باب شير و گاو- قسمت اول

راي هند فرمود برهمن را که: بيان کن از جهت من مثل دو تن که با يک ديگر دوستي دارند و بتضريب نمام خاين بناي آن خلل پذيرد و بعداوت و مفارقت کشد
برهمن گفت :هرگاه دو دوست بمداخلت شريري مبتلا گردند هراينه ميان ايشان جدايي افتد
و از نظاير و اخوات آن آنست که
بازرگاني بود بسيار مال و او را فرزندان در رسيدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند و دست اسراف بمال او دراز کردند
پدر موعظت و ملامت ايشان واجب ديد و در اثناي آن گفت که :اي فرزندان ، اهل دنيا جويان سه رتبت اند و بدان نرسند مگر بچهار خصلت
اما آن سه که طالب آنند فراخي معيشت است و ، رفعت منزلت و ، رسيدن بثواب آخرت ، و آن چهار که بوسيلت آن بدين اغراض توان رسيد الفغدن مال است از وجه پسنديده و ، حسن قيام در نگاه داشت ، و انفاق در آنچه بصلاح معيشت و رضاي اهل و توشه آخرت پيوندد ، و صيانت نفس از حوادث آفات ، آن قدر که در امکان آيد
و هرکه از اين چهار خصلت يکي را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پيش مرادهاي او بدارد
براي آنچه هر که از کسب اعراض نمايد نه اسباب معيشت خويش تواند ساخت و نه ديگران را در عهد خويش تواند داشت ؛ و اگر مال بدست آرد و در تثمير آن غفلت ورزد زود درويش شود
چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذيرد ؛ و اگر در حفظ و تثمير آن جد نمايد و خرج بي وجه کند پشيماني آرد و زبان طعن در وي گشاده گردد ،
و اگر مواضع حقوق را به امساک نامرعي گذارد بمنزلت درويشي باشد از لذات نعمت محروم ، و با اين همه مقادير آسماني و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد ،
چون حوضي که پيوسته در وي آب مي آيد و آن را بر اندازه مدخل مخرجي نباشد ، لابد از جوانب راه جويد و بترابد يا رخنه اي بزرگ افتد و تمامي آن چيز ناچيز گردد
پسران بازرگان عظت پدر بشنودند و منافع آن نيکو بشناخت
و برادر مهتر ايشان روي بتجارت آورد و سفر دوردست اختيار کرد
و با وي دو گاو بود يکي را شنزبه نام و ديگر را نندبه
و در راه خلابي پيش آمد شنزبه در آن بماند
بحيلت او را بيرون آوردند ، حالي طاقت حرکت نداشت ، بازرگان مردي را براي تعهد او بگذاشت تا وي را تيمار مي دارد ، چون قوت گيرد بر اثر وي ببرد
مزدور يک روز ببود ، ملول گشت ، شنزبه را بر جاي رها کرد و برفت و بازرگان را گفت :سقط شد
شنزبه را بمدت انتعاشي حاصل آمد و در طلب چراخور مي پوييد تا بمرغزاري رسيد آراسته بانواع نبات و اصناف رياحين.
از رشک اورضوان انگشت غيرت گزيده و در نظاره او آسمان چشم حيرت گشاده
بهرسو يکي آب دان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روي آب
چو زنگي که بستر زجوشن کند
چو هندو که آيينه روشن کند
و اشجار سرو قد تميس کان مشت
به زينب في نسوة خفرات
شنزبه آن را بپسنديد که گفته اند :
و اذا انتهيت الي السلامة
في مداک فلا تجاوز
و در امثال آمده است که اذا اعشبت فانزل
چون يکچندي آنجا ببود و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسايش و مستي نعمت بدو راه يافت و بنشاط هرچه تمامتر بانگي بکرد بلند و در حوالي آن مرغزار شيري بود و با او وحوش و سباع بسيار ، همه در متابعت و فرمان او ، و او جوان و رعنا و مستبد به راي خويش هرگز گاو نديده بود و آواز او ناشنوده
چندانکه بانگ شنزبه بگوش او رسيد هراسي بدو راه يافت ، و نخواست که سباع بدانند که او مي بهراسد برجاي ساکن مي بود ، و بهيچ جانب حرکت نمي کرد
و در ميان اتباع او دو شگال بودند يکي را کليله نام بود و ديگر را دمنه ، و هر دو دهاي تمام داشتند
و دمنه حريص تر و بزرگ منش تر بود ، کليله را گفت :چه مي بيني در کار ملک که بر جاي قرار کرده ست و حرکت و نشاط فروگذاشته؟
کليله گفت :اين سخن چه بابت توست و ترا بااين سوال چه کار؟ و ما بردرگاه اين ملک آسايشي داريم و طعمه اي مي يابيم و از آن طبقه نيستيم که بمفاوضت ملوک مشرف توانند شد تا سخن ايشان بنزديک پادشاهان محل استماع تواند يافت
ازين حديث درگذر ، که هرکه بتکلف کاري جويد که سزاوار آن نباشد بدو آن رسد که ببوزنه رسيد
دمنه گفت :چگونه ؟
گفت:
بوزنه اي درودگري را ديد که بر چوبي نشسته بود و آن را مي بريد و دو ميخ پيش او ، هرگاه که يکي را بکوفتي ديگري که پيشتر کوفته بودي برآوردي
در اين ميان درودگر بحاجتي برخاست ، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بريده بود ، انثيين او در شکاف چوب آويخته شد و آن ميخ که در کار بود پيش ازانکه ديگري بکوفتي برآورد هر دو شق چوب بهم پيوست ، انثيين او محکم در ميان بماند ، از هوش بشد
درودگر باز رسيد وي را دست بردي سره بنمود تا دران هلاک شد
و ازينجا گفته اند درودگري کار بوزنه نيست
دمنه گفت :بدانستم لکن هرکه بملوک نزديکي جويد براي طمع قوت نباشد که شکم بهرجاي و بهرچيز پر شود :
و هل بطن عمرو غير شبر لمطعم؟
فايده تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان ؛ و قناعت از دنائت همت و قلت مروت باشد
از دنائت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز؟
و هرکرا همت او طعمه است در زمره بهايم معدوم گردد ، چون سگ گرسنه که باستخواني شاد شود وبپاره اي نان خشنود گردد ، و شير باز اگر در ميان اشکار خرگوش گوري بيند دست از خرگوش بدارد و روي بگور آرد يري الجنباء ان العجز حزم و تلک خديعة الطبع اللئيم اذا ما کنت في امر مروم فلا تقنع بما دون النجوم
با همت باز باش و باراي پلنگ
زيبا بگه شکار ، پيروز بجنگ
و هرکه بمحل رفيع رسيد اگرچه چون گل کوتاه زندگاني باشد عقلا آن را عمر دراز شمرند بحسن آثار و طيب ذکر ، و آنکه بخمول راضي گردد اگر چه چون برگ سرو دير پايد بنزديک اهل فضل و مروت وزني نيارد
کليله گفت :شنودم آنچه بيان کردي ، لکن بعقل خود رجوع کن و بدان که هرطايفه اي را منزلتي است ، و ما از آن طبقه نيستيم که اين درجات را مرشح توانيم بود و در طلب آن قدم توانيم گزارد فاقع کما اقعي ابوک علي استه راي ائن ربما فوقه لايعادله
تو سايه اي نشوي هرگز آسمان افروز
تو که گلي نشوي هرگز افتاب انداي
دمنه گفت :مراتب ميان اصحاب مروت و ارباب همت مشترک و متنازع است
هر که نفس شريف دارد خويشتن را از محل وضيع بمنزلت رفيع مي رساند ، و هرکرا راي ضعيف و عقل سخيف است از درجت عالي برتبت خامل گرايد
و بررفتن بر درجات شرف بسيار موونتست و فروآمدن از مراتب عز اندک عوارض ، چه سنگ گران را بتحمل مشقت فراوان از زمين بر کتف توان نهاد و بي تجشم زيادت بزمين انداخت
و هرکه در کسب بزرگي مرد بلند همت را موافقت ننمايد معذور است که «اذا عظم المطلوب قل المساعد» و ما سزاواريم بدانچه منزلت عالي جوييم وبدين خمول و انحطاط راضي نباشيم
کليله گفت :چيست اين راي که انديشيده اي ؟ گفت :من مي خواهم که در اين فرصت خويشتن را بر شير عرضه کنم، که تردد و تحير بدو راه يافتست ، و او را بنصيحت من تفرجي حاصل آيد و بدين وسيلت قربتي و جاهي يابم
کليله گفت: چه مي داني که شير در مقام حيرتست ؟ گفت :بخرد و فراست خويش آثار و دلايل آن مي بينم ، که خردمند بمشاهدت ظاهر هيات باطن صفت را بشناسد
کليله گفت: چگونه قربت و مکانت جويي نزديک شير؟ که تو خدمت ملوک نکرده اي و رسوم آن نداني
دمنه گفت :چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند ، و صاحب همت روشن راي را کسب کم نيايد ، و عاقل را تنهايي و غربت زيان ندارد
چو مرد برهنر خويش ايمني دارد
شود پذيره دشمن بجستن پيکار
کليله گفت :پادشاه بر اطلاق اهل فضل و مروت را بکمال کرامات مخصوص نگرداند ، لکن اقبال بر نزديکان خود فرمايد که در خدمت او منازل موروث دارند و بوسايل مقبول متحرم باشند ، چون شاخ رز که بر درخت نيکوتر و بارورتر نرود و بدانچه نزديک تر باشد درآويزد
دمنه گفت :اصحاب سلطان و اسلاف ايشان هميشه اين مراتب منظور نداشته اند ، بل که بتدريج و ترتيب و جد و جهد آن درجات يافته اند ، و من همان مي جويم و از آن جهت مي کوشم ولست ابالي بعد ادراکي العلي اکان تراثا ما تناولت ام کسبا
نسبت از خويش کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
و هرکه درگاه ملوک را ملازم گردد و ، از تحمل رنجهاي صعب و تجرع شربتهاي بدگوار تجنب ننمايد ، و تيزي آتش خشم بصفاي آب حلم بنشاند و ، شيطان هوا را به افسون خرد در شيشه کند ،و حرص فريبنده را بر عقل رهنماي استيلا ندهد و ، بناي کارها بر کوتاه دستي وراي راست نهد و ، حوادث را به رفق و مدارا تلقي نمايد مراد هراينه در لباس هرچه نيکوتر او را استقبال کند
کليله گفت :انگار که به ملک نزديک شدي بچه وسيلت منظور گردي و بکدام دالت منزلت رسي ؟ گفت :اگر قربتي يابم و اخلاق او را بشناسم خدمت او را به اخلاص عقيدت پيش گيرم و همت بر متابعت راي و هواي او مقصور گردانم واز تقبيح احوال و افعال وي بپرهيزم ،
و چون کاري آغاز کند که بصواب نزديک وبصلاح ملک مقرون باشد آن را در چشم و دل وي آراسته گردانم و در تقرير فوايد و منافع آن مبالغت نمايم تا شادي او بمتانت راي و رزانت عقل خويش بيفزايد ،
و اگر ژدر کاري خوض کند که عاقبت وخيم و خاتمت مکروه دارد و شر و مضرت و فساد و معرت آن بملک او بازگردد پس از تامل و تدبر برفق هرچه تمامتر و عبارت هرچه نرم تر و تواضعي در اداي آن هرچه شامل تر غور و غايله آن با او بگويم و از وخامت عاقبت آن او را بيگاهانم ، چنانکه از ديگر خدمتگاران امثال آن نبيند
چه مرد خردمند چرب زبان اگر خواهد حقي را در لباس باطل بيرون آرد و باطلي را در معرض حق فرا نمايد
باطلي گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ورحقي باطل کنم منکر نگردد کس مرا
و نقاش چابک قلم صورتها پردازد که در نظر انگيخته نمايد و مسطح باشد ، و مسطح نمايد و انگيخته باشد
نقاش چيره دست است آن ناخداي ترس
عنقا نديده صورت عنقا کندهمي
هرگاه که ملک هنرهاي من بديد برنواخت من حريص تر از آن گردد که من بر خدمت او
کليله گفت :اگر راي تو بر اين کار مقرر است و عزيمت در امضاي ان مصمم باري نيک برحذر بايد بود که بزرگ خطري است
و حکما گويند بر سه کار اقدام ننمايد مگر نادان :صحبت سلطان ، و چشيدن زهر بگمان و ، سر گفتن با زنان
و علما پادشاه را بکوه بلند تشبيه کنند که درو انواع ثمار و اصناف معادن باشد لکن مسکن شير و مار و ديگر موذيات که بررفتن در وي دشوار است و مقام کردن ميان آن طايفه مخوف
دمنه گفت :راست چنين است ، لکن هرکه از خطر بپرهيزد خطير نگردد
لولا المشقه ساد الناس کلهم
الجود يفقد و الاقدام قتال
از خطر خيزد خطر ، زيرا که سوده ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان
و در سه کار خوض نتوان کرد مگر برفعت همت و قوت طبع :عمل سلطان و ، بازارگاني دريا و ، مغالبت دشمن
و علما گويند مقام صاحب مروت بدو موضع ستوده است :در خدمت پادشاه کامران مکرم ، يا در ميان زهاد قانع محترم
کليله گفت :ايزد تعالي خير و خيرت و صلاح و سلامت بدين عزيمت ، هرچند من مخالف آنم ، مقرون گرداناد
دمنه برفت و بر شير سلام گفت
از نزديکان خود بپرسيد که اين کيست جواب دادند که فلان پسر فلان گفت :آري پدرش را شناختم
پس او را بخواند و گفت :کجا مي باشي ؟ گفت :بر درگاه ملک مقيم شده ام و آن را قبله حاجت و مقصد اميد ساخته و منتظر مي باشم که کاري افتد و من آن را به راي و خرد کفايت شاد شکنم
چه بردرگاه ملوک مهمات حادث گردد که بزيردستان در کفايت آن حاجت باشد
کاندر اين ملک چو طاووس بکار است مگس
و هيچ خدمتگار اگر چه فرومايه باشد از دفع مضرتي و جر منفعتي خالي نماند ، و آن چوب خشک که براه افنگنده اند آخر بکار آيد ، خلالي کنند تا گوش خارند ، حيواني که درو نفع و ضر و ازو خير و شر باشد چگونه بي انتفاع شايد گذاشت؟ که
گر دسته گل نيايد از ما
هم هيزم ديگ را بشائيم
چون شير سخن دمنه بشنود معجب شد ، پنداشت که نصيحتي خواهد کرد ، روي بنزديکان خويش آورد و گفت :مرد هنرمند با مروت اگرچه خامل منزلت و بسيار خصم باشد بعقل و مروت خويش پيدا آيد در ميان قوم ، چنانکه فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهدکه پست سوزد به ارتفاع گرايد
دمنه بدين سخن شاد شد و دانست که افسون او در گوش شير موثر آمد ، گفت :واجب است بر کافه خدم و حشم ملک که آنچه ايشان را فراز آيد از نصيحت باز نمايند و مقدار دانش و فهم خويش معلوم راي پادشاه گردانند ، که ملک تا اتباع خويش را نيکو نشناسد و براندازه راي و رويت و اخلاص و مناصحت هريک واقف نباشد از خدمت ايشان انتفاعي نتواند گرفت و در اصطناع ايشان مثال نتواند داد
چه دانه مادام که در پرده خاک نهان است هيچ کس در پروردن او سعي ننمايد ، چون نقاب خاک از چهره خويش بگشاد و روي زمين را زيور زمردين بست معلوم گردد که چيست ، لاشک آن را بپرورند و از ثمرت آن منفعت گيرندو هرکه هست براندازه تربيت ازو فايده توان گرفت
و عمده در همه ابواب اصطناع ملوک است ، چنانکه گفته اند :
من همچو خار و خاکم ، تو آفتاب و ابر
گلها ولالها دهم ار تربيت کني
و از حقوق رعيت بر ملک آنست که هريک را بر مقدار مروت و يک دلي و نصيحت بدرجه اي رساند ، و بهوا در مراتب تقديم و تاخير نفرمايد ، وکساني را که در کارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر کافيان هنرمند و داهيان خردمند ترجيح و تفضيل روا ندارد ، که دو کار از عزايم پادشاهان غريب نمايد :حليت سر بر پاي بستن ، و پيرايه پاي بر سر آويختن
و ياقوت و مرواريد را در سرب و ارزيز نشاندن دران تحقير جواهر نباشد لکن عقل فرماينده بنزديک اهل خرد مطعون گردد
و انبوهي ياران که دوربين و کاردان نباشند عين مضرت است ، و نفاذ کار با اهل بصيرت و فهم تواند بود نه به انبوهي انصار و اعوان
وهرکه ياقوت با خويشتن دارد گران بار نگردد و بدان هر غرض حاصل آيد
وآنکه سنگ در کيسه کند رنجور گردد و روز حاجت بدان چيزي نيابد
و مرد دانا حقير نشمرد صاحب مروت را اگرچه خامل منزلت باشد ، چه پي از ميان خاک برگيرند و ازو زينها سازند و مرکب ملوک شود و کمانها راست کنند و بصحبت دست ملوک و اشراف عزيز گردد
و نشايد که پادشاه خردمندان را بخمول اسلاف فروگذارد و بي هنران را بوسايل موروث ، بي هنر مکتسب ، اصطناع فرمايد بل که تربيت پادشاه بر قدر منفعت بايد که در صلاح ملک از هريک بيند ، چه اگر بي هنران خدمت اسلاف را وسيلت سعادت سازند خلل بکارها راه يابد و اهل هنر ضايع مانند
و هيچ کس بمردم از ذات او نزديک تر نيست ، چون بعضي ازان معلول شود بداروهايي علاج کنند که از راههاي دور و شهرهاي بيگانه آرند
و موش مردمان را همسرايه و هم خانه است ، چون موذي مي باشد او را از خانه بيرون مي فرستند و در هلاک او سعي واجب مي بينند
و باز اگرچه وحشي وغريب است چون بدو حاجت و ازو منفعت است باکرامي هرچه تمامتر او را بدست آرند و ازدست ملوک براي او مرکبي سازند
چون دمنه از اين سخن فارغ شد اعجاب شير بدو زيادت گشت و جوابهاي نيکو و ثناهاي بسيار فرمود و با او الفي تمام گرفت
ودمنه بفرصت خلوت طلبيد و گفت :مدتي است تا ملک را بر يک جاي مقيم مي بينم و نشاط شکار و حرکت فرو گذاشته است ، موجب چيست ؟
شير مي خواست که بردمنه حال هراس خود پوشانيده دارد ، در ان ميان شنزبه بانگي بکرد بلند و آواز او چنان شير را از جاي ببرد که عنان تملک و تماسک از دست او بشد و راز خود بر دمنه بگشاد و گفت :سبب اين آواز است که مي شنوي
نمي دانم که از کدام جانب مي آيد ، لکن گمان برم که قوت و ترکيب صاحب آن فراخور آواز باشد
اگر چنين است ما را اينجا مقام صواب نباشد
دمنه گفت :جز بدين آواز ملک را از وي هيچ ريبتي ديگر بوده است ؟ گفت :ني
گفت :نشايد که ملک بدين موجب مکان خويش خالي گذارد و از وطن مالوف خود هجرت کند ، چه گفته اند که آفت عقل تصلف است ، و آفت مروت چربک ، و آفت دل ضعيف آواز قوي
و در بعضي امثال دليل است که بهر آواز بلند و جثه قوي التفات نشايد نمود
شير گفت :چگونه است آن ؟
گفت :
آورده اند که روباهي در بيشه اي رفت آنجا طبلي ديد پهلوي درختي افگنده و هرگاه که باد بجستي شاخ درخت بر طبل رسيدي ، آوازي سهمناک بگوش روباه آمدي
چون روباه ضخامت جثه بديد و مهابت آواز بشنيد طمع دربست که گوشت و پوست فراخور آواز باشد
مي کوشيد تا آن را بدريد الحق چربوي بيشتر نيافت
مرکب زيان در جولان کشيد و گفت :بدانستم که هرکجا جثه ضخيمتر و آواز آن هايل تر منفعت آن کمتر
و اين مثل بدان آوردم تا راي ملک را روشن شود که بدين آواز متقسم خاطر نمي بايد شد
و اگر مرا مثال دهد بنزديک او روم و بيان حال و حقيقت کار ملک را معلوم گردانم
شير را سخن موافق آمد
دمنه برحسب مراد و اشارت او برفت
چون از چشم شير غايب گشت شير تاملي کرد و از فرستادن دمنه پشيمان شد و با خود گفت :
در امضاي اين راي مصيب نبودم ، چه هر که بر درگاه ملوک بي جرمي جفا ديده باشد و مدت رنج و امتحان او دراز گشته ، يا مبتلا بدوام مضرت و تنگي معيشت ، و يا آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داده ، و يا از عملي که مقلد آن بوده ست معزول گشته ،
يا شريري معروف که بحرص و شره فتنه جويد و باعمال خير کم گرايد ، يا صاحب جرمي که ياران او لذت عفو ديده باشند و او تلخي عقوبت چشيده ، يا در گوش مال شريک بوده باشند و در حق او زيادت مبالغتي رفته ، يا در ميان اکفا خدمتي پسنديده کرده و ياران در احسان و ثمرت بر وي ترجيح يافته ،
و يا دشمني در منزلت بر وي سبقت جسته و بدان رسيده ، يا از روي دين و مروت اهليت اعتماد و امانت نداشته ، يا در آنچه بمضرت پادشاه پيوندد خود را منفعتي صورت کرده ، يا بدشمن سلطان التجا ساخته و دران قبول ديده ، بحکم اين مقدمات پيش از امتحان و اختبار تعجيل نشايد فرمود پادشاه را در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در اسرار رسالت و اين دمنه دورانديش است و مدتي دراز بردرگاه من رنجور و مهجور بوده است
اگر در دل وي آزاري باقي است ناگاه خيانتي انديشد و فتنه اي انگيزد و ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسطت حال از من بيشتر ياود در صحبت و خدمت او رغبت نمايد ، و بدانچه واقف است از اسرار من او را بياگاهاند
شير در اين فکرت مضطرب گشت ، مي خاست و مي نشست و چشم براه مي داشت
ناگاه دمنه از دور پديد آمد
اندکي بياراميد وبرجاي خويش قرار گرفت
چون بدو پيوست پرسيد که: چه کردي ؟ گفت :گاوي ديدم که آواز او بگوش ملک مي رسيد
گفت :مقدار قوت او چيست ؟ گفت :نديدم او را نخوتي و شکوهي که بر قوت او دليل گرفتمي
چندانکه به وي رسيدم بر وي سخن اکفا مي گفتم و ننمود در طبع او زيادت طمع تواضعي و تعظيمي ، و در ضمير خويش او را هم مهابتي نيافتم که احترام بيشتر لازم شمردمي
شير گفت آن را برضعف حمل نتوان کرد وبدان فريفته نشايد گشت ، که بادي سخت گياهي ضعيف را نيفگند و درختاي قوي را دراندازد و گوشکهاي محکم را بگرداند
و مهتران و بزرگان قصد زيردستان و اذناب در مذهب سيادت محظور شناسند و تا خصم بزرگوار قدرو کريم نباشد اظهار قوت و شوکت روا ندارند ، و بر هريک مقاومت فراخور حال او فرمايند
چه در معالي کفائت نزديک اهل مروت معتبر است
نکند باز عزم صلح ملخ
نکند شير قصد زخم شگال
دمنه گفت: ملک کار او را چندين وزن نهند ، و اگر فرمايد بروم و او را بيارم تا ملک را بنده اي مطيع و چاکري فرمان بردار باشد
شير از اين سخن شاد شد و بآوردن او مثال داد
دمنه بنزديک گاو آمد و بادل قوي بي تردد و تحير باوي سخن گفتن آغاز کرد و گفت: مرا شير فرستاده است و فرموده که ترا بنزديک او برم ، و مثال داده که اگر مسارعت نمائي اماني هم بر تقصيري که تا اين غايت روا داشته اي و از خدمت و ديدار او تقاعد نموده ، و اگر توفقي کني بالفوربازگردم و آنچه رفته باشد باز نمايم
گاو گفت: کيست اين شير ؟ دمنه گفت: ملک سباع
گاو که ذکر ملک سباع شنود بترسيد ، دمنه را گفت: اگر مرا قوي دل گرداني و از باس او ايمن کني با تو بيايم
دمنه با او وثيقتي کرد و شرايط تاکيد و احکام اندران بجاي آورد و هر دو روي بجانب شير نهادند
چون بنزديک او رسيدند گاو را گرم بپرسيد و گفت: بدين نواحي کي آمده اي و موجب آمدن چه بوده است ؟ گاو قصه خود را باز گفت
شير فرمود که: اينجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصيبي تمام ياوي
گاو دعا و ثنا گفت و کمر خدمت بطوع و رغبت ببست
شير او را بخويشتن نزديک گردانيد و در اعزاز و ملاطفت اطناب و مبالغت نمود ، و روي بتفحص حال و استکشاف کار او آورد ، و اندازه راي و خرد او بامتحان و تجربت بشناخت ، و پس از تامل و مشاورت و تدبر و استخارت او را امکان اعتماد و محرم اسرار خويش گردانيد
و هرچند اخلاق و عادات او را بيشتر آزمود ثقت او بوفور دانش و کفايت و کياست و شمول فهم و حذاقت وي زيادت گشت ، و هر روز منزلت وي در قبول و اقبال شريف تر و درجت وي در احسان و انعام منيف تر مي شد ، تا از جملگي لشکر و کافه نزديکان درگذشت
چون دمنه بديد که شير در تقريب گاو چه ترحيب مي نمايد و هر ساعت در اصطفا و اجتباي وي مي افزايد دست حسد سرمه بيداري در چشم وي کشيد و فروغ خشم آتش غيرت در مفروش وي پراگند تا خواب و قرار از وي بشد
شئز جنبي کاني مهدا
جعل اليقين علي الدف ابر
نزديک کليله رفت و گفت :اي بذاذر ، ضعف راي و عجز من مي بيني ؟ همت بر فراغ شير مقصور گردانيدم و در نصيب خويش غافل بودم ، و اين گاو را بخدمت آوردم تا قربت و مکانت يافت و من از محل و درجت خويش بيفتادم
کليله گفت: که ترا همان پيش آمد که پارسا مرد را
دمنه گفت: چگونه ؟
گفت :
زاهدي را پادشاهي کسوتي داد فاخر و خلعتي گران مايه ، دزدي آن در وي بديد دران طمع کرد و بوجه ارادت نزديک او رفت و گفت: مي خواهم تا درصحبت تو باشم و آداب طريقت درآموزم
بدين طريق محرم شد بر وي و زندگاني برفق مي کرد تا فرصتي يافت و جامه تمام ببرد
چون زاهد جامه نديد دانست که او برده ست
در طلب او روي بشهر نهاده بود ، در راه برد و نخجير گذشت که جنگ مي کردند ، سبرو يک ديگر را مجروح گردانيده ، وروباهي بيامده بود و خون ايشان مي خورد ، ناگاه نخجيران سروي انداختند ، روباه کشته شد
زاهد شبانگاه بشهر رسيد جايي جست که پاي افزار بگشايد
حالي خانه زني بدکاري مهيا شد ، و آن زن کنيزکان آنکاره داشت و يکي را از ان کنيزکان که در جمال رشک عروسان خلد بود، ماهتاب از بناگوش او نور دزديدي و آفتاب پيش رخش سجده بردي ، دل آويزي جگر خواري مجلس افروزي جهان سوزي چنانکه اين ترانه دروصف او درست آيد :
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهي
از هر برجي جدا بتابد ماهي
ور لطف تو در زمين بيابد راهي
صد يوسف سر برآرد از هر چاهي
ببرنايي نوخط آشوب زنان و فتنه مردان بلند بالاي باريک ميان چست سخن نغز بذله قوي ترکيب
چنان کس کش اندر طبايع اثر
ز گرمي و تري بود بيشتر
مفتون شده بود و البته نگذاشتي که ديگر حريفان گرد او گشتندي
چشمي که ترا ديده بود اي دلبر
پس چون نگرد به روي معشوق دگر؟
زن از قصور دخل مي جوشيد و برکنيزک بس نمي آمد که حجاب حيا از ميان برداشته بود و جان بر کف دست نهاده
بضرورت در حيلت ايستاد تا برنا را هلاک کند ، و اين شب که زاهد نزول کرد تدبير آن ساخته بود و فرصت آن نگاه داشته ، و شرابهاي گران در ايشان پيموده تا هر دو مستان شدند و در گشتند
چون هردو را خواب در ربود قدري زهر در ماسوره اي نهاد ، و يک سر ماسوره در اسافل برنا بداشت و ديگر سر در دهان گرفت تا زهر در وي دمد ، پيش ازانکه دم برآورد بادي از خفته جدا شد و زهر تمام در حلق زن بپراگند زن برجاي سرد شد
و از گزاف نگفته اند :
زاهد اين حال را مشاهدت مي کرد الي ان غدا نحر الدجي متخضبا بدالق صبح لايليق قرابه چندانکه صبح صادق عرصه گيتي را بجمال خويش منور گردانيد زاهد خود را از ظلمت فسق و فساد آن جماعت باز رهانيد و منزلي ديگر طلبيد
کفشگري بدو تبرک نمود و او را بخانه خويش مهمان کرد ، و قوم را در معني نيک داشت او وصايت کرد و خود بضيافت بعضي از دوستان رفت
و قوم او دوستي داشت ، و سفير ميان ايشان زن حجامي بود
زن حجام را بدو پيغام دادکه :شوي من مهمان رفت ، تو برخيز و بيا چنانکه من دانم و تو مرد شبانگاه حاضر شده بود
کفشگر مست باز رسيد ، او را بر در خانه ديد و پيش ازان بدگماني داشته بود بخشم در خانه آمد و زن را نيک بزد و محکم بر ستون بست وبخفت
چندانکه خلق بياراميد زن حجام بيامد و گفت: مرد را چندين منتظر چرا مي داري ؟ اگر بيرون خواهي رفت زودتر باش و اگر نه خبر کن تا باز گردد
گفت: اي خواهر اگر شفقتي خواهي کرد زودتر مرا بگشاي و دستوري ده تا ترا بدل خويش ببندم و دوست خويش را عذري خواهم و در حال بازآيم ، موقع منت اندران هرچه مشکورتر باشد
زن حجام بگشادن او و بستن خود تن در داد و او را بيرون فرستاد
در اين ميان کفشگر بيدار شد و زن را بانگ کرد زن حجام از بيم جواب نداد که او را بشناسد ، بکرات خواند هيچ نيارست گفتن
خشم کفشگر زيادت گشت و نشگرده برداشت پيش ستون آمد
و بيني زن حجام ببريد و در دست او داد که: بنزديک معشوق تحفه فرست
چون زن کفشگر باز رسيد خواهر خوانده را بيني بريده يافت ، تنگ دل شد و عذرها خواست و او را بگشاد و خود را بر ستون بست ، و او بيني در دست بخانه رفت
و اين همه را زاهد مي ديد و مي شنود
زن کفشگر ساعتي بياراميد و دست بدعا برداشت و در مناجات آمد و گفت: اي خداوند ، اگر مي داني که شوي با من ظلم کرده است وتهمت نهاده ست تو بفضل خويش ببخشاي و بيني بمن باز ده
کفشگر گفت :اي نابکار جادو اين چه سخن است ؟ جواب داد گفت: برخيز اي ظالم و بنگر تا عدل و رحمت آفريدگار عز اسمه بيني در مقابله جور و تهور خويش ،که چون برايت ساحت من ظاهر بود ايزد تعالي بيني بمن باز داد و مرا ميان خلق مثله و رسوا نگذاشت
مرد برخاست و چراغ بيفروخت زن را بسلامت ديد و بيني برقرار
در حال باعتذار مشغول گشت و بگناه اعتراف نمود و از قوم بلطف هرچه تمامتر بحلي خواست و توبه کرد که بي وضوح بينتي و ظهور حجتي بر امثال اين کار اقدام ننمايد و بگفتار نمام ديو مردم و چربک شرير فتنه انگيز زن پارسا و عيال نهفته را نيازارد ،
و بخلاف رضاي اين مستوره که دعاي او را البته حجابي نيست کاري نپيوندد
و زن حجام بيني در دست بخانه آمد ، در کار خويش حيران و وجه حيلت مشتبه ، که بنزديک شوهر و همسرايگان اين معني را چه عذر گويد ، و اگر سوال کنند چه جواب دهد
در اين ميان حجام از خواب درامد و آواز داد ودست افزار خواست و بخانه محتشمي خواست رفت
زن ديري توقف کرد و ستره تنها بدو داد
حجام در تاريکي شب از خشم بينداخت زن خويشتن از پاي درافکند و فرياد برآورد که بيني بيني
حجام متحير گشت و همسرايگان درآمدند و او را ملامت کردند چون صبح جهان افروز مشاطه وار کله ظلماني را از پيش برداشت و جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه رد اقرباي زن جمله شدند و حجام را پيش قاضي بردند و قاضي پرسيد که :
حتي تجلي الصبح في جنباته
کالماد يلمع من خلال الطحلب
بي گناه ظاهر و جرم معلوم مثله کردن اين عورت چرا روا داشتي ؟ حجام متحير گشت و در تقرير حجت عاجز شد
قاضي بقصاص و عقوبت او حکم کرد
زاهد برخاست گفت: قاضي را در اين باب تامل واجب است ، که دزد جامه من نبرد و روباه را نخجيران نکشتند ، وزن بدکار را زهر هلاک نکرد ، و حجام بيني قوم نبريد ، بلکه ما اين همه بلاها بنفس خويش کشيديم
قاضي دست از حجام بداشت و روي بزاهد آورد تا بيان آن نکت بشنود
زاهد گفت: اگر مرا آرزوي مريد بسيار و تبع انبوه نبودي و بترهات دزد فريفته نگشتمي آن فرصت نيافتمي ؛ و اگر روباه در حرص و شره مبالغت بترهات دزد فريفته نگشتمي آن فرصت نيافتي ؛ و اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودي و خون خوردن فرو گذاشتي آسيب نخجيران بدو نرسيدي ؛
و اگر زن بدکار قصد جوان غافل نکردي جان شيرين بباد ندادي ؛ و اگر زن حجام برناشايست تحريض و در فساد موافقت روا نداشتي مثله نشدي
اذا المرء لم يات ما ازينه
و لم يرض من امره امکنه
فدعه فقد ساء تدبيره
سيضحک يوما و يبکي سنه
کليله گفت: اين مثل بدان آوردم تا بداني که اين محنت تو بخود کشيدي و از نتايج عاقبت آن غافل بودي
دمنه گفت :چنين است و اين کار من کردم
اکنون تدبير خلاص من چگونه مي بيني ؟ کليله گفت: تو چه انديشيده اي ؟ گفت :مي انديشم که بلطايف حيل و بدايع تمويهات گرد اين غرض درآيم وبهروجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم ، که اهمال و تقصير را در مذهب حميت رخصت نبينم و اگر غفلتي روا دارم بنزديک اصحاب مروت معذور نباشم
و نيز منزلتي نو نمي جويم و در طلب زيادتي قدم نمي گزارم که بحرص و گرم شکمي منسوب شوم
و سه غرض است که عاقلان روا دارند در تحصيل آن انواع فکرت و دقايق حيلت بجاي آوردن و جدنمودن: در طلب نفع سابق تا بمنزلت و خير سابق برسد و از مضرت آزموده بپرهيزد ؛ و نگاه داشتن منفعت حال و بيرون آوردن نفس از آفت وقت ؛ و تيمار داشت مستقبل در احراز خير و دفع شر
و من چون اميدوار مي باشم بمنزلت خود بازرسم و جمال حال من تازه شود طريق آنست که بحيلت در پي گاو ايستم تا پشت زمين را وداع کند و در دل خاک منزلي آبادان گرداند ، که فراغ دل و صلاح کار شير درانست ، چه در ايثار او افراط کرده است و به رکت راي منسوب گشته
کليله گفت که :در اصطناع گاو و افراشتن منزلت وي شير را عاري نمي شناسم
دمنه گفت :در تقريب او مبالغتي رفت و بديگر ناصحان استخفاف روا داشت تا مستزيد گشتند ، و منافع خدمت ايشان ازو و فوايد قربت او ازيشان منقطع شد
و گويند که آفت ملک شش چيز است :حرمان و فتنه و هوا و خلاف روزگار و تنگ خويي و ناداني
حرمان آنست که نيک خواهان را ا زخود محروم گردند و اهل راي و تجربت را نوميد فروگذارد ؛ و فتنه آنکه جنگهاي ناپيوسان و کارهاي ناانديشيده حادث گردد و شمشيرهاي مخالف از نيام برايد ؛
و هوا مولع بودن بزنان و شکار و سماع و شراب و امثال آن ؛ و خلاف روزگار وبا و قحط و غرق و حرق و آنچه بدين ماند ؛ و تنگ خويي افراط خشم و کراهيت و غلو در عقوبت و سياست ؛ و ناداني تقديم نمودن ملاطفت در مواضع مخاصمت و بکار داشتن مناقشت بجاي مجاملت
کليله گفت :دانستم
لکن چگونه در هلاک گاو سعي تواني پيوست و او را قوت از تو زيادت است و يار و معين بيش دارد ؟ دمنه گفت :بدين معاني نشايد نگريست ، که بناي کارها بقوت ذات و استيلاي اعوان نيست ، و گفته اند:
الراي قبل شجاعه الشجعان
هو اول و هي المحل الثاني
و آنچه به راي و حيلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد و بتو نرسيده ست که زاغي بحيلت مار را هلاک کرد ؟ گفت :چگونه؟
گفت :
آورده اند که زاغي در کوه بر بالاي درختي خانه داشت ، و در آن حوالي سوراخ ماري بود ، هرگاه که زاغ بچه بيرون آوردي ماربخوردي
چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکايت بر آن شگال که دوست وي بود بکرد و گفت :مي انديشم که خود را از بلاي اين ظالم جان شکر باز رهانم
شگال پرسيد که :بچه طريق قدم در اين کار خواهي نهاد؟ گفت :مي خواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهاي جهان بينش برکنم ، تا در مستقبل نور ديده و ميوه دل من از قصد او ايمن گردد
شگال گفت :اين تدبير بابت خردمندان نيست ، چه خردمند قصد دشمن بر وجهي کند که دران خطر نباشد
و زينهار تا چون ماهي خوار نکني که در هلاک پنج پايک سعي پيوست ، جان عزيز بباد داد
زاغ گفت :چگونه؟
گفت :
آورده اند که ماهي خواري بر لب آبي وطن ساخته بود ، و بقدر حاجت ماهي مي گرفتي و روزگاري در خصب و نعمت مي گذاشت
چون ضعف پيري بدو راه يافت از شکار باز ماند
با خود گفت :دريغا عمر که عنان گشاده رفت و از وي جز تجربت و ممارست عوضي بدست نيامد که در وقت پيري پاي مردي يا دست گيري تواند بود
امروز بناي کار خود ، چون از قوت بازمانده ام ، بر حيلت بايد نهاد و اسباب قوت که قوام معيشتست از اين وجه بايد ساخت
پس چون اندوهناکي بر کنار آب بنشست
پنج پايک از دور او را بديد ، پيشتر آمد و گفت :تو را غمناک مي بينم
گفت :چگونه غمناک نباشم ، که مادت معيشت من آن بود که هر روز يگان دوگان ماهي مي گرفتمي و بدان روزگار کرانه مي کرد ، و مرا بدان سد رمقي حاصل مي بود و در ماهي نقصان بيشتر نمي افتاد؟
و امروز دو صياد از اينجا مي گذشتند و با يک ديگر مي گفت که :در اين آب گير ماهي بسيار است ، تدبير ايشان ببايد کرد
يکي از ايشان گفت :فلان جاي بيشتر است چون ازيشان بپردازيم روي بدينها آريم
و اگر حال بر اين جمله باشد مرا دل از جان بربايد داشت و بر رنج گرسنگي بل تلخي مرگ دل بنهاد
پنج پايک برفت و ماهيان را خبر کرد و جمله نزديک او آمدند و او را گفتند :المستشار موتمن ، و ما با تو مشورت مي کنيم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چيزي پرسد شرط نصيحت فرو نگذارد خاصه در کاري که نفع آن بدو بازگردد
و بقاي ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است
در کار ما چه صواب بيني ؟ ماهي خوار گفت :با صياد مقاومت صورت نبندد ، و من دران اشارتي نتوانم کرد
لکن در اين نزديکي آب گيري مي دانم که آبش بصفا پرده درتر از گريه عاشق است و غمازتر از صبح صادق ، دانه ريگ در قعر آن بتوان شمرد و بيضه ماهي از فراز آن بتوان ديد
اذا علتها الصبا ابدت لها حبکا
مثل الجواشن مصقولا حواشيها
لا يبلغ السمک المحصور غايتها
لبعد ما بين قاصيها ودانيها
اگر بدان تحويل توانيد کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتيد
گفتند :نيکو راييست
لکن نقل بي معونت و مظاهرت تو ممکن نيست
گفت :دريغ ندارم مدت گيرد و ساعت تا ساعت صيادان بيايند و فرصت فايت شود
بسيار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهي ببردي و بر بالايي که در آن حوالي بود بخوردي
و ديگران در آن تحويل تعجيل و مسارعت مي نمودند و با يک ديگر پيش دستي و مسابقت مي کردند ، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ايشان مي نگريست وبزبان عظت مي گفت که :هر که بلاوه دشمن فريفته شود و بر لئيم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزاي او اينست
چون روزها بران گذشت پنج پايک هم خواست که تحويل کند
ماهي خوار او را برپشت گرفت و روي بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهيان بود
چون پنج پايک از دور استخوان ماهي ديد بسيار ، دانست که حال چيست
انديشيد که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بديد و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خويش سعي کرده باشد ؛
و چون بکوشيد اگر پيروز آيد نام گيرد ، و اگر بخلاف آن کاري اتفاق افتد باري کرم و حميت و مردانگي و شهامت او مطعون نگردد ، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آيد
پس خويشتن برگردن ماهي خوار افگند و حلق او محکم بيفشرد چنانکه بيهوش از هوا درآمد و يکسر بزيارت مالک رفت
پنج پايک سرخويش گرفت و پاي در راه نهاد تا بنزديک بقيت ماهيان آمد ، و تعزيت ياران گذشته و تهنيت حيات ايشان بگفت و از صورت حال اعلام داد
همگنان شاد گشتند و وفات ماهي خوار را عمر تازه شمردند و ان حياة المرء بعد عدوه و ان کان يوما واحدا لکثير
مرا شربتي از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و اين مثل بدان آوردم که بسيار کس بکيد و حيلت خويشتن را هلاک کرده است
لکن من ترا وجهي نمايم که اگر بر آن کار توانا گردي سبب بقاي تو و موجب هلاک مار باشد
زاغ گفت :از اشارت دوستان نتوان گذشت و راي خردمند را خلاف نتوان کرد
شگال گفت :صواب آن مي نمايد که در اوج هوا پرواز کني و در بامها و صحراها چشم مي اندازي تا نظر بر پيرايه اي گشاده افگني که ربودن آن ميسر باشد
فرود آيي و آن را برداري و هموارتر مي روي چنانکه از چشم مردمان غايب نگردي
چون نزديک مار رسي بروي اندازي تا مردمان که در طلب پيرايه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پيرايه بردارند
زاغ روي بآباداني نهاد زني را ديد پيرايه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته ؛ در ربود و بر آن ترتيب که گفته بود بر مار انداخت
مردمان که در پي زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست
دمنه گفت :اين مثل بدان آوردم تا بداني که آنچه بحيلت توان کرد بقوت ممکن نباشد
کليله گفت :گاو را که با قوت و زور خرد و عقل جمع است بمکر با او چگونه دست توان يافت ؟ دمنه گفت :چنين است
لکن بمن مغرور است و از من ايمن ، بغفلت او را بتوانم افکند
چه کمين غدر که از مامن گشايند جاي گيرتر افتد ، چنانکه خرگوش بحيلت شير را هلاک کرد
چگونه ؟ گفت :
آورده اند که در مرغزاري که نسيم آن بوي بهشت را معطر کرده بود و برعکس آن روي فلک را منور گردانيده ، از هر شاخي هزار ستاره تابان و در هر ستاره هزار سپهر حيران
يضاحک الشمس منها کوکب شرق
موزر بعميم النبت مکتهل
سحاب گويي ياقوت ريخت برمينا
نسيم گويي شنگرف بيخت برزنگار
بخار چشم هوا و بخور روي زمين
ز چشم دايه باغ است و روي بچه خار
وحوش بسيار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند ، لکن بمجاورت شير آن همه منغص بود
روزي فراهم آمدند و جمله نزديک شير رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسيار و مشقت فراوان از مايکي شکار مي تواني شکست و ما پيوسته در بلا و تو در تگاپوي و طلب
اکنون چيزي انديشيده ايم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد
اگر تعرض خويش از ما زايل کني هر روز موظف يکي شکاري پيش ملک فرستيم
شير بدان رضا داد و مدتي بران برآمد يک روز قرعه بر خرگوش آمد ياران را گفت :اگر در فرستادن من توقفي کنيد من شما را از جور اين جبار خون خوار باز رهانم
گفتند: مضايقتي نيست او ساعتي توقف کرد تا وقت چاشت شير بگذشت ، پس آهسته نرم نرم روي بسوي شير نهاد
شير را دل تنگ يافت آتش گرسنگي او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وي پديد آمده ، چنانکه آب دهان او خشک ايستاده بود و نقض عهد را در خاک مي جست
خرگوش را بديد ، آواز دادکه :از کجا مي آيي و حال وحوش چيست ؟ گفت: در صحبت من خرگوشي فرستاده بودند ، در راه شيري از من بستد ،
من گفتم: اين چاشت ملک است ، التفات ننمود و جفاها راند و گفت :اين شکارگاه و صيد آن بمن اولي تر ، که قوت و شوکت من زيادت است
من شتافتم تا ملک را خبر کنم شيربخاست و گفت: او را بمن نماي خرگوش پيش ايستاد و او را بسر چاهي بزرگ برد که صفاي آن چون آينه اي شک و يقين صورتها بنمودي و اوصاف چهره هر يک بر شمردي
جموم قد تنم علي القذاة
و يظهر صفوها سر الحصاة
و گفت: در اين چاهست و من از وي مي ترسم ، اگر ملک مرا در برگيرد ، او را نمايم
شير او را در برگرفت و بچاه فرونگريست ، خيال خود و ازان خرگوش بديد ، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطي خورد و نفس خون خوار و جان مردار بمالک سپرد
خرگوش بسلامت باز رفت وحوش از صورت حال و کيفيت کار شير پرسيدند ، گفت :او را غوطي دادم که چون گنج قارون خاک خورد شد
همه بر مرکب شادمانگي سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولاني نمودند و اين بيت را ورد ساختند
و الله لم اشمت به فالکل رهن للممات
لکن من طيب الحياة ان تزي موت العداة
کليله گفت :اگر گاو را هلاک تواني کرد چنانکه رنج آن بشير بازنگردد وجهي دارد و در احکام خرد تاويلي يافته شود ، و اگر بي ازانچه مضرتي بدو پيوندد دست ندهد زينهار تا آسيب بران نزني ، چه هيچ خردمند براي آسايش خويش رنج مخدوم اختيار نکند
سخن بر اين کلمه بآخر رسانيدند و دمنه از زيارت شير تقاعد نمود ، تا روزي فرصت جست و در خلا پيش او رفت چون دژمي
شير گفت :روزهاست که نديده ام ، خير هست ؟ گفت :خير باشد
از جاي بشد بپرسيد که :چيزي حادث شده است ؟ گفت :آري فرمود که :بازگوي گفت :در حال فراغ و خلا راست آيد
گفت :اين ساعت وقت است زودتر باز بايد نمود که مهمات تاخير برندارد ، و خردمند مقبل کار امروز بفردا نيفگند
دمنه گفت: هر سخن که از سماع آن شنونده را کراهيت آيد بر اداي آن دليري نتوان کرد مگر که بعقل و تمييز شنونده ثقتي تمام باشد ، خاصه که منافع و فوايد آن بدو بازگردد
چه گوينده را دران وراي گزارد حقوق تربيت و تقرير لوازم مناصحت فايده اي ديگر نتواند بود
و اگر از تبعت آن بسلامت بجهد کار تمام بل فتح با نام باشد
و رخصت اين اقدام نمودن بدان مي توان يافت که ملک بفضيلت راي و مزيت خرد از ملوک مستثني است ، و هراينه در استماع آن تمييز ملکانه در ميان خواهد بود
و نيز پوشيده نخواهد ماند که سخن من از محض شفقت و امانت رود ، و از غرض و ريبت منزه باشد چه گفته اند :الرائد لايکذب اهله و بقاي کافه وحوش بدوام عمر ملک باز بسته است
و خردمند و حلال زاده را چاره نباشد از گزارد حق و تقرير صدق ، چه هر که برپادشاه نصيحتي بپوشاند ، و ، ناتواني از طبيب پنهان دارد ، و اظهار درويشي و فاقه بر دوستان جايز نبيند خود را خيانت کرده باشد
شير گفت :وفور امانت تو مقرر است و آثار آن برحال تو ظاهر
آنچه تازه شده است بازنماي ، که برشفقت و نصيحت حمل افتد ، و بدگماني و شبهت را در حوالي آن مجال داده نيايد
دمنه گفت :شنزبه بر مقدمان لشکر خلوتها کرده است و هريک را بنوعي استمالت نموده و گفته که شير راآزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و راي و مکيدت او بدانست و در هر يک خللي تمام و ضعفي شايع ديدم
و ملک در اکرام آن کافر نعمت غدار افراط نمود ، و در حرمت و نفاذ امر که از خصايص ملک است او را نظير نفس خويش گردانيد ، و دست او در امر و نهي و حل و عقد گشاده و مطلق کرد ، تا ديو فتنه در دل او بيضه نهاد و هواي عصيان از سر او بادخانه اي ساخت
و گفته اند که چون پادشاه يکي را از خدمتکاران در حرمت و جاه و تبع و مال در مقابله و موازنه خويش ديد زود از دست بربايد داشت ، و الا خود از پاي درايد
در جمله آنچه ملک تواند شناخت خاطر ديگران بدان نرسد و من آن مي دانم که بتعجيل تدبير کار کرده آيد
پيش از آنکه دست بشود و بجايي برسد که در تدارک آن قدم نتوان گزارد و گفته اند که مردم دو گروه است: حازم و عاجز؛ هم دو نوع است :اول آنکه پيش از حدوث و معاينه شر چگونگي آن
را بشناخته باشد ، و آنچه ديگران در خواتم کارها دانند او در فواتح آن باصابت راي بدانسته باشد و ، تدبير اواخر آن در اوايل فکرت بپرداخته اول الفکر آخر العمل
چون نقش واقعه و صورت حادثه پيدا آمد دران غافل و جاهل ودوربين و عاقل يکسان باشد
و زبان نبوي از اين معني عبارت کند :الامور تشابهت مقبلة فاذا ادبرت عرفها الجاهل کما يعرفها العاقل
تبين اعقاب الامور اذا مضت
و تقبل اشباها عليک صدورها
ذهن تو بيک فکرت ناگاه بداند
وهمي که نهان باشد در پرده اسرار
راي تو بيک نظرت دزديده ببيند
ظني که کمين دارد درخاطر غدار
چون صاحب راي بر اين نسق بمراقبت احوال خويش پرداخت در همه اوقات گردن کارها در قبضه تصرف خود تواند داشت و پيش از آنکه در گرداب افتد خويشتن به پاياب تواند رسانيد
في لم يضيع وجه حزم و لم يبت
يلاحظ اعجاز الامور تعقبا
در کار خصم خفته نباشي بهيچ حال
زيرا چراغ دزد بود خواب پاسبان
و دوم آنکه چون بلا بدو رسد دل از جاي نبرد ، و دهشت و حيرت را بخود راه ندهد ، و وجه تدبير و عين صواب بر وي پوشيده نماند
رجل اذاما النائبات غشينه
اکفي لمعظلة و ان هي جلت
جايي که چو زن شود همي مرد
آنجا مرداست بوالفضايل
و عاجز و بيچاره و متردد راي و پريشان فکرت در کارها حيران و وفت حادثه سراسيمه و نالان ، نهمت برتمني مقصور و همت از طلب سعادت قاصر
ضروبا بلحييه علي عظم صدره
اذا القوم هشوا للفعال تقنعا
و لايق بدين تقسيم حکايت آن سه ماهي است. شير پرسيد که :چگونه؟
گفت :
آورده اند که در آبگيري از راه دور و از تعرض گذريان مصون سه ماهي بود ، و دو حازم و يکي عاجز
از قضا روزي دو صياد بران گذشتند با يک ديگر ميعاد نهادند که جال بيارند و هر سه ماهي بگيرند
ماهيان اين سخن بشنودند
آنکه حزم زيادت داشت و بارها دستبرد زمانه جافي ديده بود و شوخ چشمي سپهر غدار معاينه کرده و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده ، سبک ، روي بکار آورد و از آن جانب که آب درآمدي برفور بيرون رفت
در اين ميان صيادان برسيدند و هر دو جانب آب گير محکم ببستند
ديگري هم غوري داشت ، نه از پيرايه خرد عاطل بود ونه از ذخيرت تجربت بي بهر با خود گفت: غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنين باشد و اکنون وقت حيلت است
هرچند تدبير در هنگام بلا فايده بيشتر ندهد ، و از ثمرات راي در وقت آفت تمتع زيادت نتوان يافت
و با اين همه عاقل از منافع دانش هرگز نوميد نگردد ، و در دفع مکايد دشمن تاخير صواب نبيند
وقت ثبات مردان و روز مکر خردمندانست
پس خويشتن مرده ساخت و بر روي آب ستان مي رفت
صياد او را برداشت و چون صورت شد که مرده است بينداخت
بحيلت خويشتن در جوي انداخت و جان بسلامت ببرد
و آنکه غفلت بر احوال وي غالب و عجز در افعال وي ظاهر بود حيران و سرگردان و مدهوش و پاي کشان ، چپ و راست مي رفت و در فراز و نشيب مي دويد تا گرفتار شد
و اين مثل بدان آوردم تا ملک را مقرر شود که در کار شنزبه تعجيل واجب است
و پادشاه کامگار آن باشد که تدبير کارها پيش از فوت فرصت و عدم مکنت بفرمايد ، و ضربت شمشير آب دارش خاک از زاد و بود دشمن برآرد ، و شعله عزم جهان سوزش دود از خان و مان خصم بآسمان برساند
شير گفت :معلوم شد لکن گماني نمي باشد که شنزبه خيانتي انديشد و سوابق تربيت را بلواحق کفران خويش مقابله روا دارد ، که در باب وي تا اين غايت جز نيکويي و خوبي جايز نداشته ام
دمنه گفت :همچنين است ، و فرط اکرام ملک اين بطر بدو راه داده ست
اذا انت اکرمت الکريم ملکته
و ان انت اکرمت اللئيم تمردا
و وضع الندي في موضع السيف بالعلي
مضر کوضع السيف في موضع الندي
و بد گوهر لئيم ظفر هميشه ناصح و يک دل باشد تا بمنزلتي که اميدوار است برسيد پس تمني ديگر منازل برد که شاياني آن ندارد ، و دست موزه آرزو و سرمايه غرض بدکرداري و خيانت را سازد
و بناي خدمت و مناصحت بي اصل و ناپاک برقاعده بيم و اميد باشد ، چون ايمن و مستغني گشت بتيره گردانيدن آب خير و بالا دادن آتش شر گرايد
و حکما گفته اند که پادشاه بايد که خدمتگاران را از عاطفت و کرامت خويش چنان محروم ندارد که يکبارگي نوميد گردند و بدشمنان او ميل کنند ، و چندان نعمت و غنيت ندهد که بزودي توانگر شوند و هوس فضول بخاطر ايشان راه جويد ،
و اقتدا بآداب ايزدي کند و نص تنزيل عزيز را امام سازد :و ان من شي ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ،تا هميشه ميان خوف و رجا روزگار مي گذراند ، نه دليري نوميدي بريشان صحبت کند و نه طغيان استغنا بديشان راه جويد ان الانسان ليطغي ان رآه استغني
و ببايد شناخت ملک را که از کژمزاج هرگز راستي نيايد و بدسيرت مذموم طريقت را بتکليف و تکلف بر اخلاق مرضي و راه راست آشنا نتوان کرد
و کل اناء بالذي فيه يرشح
کز کوزه همان برون تراود که دروست
چنان که نيش کژدم اگر چه بسيار دم بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمايند چون بگشايند بقرار اصل باز رود و بهيچ تاويل علاج نپذيرد
و هرکه سخن ناصحان ، اگر چه درشت و بي محابا گويند ، استماع ننمايد عواقب کارهاي او از پشيماني خالي نماند ، چون بيماري که اشارت طبيب را سبک دارد و غذا و شربت بر حسب آرزو و شهوت خورد ، هرلحظه ناتواني مستولي تر و علت زمن تر شود
فاصبر لدائک ان جفوت معالجا
و اقنع بجهلک ان جفوت معلما
و از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گزارد حق نعمت و تقرير ابواب مناصحت است ، و مشفق تر زيردستان اوست که در رسانيدن نصيحت مبالغت واجب بيند و بمراقبت جوانب مشغول نگردد ،
و بهتر کارها آنست که خاتمت و مرضي و عاقبت محمود دارد ، و دل خواه تر ثناها آنست که بر زبان گزيدگان و اشراف رود ، و موافق تر دوستان اوست که از مخالفت بپرهيزد و در همه معاني مواسا کند ،
و پسنديده تر سيرتها آنست که بتقوي و عفاف کشد ، و توانگرتر خلايق اوست که بطر نعمت بدو راه نيابد و ضجرت محنت بر وي مستولي نگردد که اين هر دو خصلت از نتايج طبع زنانست و اشارت حضرت نبوت بدين دارد :انکن اذا جعتن دقعتن و اذا شبعتن خجلتن
فما کان مفراحا اذا الخير مسه
ولا کان منانا اذا هو انعما
و هرکه از آتش بستر سازد و از مار بالين کند خواب او مهنا نباشد ، و از آسايش آن لذتي نيابد
فايده سداد راي و غزارت عقل آنست که چون از دوستان دشمني بيند و از خدمتگاران نخوت مهتري مشاهدت کند در حال اطراف کار خود فراهم گيرد ، و دامن از ايشان درچيند ، و پيش ازانکه خصم فرصت چاشت بيابد براي او شامي گواران سازد ، چه دشمن بمهلت قوت گيرد و بمدت عدت يابد
مخالفان تو موارن بدند مار شدند
برآور از سر موران مار گشته دمار
مده زمان شان ، زين بيش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار يابد مار
و عاجز تر ملوک آنست که از عواقب کارها غافل باشد و مهمات ملک را خوار دارد ، و هرگاه که حادثه بزرگ افتد وکار دشوار پيش آيد موضع حزم و احتياط را مهمل گذارد ، و چون فرصت فايت شود و خصم استيلا يافت نزديکان خود را متهم گرداند و بهر يک حوالت کردن گيرد
ولکن اخو الحزم الذي ليس نازلا
به الخطب الا وهو للقصد مبصر
فذاک قريع الدهر ما عاش حول
اذا سد منه منخر جاش منخر
و از فرايض احکام جهان داري آنست که در تلافي خللها پيش از تمکن خصم و از تغلب دشمن مبادرت نموده شود ، و تدبير کارها برقضيت سياست فرموده آيد
و بخداع و نفاق دشمن التفات نيفتد ، و عزيمت را بتقويت راي پير و تاييد بخت جوان بامضا رسانيده شود
اخو عزمات لايريد علي الذي
هم ه من مفظع الامر صاحبا
اذا هم القي بين عينيه عزمه
ونکب عن ذکر العواقب جانبا
چه مال بي تجارت و علم بي مذاکرت و ملک بي سياست پاي دار نباشد
دست زمانه ياره شاهي نيفگند
دربازوي که آن نکشيده است بار تيغ
لا يسلم الشرف الرفيع من الاذي حتي يراق علي جوانبه الدم شير گفت :سخن نيک درشت و بقوت راندي ، و قول ناصح بدرشتي و تيزي مردود نگردد و بسمع قبول اصغا يابد
و شنزبه آنگاه که خود دشمن باشد پيداست که چه تواند کرد و از وي چه فساد آيد
و او طعمه منست و مادت حرکت او از گياه است و مدد قوت من از گوشت
کجا تواند ديدن گوزن طلعت شير
چگونه يارد ديدن تذرو چهره باز
و نيز او را اماني داده ام و دالت صحبت و ذمام معرفت بدان پيوسته «ان المعارف في اهل النهي ذمم »
و در احکام مروت عذر بچه تاويل جايز توان داشت ؟ و بارها بر سرجمع با او ثناها گفته ام و ذکر خرد و ديانت و اخلاص و امانت او بر زبان رانده ، اگر آن را خلافي روا دارم بتناقض قول و رکت راي منسوب گردم و عهد من در دلها بي قدر شود
دمنه گفت: ملک را فريفته نمي شايد بود بدانچه گويد او طعمه منست، چه اگر بذات خويش مقاومت نتواند کرد ياران گيرد و برزق و مکر و شعوذه دست بکار کند ، و ازان ترسم که وحوش او را موافقت نمايند که همه را بر عداوت ملک تحريض کرده ست و خلاف او در دلها شيرين گردانيده
و با اين همه هرگز اين کار را بديگران نيفگنده و جز بذات خويش تکفل ننمايد
و چون دمدمه دمنه در شير اثر کرد گفت :در اين کار چه بيني ؟ جواب داد که :چون خوره در دندان جاي گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع ، و طعامي که معده از هضم و قبول آن امتناع نمود و بغثيان و تهوع کشيد از رنج او خلاص صورت نبندد مگر بقذف ؛ و دشمن که بمدارا و ملاطفت بدست نيايد و تمرد او بتودد زيادت گردد ازو نجات نتواند بود مگر بترک صحبت او بگويد
شير گفت :من کاره شده ام مجاورت گاو را ، کسي بنزديک او فرستم و اين حال با او بگويم و اجازت کنم تا هرکجا خواهد برود
دمنه دانست که اگر اين سخن بر شنزبه ظاهر کند در حال برائت ساحت و نزاهت جانب خويشتن ظاهر گرداند و دروغ و مکر او معلوم شود
گفت :اين باب ، از حزم دور باشد ، و مادام که گفته نيامده ست محل خيار باقي است ، پس از اظهار تدارک ممکن نگردد
سخن نگويي توانيش گفت
و مرگفته را باز نتوان نهفت
و هر سخن که از زندان دهان جست و هر تير که از قبضه کمان پريد پوشانيدن آن سخن و بازآوردن آن تير بيش دست ندهد ومهابت خامشي ، ملوک را پيرايه اي نفيس است
فظن بسائر الاخوان شرا
ولا تامن علي سر فوادا
چنان از سخن در دلت دار راز
که گر دل بجويد نيابدش باز
و شايد بود که چون صورت حال بشناخت و فضيحت خود بديد بمکابره درآيد ، ساخته و بسيجيده جنگ آغازد ، يا مستعد و متشمر روي بگرداند
و اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور و جرم مستور را عقوبت ظاهر جايز نشمرند
شير گفت :بمجرد گمان بي وضوح يقين نزديکان خود را مهجور گردانيدن و در ابطال ايشان سعي پيوستن خود را در عذاب داشتن است و تيشه برپاي خويش زدن ، و پادشاه را در همه معاني خاصه در اقامت حدود و در امضاي ابواب سياست ؛ تامل و تثبت واجب است
و من کرم الاخلاق ان يصبر الفتي
علي جفوة الخوان من غير ذلة
دمنه گفت :فرمان ملک راست اما هرگاه که اين غدار مکار بيايد آماده و ساخته بايد بود تا فرصتي نيابد و اگربهتر نگريسته شود خبث عقيدت او در طلعت کژ و صورت نازيباش مشاهدت افتد ، که تفاوت ميان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهر است ، و پوشانيدن آن بر اهل تمييز متعذر
يخفي العداوة و هي غير خفية
نظر العدو بما اسر يبوح
و علامت کژي باطن او آنست که متلون و متغير پيش آيد و چپ و راست مي نگرد و پس و پيش سره مي کند ، جنگ را مي بسيجد
بر بسته ميان و در زده ناوک
بگشاده عنان و در چده دامن
شير گفت :صواب همين است و اگر از اين علامات چيزي مشاهده افتد شبهت زايل گردد
چون دمنه از اغراي شير بپرداخت و دانست که بدم او آتش فتنه از آن جانب بالا گرفت خواست که گاو را ببيند و او را هم بر باد نشاند ، و بفرمان شير رود تا از بدگماني دور باشد ، گفت :يکي شنزبه را بينم و از مضمون ضمير او تنسمي کنم؟ شير اجازت کرد
دمنه چون سرافگنده اي انده زده بنزديک شنزبه رفت شنزبه ترحيب تمام نمود و گفت :روزهاست تا نديده ام ، سلامت بوده اي ؟
دمنه گفت :چگونه سلامت تواند بود کسي که مالک نفس خود نباشد ، اسير مراد ديگران و هميشه بر جان و تن لرزان ، يک نفس بي بيم و خطر نزند و يک سخن بي خوف و فزع نگويد ؟
گاو گفت :موجب نوميدي چيست ؟ گفت :آنچه در سابق تقدير رفته است جف القلم بما هو کائن الي يوم الدين
کيست که با قضاي آسماني مقاومت يارد پيوست؟ و در اين عالم بمنزلتي رسد و از نعمت دنيا شربتي در دست او دهند که سرمست و بي باک نشود ؟ و برپي هوا قدم نهد و در معرض هلاک نباشد؟ و بازنان مجالست دارد و مفتون نگردد؟
و بلئيمان حاجت بردارد و خوار نشود ؟ و با شرير و فتان مخالطت گزيند و در حسرت وندامت نيفتد ؟ و صحبت سلطان اختيار کند و بسلامت جهد؟ شنزبه گفت :سخن تو دليل مي کند برآنچه مگر ترا از شير نفرتي و هراسي افتاده است
گفت: آري ، لکن نه از جهت خويش ، و تو مي داني سوابق اتحاد و مقدمات دوستي من با خود ، و عهدهايي که ميان ما رفته ست در آن روزگار که شير مرا نزديک تو فرستاد هم مقرر است ، و ثبات من بر ملازمت آن عهود و رغبت در مراعات آن حقوق معلوم
و چاره نمي شناسم از اعلام تو بدانچه تازه شود از محبوب و مکروه و نادر و معهود
شنزبه گفت :بيار اي دوست مشفق و يار کريم عهد
دمنه گفت که :از معتمدي شنودم که شير بر لفظ رانده ست که شنزبه نيک فربه شده ست و بدو حاجتي و ازو فراغتي نيست ، وحوش را بگوشت او نيک داشتي خواهم کرد
چون اين بشنودم و تهور و تجبر او مي شناختم بيامدم تا ترا بياگاهانم و برهان حسن عهد هرچه لايح تر بنمايم و آنچه از روي دين و مودت و شرط حفاظ و حکم فتوت بر من واجب است به ادا رسانم
از عهده عهد اگر برون آيد مرد
از هرچه گمان بري فزون آيد مرد
و حالي بصلاح آن لايق تر که تدبيري انديشي و بر وجه مسارعت روي بحليت آري مگر دفعي دست دهد و خلاصي روي نمايد
چون شنزبه حديث دمنه بشنود ، و عهود و مواثيق شير پيش خاطر آورد - و در سخن او نيز ظن صدق و اعتقاد نصيحت مي داشت - گفت واجب نکند که شير بر من غدر انديشد ، که از من خيانتي ظاهر نشده ست ، لکن بدروغ او را بر من آغاليده باشند و بتزوير و تمويه مرا در خشم او افگنده
و در خدمت او طايفه اي نابکارند همه در بدکرداري استاد و امام ، و در خيانت و درازدستي چيره و دلير ، و ايشان را بارها بيازموده است و هرچه از آن باب در حق ديگران گويند بران قياس کند
وهراينه صحبت اشرار موجب بدگماني باشد در حق اخيار ، و اين نوع ممارست بخطا راه برد چون خطاي بط
گويند که بطي در آب روشنايي ستاره ديد ، پنداشت که ماهي است ، قصدي مي کرد تابگيرد و هيچ نمي يافت
چون بارها بيازمود و حاصلي نديد فروگذاشت
ديگر روز هرگاه که ماهي بديدي گمان بردي که همان روشنايي است قصدي نپيوستي
و ثمرت اين تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند
و اگر شير را از من چيزي شنوانيده اند و باور داشته است موجب آزمايش ديگران بوده است و مصداق تهمت من خيانت ايشان است
و اگر اين هم نيست و کراهيت بي علت است پس هيچ دست آويز و پاي جاي نماند
چه سخط چون از علتي زايد استرضا و معذرت آن را بردارد ، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر ، و وجه تلافي دران تاريک باشد که باطل و زور هرگز کم نيايد و آن را اندازه و نهايت صورت نبندد
و نمي دانم در آنچه ميان من و شير رفته است خود را جرمي ، هرچند در امکان نيايد که دو تن بايک ديگر صحبت دارند ، و شب و روز و گاه و بيگاه بيک جا باشند ، و در نيک و بد و اندوه و شادي مفاوضت پيوندند چندان تحرز و تحفظ وخويشتن داري بکار توانند داشت که سهوي نرود
چه هيچ کس از سهو و زلت خالي و معصوم نتواند بود ، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است
و نيز هيچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران راچون زشتي جرم و جنايت کهتران نيست «والضد يبرز حسنه الضد»
و اگر بر من خطايي خواهد شمرد جز آن نمي شناسم که در رايها جاي جاي براي مصلحت او را خلافي کرده ام ، مگر آن را بر دليري و بي حرمتي حمل فرموده است
و هيچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتي و ازان فايده اي ظاهر بحاصل آمده است
و با اين همه البته بر سر جمع نگفته ام ، و دران جانب هيبت او برعايت رسانيده ام ، و شرط تعظيم و توقير هرچه تمامتر بجاي آورده
و چگونه توان داشت که نصيحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد ، اينجا چه اميد است
زايل شدن عارضه و صحت بيمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبيبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضي گردد از فوايد راي راست و منافع علاج بصواب و ميامن مجاهدت در عبادت بازماند
و اگر اين هم نيست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برين باعث مي باشد
و يکي از سکرات ملک آنست که هميشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ
و علما گويند که در قعر دريا با بند غوطه خوردن و ، در مستي لب مار دم بريده مکيدن خطر است ، و ازان هايل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطين
و ما السلطان الا البحر عظما
و قرب البحر محذور العواقب
و نيز شايد بود که هنر من سبب اين کراهيت گشته است ، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد ، و درخت نيکو بارور را از خوشي ميوه شاخها شکسته شود ، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موي طاووس را پر
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بي هنران در معرض تلف آيند ان الحسان مظنة للحسد
و خصم اماثل فرومايگان و اراذل باشند و بحکم انبوهي غلبه کنند ، چه دون و سفله بيشتر يافته شود
لئيم را از ديدار کريم و ، نادان را از مجالست دانا ، و احمق را از مصاحبت زيرک ملالت افزايد
کما تضر رياح الورد بالجعل
عديل فاخته باشد گل و عدو جعل
و بي هنران در تقبيح حال اهل هنر چندان مبالغت نمايند که حرکات و سکنات او را در لباس دنائت بيرون آرند ، و در صورت جنايت و کسوت خيانت بمخدوم نمايند ، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند
تعد ذنوبي عند قوم کثيره
و لاذنب لي العلي و الفواضل
و اگر بدسگالان اين قصد بکرده اند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر ، که تقدير آسماني شير شرزه را اسير صندوق گرداند و مار گرزه را سخره سله و خردمند دوربين را مدهوش حيران و ، احمق غافل را زير متيقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلير متهور و توانگر منعم را درويش ذليل و فاقه رسيده محتاج را مستظهر متمول
دمنه گفت: آنچه شير براي تو مي سگالد از اين معاني که برشمردي چون تضريب خصوم ملال ملوک و ديگر ابواب نيست ، لکن کمال بي وفايي و غدر او را بران ميدارد ، که جباري است کامگار و غداريست مکار. اوايل صحبت او را حلاوت زندگانيست و اواخر آن را تلخي مرگ
شنزبه گفت:طعم نوش چشيده ام ، نوبت زخم نيش است و بحقيقت مرا اجل اينجا آورد ، و الا من چه مانم بصحبت شير ؟ من او را طعمه و او در من طامع
اما تقدير ازلي و غلبه حرص و اوميد مرا در اين ورطه افگند
و اعلم اني فائل الراي مخطي
ولکن قضاء لااطيق غلابه
و امروز تدبير از تدارک آن قاصر است و راي در تلافي آن عاجز ، و زنبور انگبين بر نيلوفر نشيند و برايحت معطر و نسيم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخيزد ، و چون برگهاي نيلوفر پيش آيد در ميان آن هلاک شود
و هرکه از دنيا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ايستد چون مگس است که بمرغزارهاي خوش پررياحين و درختان سبز پرشکوفه راضي نگردد و برآبي نشيند که از گوش پيل مست دود تا بيک حرکت گوش پيل کشته شود
و هرکه نصيحت و خدمت کسي را کند که قدر آن نداند چنانست که بر اوميد ريع در شوره ستان تخم پراگند و ، با مرده مشاورت پيوندد و ، در گوش کر مادر زاد غم و شادي گويد و، بر روي آب روان معما نويسد و ، بر صورت گرمابه بهوس تناسل عشق بازد
دمنه گفت:از اين سخن درگذر و تدبير کار خود کن
شنزبه گفت :چه تدبير دانم کرد؟و من اخلاق شير را آزموده ام ، در حق من جز خير و خوبي نخواهد، لکن نزديکان او در هلاک من مي کوشند ،
و اگر چنين است بس آسان نباشد ، چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و يک رويه قصد کسي کنند زود ظفر يابند و او را از پاي درارند ، چنانکه گرگ و زاغ و شگال قصد اشتر کردند و پيروز آمدند
دمنه گفت:چگونه بود آن؟
گفت:
آورده اند که زاغي و گرگي و شگالي در خدمت شيري بودند و مسکن ايشان نزديک شارعي عامر
اشتربازارگاني در آن حوالي بماند بطلب چراخور در بيشه آمد
چون نزديک شير رسيد از تواضع و خدمت چاره نديد شير او را استمالت نمود و از حال او استکشافي کرد و پرسيد :عزيمت در مقام و حرکت چيست ؟ جواب داد که:آنچه ملک فرمايد
شير گفت:اگر رغبت نمايي در صحبت من مرفه و ايمن بباش
اشتر شاد شد و دران بيشه ببود و مدتي بران گذشت روزي شير در طلب شکاري مي گشت پيلي مست با او دوچهار شد ، و ميان ايشان جنگ عظيم افتاد و از هر دو جانب مقاومت رفت ، و شير مجروح ونالان باز آمد ؛ و روزها از شکار بماند
و گرگ و زاغ و شگال بي برگ مي بودند شير اثر آن بديد و گفت: مي بينيد در اين نزديکي صيدي تا من بيرون روم و کار شما ساخته گردانم ؟ ايشان در گوشه اي رفتند و با يک ديگر گفت: در مقام اين اشتر ميان ما چه فايده؟ نه ما را با او الفي و نه ملک را ازو فراغي
شير را بران بايد داشت تا او را بشکند ، تا حالي طعمه او فرونماند و چيزي بنوک ما رسد شگال گفت: اين نتوان کرد ، که شير او را امان داده ست و در خدمت خويش آورده
و هرکه ملک را بر غدر تحريض نمايد و نقض عهد را در دل او سبک گرداند ياران و دوستان را در منجنيق بلا نهاده باشد و آفت را بکمند سوي خود کشيده
زاغ گفت:آن وثيقت را رخصتي توان انديشيد و شير را از عهده آن بيرون توان آورد ؛ شما جاي نگاه داريد تا من بازآيم
پيش شير رفت و بيستاد شير پرسيد که :هيچ بدست شد؟ زاغ گفت:کس را چشم از گرسنگي کار نمي کند ، لکن وجه ديگر هست ، اگر امضاي ملک بدان پيوندد همه در خصب و نعمت افتيم
شير گفت:بگو زاغ گفت :اين اشتر ميان ما اجنبي است ، و در مقام او ملک را فايده اي صورت نمي توان کرد
شير در خشم شد و گفت :اين اشارت از وفا و حريت دور است و با کرم و مروت نزديکي و مناسبت ندارد
اشتر را امان داده ام ، بچه تاويل جفا جايز شمرم؟ زاغ گفت :بدين مقدمه وقوف دارم ، لکن حکما گويند که يک نفس را فداي اهل بيتي بايد کرد و اهل بيتي را فداي قبيله اي و قبيله اي را فداي اهل شهري و اهل شهري را فداي ذات ملک اگر درخطري باشد
و عهد را هم مخرجي توان يافت چنانکه جانب ملک از وصمت غدر منزه ماند ، و حالي ذات او از مشقت فاقه و مخافت بوار مسلم ماند
شير سر در پيش افگند زاغ باز رفت و ياران را گفت :لختي تندي و سرکشي کرد ، آخر رام شد و بدست آمد
اکنون تدبير آنست که ما همه بر اشتر فراهم آييم ، و ذکر شير و رنجي که او را رسيده است تازه گردانيم ، و گوييم ما در سايه دولت و سامه حشمت اين ملک روزگار خرم گذرانيده ايم
امروزکه او را اين رنج افتاد اگر بهمه نوع خويشتن برو عرضه نکنيم و جان و نفس فداي ذات و فراغ او نگردانيم بکفران نعمت منسوب شويم ، و بنزديک اهل مروت بي قدر و قيمت گرديم
و صواب آنست که جمله پيش او رويم و شکر ايادي او باز رانيم ، و مقرر گردانيم که از ما کاري ديگر نيايد ، جانها و نفسهاي ما فداي ملک است
و هريک از ما گويد :امروز چاشت ملک از من سازند و ديگران آن را دفعي کنند و عذري نهند بدين تودد حقي گزارده شود و ما را زياني ندارد
اين فصول با اشتر درازگردن کشيده بالا بگفتند ، و بيچاره را بدمدمه در کوزه فقاع کردند ، و با او قرار داده پيش شير رفتند
و چون از تقرير ثنا و نشر شکر بپرداختند زاغ گفت: راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است
و اکنون ضرورتي پيش آمده است ، و از امروز ملک را از گوشت من سد رمقي حاصل تواند بود ، مرا بشکند ديگران گفتند :در خوردن تو چه فايده از گوشت تو چه سيري ؟!
شگال هم برآن نمط فصلي آغاز نهاد جواب دادند که :گوشت تو بوي ناک و زيان کار است طعمه ملک را نشايد
گرگ هم بر اين منوال سخني بگفت گفتند که: گوشت تو خناق آرد ، قايم مقام زهر هلاهل باشد
اشتر اين دم چون شکر بخورد و ملاطفتي نمود
همگنان يک کلمه شدند و گفتند:راست مي گويي و از سر صدق عقيدت و فرط شفقت عبارت مي کني يکبارگي در وي افتادند و پاره پاره کردند
و اين مثل بدان آوردم که مکر اصحاب اغراض ، خاصه که مطابقت نمايند ، بي اثر نباشد
دمنه گفت:وجه دفع، چه مي انديشي ؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روي نيست ، که اگر کسي همه عمر بصدق دل نماز گزارد ، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نيايد که يک ساعت از روز از براي حفظ مال و توقي نفس در جهاد گذارد
من قتل دون ماله فهو شهيد و من قتل دون نفسه فهو شهيد چون بجهاد که براي مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت مي توان يافت جايي که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روي دين و حميت کوششي پيوسته آيد برکات و مثوبات آن را نهايت صورت نبندد ، و وهم از ادراک غايت آن قاصر باشد
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پيش دستي و مبادرت روا ندارد ، و مباشرت خطرهاي بزرگ باختيار صواب نبيند
و تا ممکن گردد اصحاب راي بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآيند ، و دفع مناقشات بمجاملت اولي تر شناسند
ودشمن ضعيف را خوار نشايد داشت ، که اگر از قوت و زور درماند بحيلت و مکر فتنه انگيزد
و استيلا و اقتحام و تسلط و اقدام شير مقرر است و از شرح و بسط مستغني
و هرکه دشمن را خوار دارد و از غايلت محاربت غافل باشد پشيمان گردد ، چنانکه وکيل دريا گشت از تحقير طيطوي
شنزبه گفت :چگونه؟
گفت:
آورده اند که نواعي است از مرغان آب که آن را طيطوي خوانند ، و يک جفت ازان در ساحلي بودندي
چون وقت بيضه فراز آمد ماده گفت:تا سر ماده گفت در اين سخن جاي تامل است ، اگر دريا در موج آيد و بچگان را درربايد آن را چه حيلت توان کرد ؟ نر گفت:گمان نبرم که وکيل دريا اين دليري کند و جانب مرا فروگذارد ، واگر بي حرمتي انديشد انصاف از وي بتوان ستد
ماده گفت:خويشتن شناسي نيکو باشد بچه قوت و عدت وکيل دريا را بانتقام خود تهديد مي کني ؟ از اين استبداد درگذر، و براي بيضه جاي حصين گزين ، چه هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که بباخه رسيد
گفت :چگونه؟
گفت:
آورده اند که در آب گيري دو بط و يکي باخه ساکن بودند و ميان ايشان بحکم مجاورت دوستي و مصادقت افتاده
ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ايشان بخراشيد و سپهر آينه فام صورت مفارقت بديشان نمود ، و در آن آب که مايه حيات ايشان بود نقصان فاحش پيدا آمد
بطان چون آن بديدند بنزديک باخه رفتند و گفت :بوداع آمده ايم ، پدرود باش اي دوست گرامي و رفيق موافق
باخه از درد فرقت و سوز هجرت بناليد و از اشک بسي در و گهر باريد
لولا الدموع و فيضهن لا حرقت
ارض الوداع حرارة الاکباد
و گفت: اي دوستان و ياران ، مضرت نقصان آب در حق من زيادت است که معيشت من بي ازان ممکن نگردد
و اکنون حکم مروت و قضيت کرم عهد آنست که بردن مرا وجهي انديشيد و حيلتي سازيد
گفتند :رنج هجران تو مارا بيش است ، و هرکجا رويم اگر چه در خصب و نعمت باشيم بي ديدار تو ازان تمتع و لذت نيايم ، اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان را سبک داري ، و بر آنچه بمصلحت حال و مآل تو پيوندد ثبات نکني
و اگر خواهي که ترا ببريم شرط آنست که چون ترا برداشتيم و در هوا رفت چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد هرچيز گويند راه جدل بربندي و البته لب نگشايي
گفت :فرمان بردارم ، و آنچه برشما از روي مروت واجب بود بجاي آورديد ، و من هم مي پذيرم که دم طرقم و دل در سنگ شکنم
بطان چوبي بياوردند و باخه ميان آن بدندان بگرفت محکم ، و بطان هر دو جانب چوب را بدهان برداشتند و او را مي بردند
چون باوج هوا رسيدند مردمان را از ايشان شگفت آمد و از چپ و راست بانگ بخاست که بطان باخه مي برند
باخه ساعتي خويشتن نگاه داشت ، آخر بي طاقت گشت وگفت :تا کور شويد
دهان گشاد بود و از بالا در گشتن
بطان آواز دادند که: بر دوستان نصيحت باشد
نيک خواهان دهند پند وليک
نيک بختان بوند پند پذير
باخه گفت :اين همه سودا است ، چون طبع اجل صفرا تيز کرد و ديوانه وار روي بکسي آورد از زنجير گسستن فايده حاصل نيايد و هيچ عاقل دل در دفع آن نبندد ان المنايا لاتطيش سهامها
از مرگ حذر کردن دو وقت روا نيست
روزي که قضا باشد و روزي که قضا نيست
طيطوي نر گفت:شنودم اين مثل ، ولکن مترس و جاي نگاه دار
ماده بيضه بنهاد وکيل دريا اين مفاوضت بشنود ، از بزرگ منشي و رعنايي طيطوي در خشم شد و دريا در موج آمد و بچگان ايشان را ببرد
ماده چون آن بديد اضطراب کرد و گفت:من ميدانستم که با آب بازي نيست ، و تو بناداني بچگان باد دادي و آتش بر من بباريدي ، اي خاکسار باري تدبيري انديش
طيطوي نر جواب داد که :سخن بجهت گوي ، و من از عهده قول خويش بيرون مي آيم و انصاف خود از وکيل دريا مي ستانم
در حال بنزديک ديگر مرغان رفت و مقدمان هر صنف را فراهم آورد و حال باز گفت ، و در اثناي آن ياد کرد که :اگر همگنان دست در دست ندهيد و در تدارک اين کار پشت در پشت نه ايستد وکيل دريا را جرات افزايد ، و هرگاه که اين رسم مستمر گشت همگنان در سر اين غفلت شويد
مرغان جمله بنزديک سيمرغ رفتند ، و صورت واقعه با او بگفتند ، و آينه فرا روي او داشتند که اگر در اين انتقام جد ننمايد بيش شاه مرغان نتواند بود
سيمرغ اهتزاز نمود و قدم بنشاط در کار نهاد مرغان بمعونت و مظاهرت او قوي دل گشتند و عزيمت بر کين توختن مصمم گردانيدند
وکيل دريا قوت سيمرغ و ديگر مرغان شناخته بود بضرورت ، بچگان طيطوي باز داد