهد استوار خويشست
جان در غم تو بر سر کار خويشست
از دل هوس هر دو جهانم بر خاست
الا غم تو که برقرار خويشست
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست
لا بل که عيان در همه آفاق حقست
چيزيکه بود ز روي تقليد جهان
والله که همان بوجه اطلاق حقست
گريم زغم تو زار و گويي زرقست
چون زرق بود که ديده در خون غرقست
تو پنداري که هر دلي چون دل تست
ني ني صنما ميان دلها فرقست
گنجم چو گهر در دل گنجينه شکست
رازم همه در سينه بي کينه شکست
هر شعله آرزو که از جان برخاست
چون پاره آبگينه در سينه شکست
آنشب که مر از وصلت اي مه رنگست
بالاي شبم کوته و پهنا تنگست
و آنشب که ترا با من مسکين جنگست
شب کور و خروس گنک و پروين لنگست
دور از تو فضاي دهر بر من تنگست
دارم دلکي که زير صد من سنگست
عمريست که مدتش زمانرا عارست
جانيست که بردنش اجلرا ننگست
نرديست جهان که بردنش باختنست
نرادي او بنقش کم ساختنست
دنيا بمثل چو کعبتين نردست
برداشتنش براي انداختنست
آواز در آمد بنگر يار منست
من خود دانم کرا غم کار منست
سيصد گل سرخ بر رخ يار منست
خيزم بچنم که گل چدن کار منست
تا مهر ابوتراب دمساز منست
حيدر بجهان همدم و همراز منست
اين هر دو جگر گوشه دو بالند مرا
مشکن بالم که وقت پرواز منست
عشق تو بلاي دل درويش منست
بيگانه نمي شود مگر خويش منست
خواهم سفري کنم ز غم بگريزم
منزل منزل غم تو در پيش منست
از گل طبقي نهاده کين روي منست
وز شب گرهي فگنده کين موي منست
صد نافه بباد داده کين بوي منست
و آتش بجهان در زده کين خوي منست
درديکه ز من جان بستاند اينست
عشقي که کسش چاره نداند اينست
چشمي که هميشه خون فشاند اينست
آنشب که به روزم نرساند اينست
آنرا که فنا شيوه و فقر آيينست
نه کشف يقين نه معرفت نه دينست
رفت او زميان همين خدا ماند خدا
الفقر اذا تم هو الله اينست
دنيا بمثل چو کوزه زرينست
گه آب درو تلخ و گهي شيرينست
تو غره مشو که عمر من چندينست
کين اسب عمل مدام زير زينست
اي دوست اي دوست اي دوست اي دوست
جور تو از آنکشم که روي تو نکوست
مردم گويند بهشت خواهي يا دوست
اي بيخبران بهشت با دوست نکوست
ايزد که جهان به قبضه قدرت اوست
دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست
هم سيرت آنکه دوست داري کس را
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
چشمي دارم همه پر از ديدن دوست
با ديده مرا خوشست چون دوست دروست
از ديده و دوست فرق کردن نتوان
يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست
دنيا به جوي وفا ندارد اي دوست
هر لحظه هزار مغز سرگشته اوست
ميدان که خداي دشمنش ميدارد
گر دشمن حق نه اي چرا داري دوست
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
هم بر سر گريه اي که چشمم را خوست
از خون دلم هر مژه اي پنداري
سيخيست که پاره جگر بر سر اوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
اجزاي وجودم همگي دوست گرفت
ناميست ز من بر من و باقي همه اوست
غازي بره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهيد عشق فاضلتر ازوست
فرداي قيامت اين بدان کي ماند
کان کشته دشمنست و اين کشته دوست
هر چند که آدمي ملک سيرت و خوست
بد گر نبود به دشمن خود نيکوست
ديوانه دل کسيست کين عادت اوست
کو دشمن جان خويش ميدارد دوست
عنبر زلفي که ماه در چنبر اوست
شيرين سخني که شهد در شکر اوست
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست
عقرب سر زلف يار و مه پيکر اوست
با اين همه کبر و ناز کاندر سر اوست
شيرين دهني و شهد در شکر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست
آن مه که وفا و حسن سرمايه اوست
اوج فلک حسن کمين پايه اوست
خورشيد رخش نگر و گر نتواني
آن زلف سيه نگر که همسايه اوست
زان ميخوردم که روح پيمانه اوست
زان مست شدم که عقل ديوانه اوست
دودي به من آمد آتشي با من زد
زان شمع که آفتاب پروانه اوست
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو بجان خسته داريم اي دوست
گفتي که به دلشکستگان نزديکم
ما نيز دل شکسته داريم اي دوست
بر ما در وصل بسته ميدارد دوست
دل را به فراق خسته ميدارد دوست
من بعد من و شکستگي در دوست
چون دوست دل شکسته ميدارد دوست
اي خواجه ترا غم جمال ماهست
انديشه باغ و راغ و خرمن گاهست
ما سوختگان عالم تجريديم
ما را غم لا اله الا اللهست
عارف که ز سر معرفت آگاهست
بيخود ز خودست و با خدا همراهست
نفي خود و اثبات وجود حق کن
اين معني لا اله الا اللهست
در کار کس ار قرار ميبايد هست
وين يار که در کنار ميبايد هست
هجريکه بهيچ کار مي نايد نيست
وصلي که چو جان بکار ميبايد هست
تا در نرسد وعده هر کار که هست
سودي ندهد ياري هر يار که هست
تا زحمت سرماي زمستان نکشد
پر گل نشود دامن هر خار که هست
با دل گفتم که اي دل احوال تو چيست
دل ديده پر آب کرد و بسيار گريست
گفتا که چگونه باشد احوال کسي
کو را بمراد ديگري بايد زيست
پرسيد ز من کسيکه معشوق تو کيست
گفتم که فلان کسست مقصود تو چيست
بنشست و به هاي هاي بر من بگريست
کز دست چنان کسي تو چون خواهي زيست
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست
در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست
چون من همه معشوق شدم عاشق کيست