باب زاهد و راسو

راي گفت برهمن را: شنودم داستان کسي که بر مراد خود قادر گردد و در حفظ آن اهمال نمايد ، تا در سوز ندامت افتد و بغرامت و مؤونت مأخوذ گردد.
اکنون بيان کند مثل آنکه در امضاي عزايم تعجيل روا دارد و از فوايد تدبر و تفکر غافل باشد ، عاقبت کار و وخامت عمل او کجا رسد برهمن گفت:
اياک والامر الذي ان توسعت
موارده ضاقت عليک المصادر
هرکه قاعده کار خود بر ثبات حزم و وقار ننهد عواقب کار او مبني برملامت و مقصور بر ندامت باشد. و ستوده تر خصلتي که ايزدتعالي آدميان را بدان آراسته گردانيده ست جمال حلم و فضيلت وقار است ، زيرا که منافع آن عام است و فوايد آن خلق را شامل: قال النبي عليه السلام «انکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم ».
و اگر کسي در تقديم ابواب مکارم و انواع فضايل مبادرت نمايد و بر امثال و اقران اندران پيش دستي و مسابقت جويد چون درشت خويي و تهتک بدان پيوندد همه هنرها را بپوشاند ، و هرآينه در طبع ازو نفرتي پديد آيد.
و لو کنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولک. و در صفت خليل عليه السلام آمده ست «ان ابرهيم لاواه حليم »
زيرا که حليم محبوب باشد و دلهاي خواص و عوام بدو مايل.
و بر لفظ معاويه رضي الله عنه رفتي که «ينبغي ان يکون الهاشمي جوادا و الاموي حليما و المخزومي تياها والزبيري شجاعا».
اين سخن بسمع حسن رضوان الله عليه برسيد گفت «مي خواهد تا هاشميان سخاوت ورزند و درويش گردند ، و مخزوميان کبر کنند تا طبع ازيشان برمد و مردمان ايشان را دشمن گيرند ، و زبيريان بغرور شجاعت، خويشتن را در جنگ و کارهاي صعب اندازند و کشته گردند ، و مردم ايشان بآخر رسد و ذکر بني اميه که اقرباي اويند بحلم و کم آزاري در افواه افتد و در دلهاي مردمان محبوب گردند و خلق را بولا و وفاي ايشان ميل افتد»
و سمت حلم جزئيات عزم و سکون طبع حاصل نتواند بود که پيغامبر گفت ، عليه السلام ، «لاحليم الا ذواناة » چه شتاب کاري پسنديده نيست و با سيرت ارباب خرد و حصافت مناسبتي ندارد ، فان العجلة من الشيطان. و لايق بدين سياقت حکايت آن زاهد است که قدم بي بصيرت در راه نهاد تا دست بخون ناحق بيالود و بيچاره راسوي بي گناه را بکشت
راي پرسيد که :چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که زاهدي زني پاکيزه اطراف را که عکس رخسارش ساقه صبح صادق را مايه داده بود و رنگ زلفش طليعه شب را مدد کرده
محضرة الاوساط زانت عقودها
باحسن مما زينتها عقودها
در حکم خود آورده بود و نيک حرص مي نمود بر آنچه او را فرزندي باشد.
چون يکچندي بگذشت و اتفاق نيفتاد نوميد گشت. پس از يأس ايزد تعالي رحمت کرد و زن را حبلي پيدا آمد. پير شاد شد و مي خواست که روز و شب ذکر آن تازه مي دارد.
يک روزي زن را گفت: سخت زود باشد که ترا پسري آيد ، نام نيکوش نهم و احکام شريعت و آداب طريقت درو آموزم و در تهذيب و تربيت و ترشيح او جد نمايم ، چنانکه در مدت نزديک و روزگار اندک مستحق اعمال ديني گردد و مستعد قبول کرامت آسماني شود و ذکر او باقي ماند و از نسل او فرزندان باشند که ما را بمکان ايشان شادي دل و روشنايي چشم حاصل آيد
مواعد للايام فيه و رغبتي
الي الله في انجاز تلک المواعد
زن گفت: ترا چه سر است و از کجا مي داني که مرا پسر خواهد بود ؟ و ممکن است که مرا خود فرزند نباشد ، و اگر اتفاق افتد پسر نيايد.
وانگاه که آفريدگار ، عزاسمه و علت کلمته ، اين نعمت ارزاني داشت هم، شايد بود که عمر مساعدت نکند.
در جمله اين کار دراز است و تو نادان وار بر مرکب تمني سوار شده اي و در عرصه تصلف مي خرامي
رويدک حتي تنظري عم تنجلي
عماية هذا العارض المتألق
و اين سخن راست بر مزاج حديث آن پارسا مرد است که شهد روغن بر روي و موي خويش فرو ريخت.
زاهد پرسيد که: چگونه است آن؟
گفت: پارسا مردي بود و در جوار او بازرگاني بود که شهد و روغن فروختي ، و هر روز بامداد قدري از بضاعت خويش براي قوت او بفرستادي چيزي ازان بکار بردي و باقي در سبويي مي کردي و در طرفي از خانه مي آويخت. بآهستگي سبوي پر شد.
يک روزي دران مي نگريست، انديشيد که: اگر اين شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت ، ازان پنج سرگوسپند خرم ، هر ماهي پنج بزايند و از نتايج ايشان رمها سازم و مرا بدان استظهاري تمام باشد ، اسباب خويش ساخته گردانم و زني از خاندان بخواهم ؛ لاشک پسري آيد ، نام نيکوش نهم و علم و ادب درآموزم ، چون يال برکشد اگر تمردي نمايد بدين عصا ادب فرمايم.
اين فکرت چنان قوي شد و اين انديشه چنان مستولي گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوي زد ، درحال بشکست و شهد و روغن تمام بروي او فرو دويد.
و اين مثل بدان آوردم تا بداني که افتتاح سخن بي اتقان تمام و يقين صادق از عيبي خالي نماند و خاتمت آن بندامت کشد. زاهد بدين اشارت حالي انتباهي يافت ، و بيش ذکر آن بر زبان نراند ، تا مدت حمل سپري شد.
الحق پسري زيبا صورت مقبول طلعت آمد. شاديها کردند و نذرها بوفا رسانيد. چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که بحمامي رود ، پسر را بپدر سپرد و برفت.
ساعتي بود معتمد پادشاه روزگار باستدعاي زاهد آمد. تأخير ممکن نگشت ؛ و در خانه راسوي داشتند که با ايشان يکجا بودي و بهرنوع از وي فراغي حاصل شمردندي ، او را با پسر بگذاشت و برفت .
چندانکه او غايب شد ماري روي بمهد کودک نهاد تا او را هلاک کند راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد بازآمد راسو در خون غلطيده پيش او باز دويد.
زاهد پنداشت که آن خون پسر است ، بيهوش گشت و پيش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت. چون در خانه آمد پسر را بسلامت يافت و مار را ريزه ريزه ديد. لختي بر دل کوفت و مدهوش وار پشت بديوار بازگشت و روي و سينه مي خراشيد :
نه بتلخي چو عيش من عيشي
نه بظلمت چو روز من قاري
و کاشکي اين کودک هرگز نزادي و مرا با او اين الف نبودي تابسبب او اين خون ناحق ريخته نشدي و اين اقدام بي وجه نيفتادي ؛ و کدام مصيبت از اين هايل تر که هم خانه خود را بي موجبي هلاک کردم و بي تأويلي لباس تلف پوشانيدم ؟
کفي حزنا الا ازال اري القنا
تمج نجيعا من ذراعي و من عضدي
شکر نعمت ايزدي در حال پيري که فرزندي ارزاني داشت اين بود که رفت ! و هرکه در اداي شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جريده عاصيان مثبت گردد و ذکر او از صحيفه شاکران محو شود.
او در اين فکرت مي پيچيد و در اين حيرت مي ناليد که زن از حمام در رسيد و آن حال مشاهدت کرد ؛ در تنگ دلي و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتي در اين مفاوضت خوض پيوستند ، آخر زاهد را گفت :اين مثل ياددار که هرکه در کارها عجلت نمايد و از منافع وقار و سکينت بي بهر ماند بدين حکايت او را انتباهي باشد واز اين تجربت اعتباري حاصل آيد.
اينست داستان کسي که پيش از قرار عزيمت کاري بامضا رساند و خردمند بايد که اين تجارب را امام سازد ، و آينه راي خويش را باشارت حکما صيقلي کند ، و در همه ابواب بتثبيت و تاني و تدبر گرايد ، و از تعجيل و خفت بپرهيزد ، تا وفود اقبال و دولت بساحت او متواتر شود و امداد خير و سعادت بجانب او متصل گردد
والله ولي التوفيق