باب برزويه طبيب

چنين گويد برزويه ، مقدم اطباي پارس ، که پدر من از لشکريان بود و مادر من از خانه علماي دين زردشت بود ،
و اول نعمتي که ايزد ، تعالي و تقدس ، بر من تازه گردانيد دوستي پدر و مادر بود و شفقت ايشان بر حال من ، چنانکه از برادران و خواهران مستثني شدم و بمزيد تربيت و ترشح مخصوص گشت
و چون سال عمر بهفت رسيد مرا برخواندن علم طب تحريض نمودند ، و چندانکه اندک وقوفي افتاد و فضيلت آن بشناختم برغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن مي کوشيدم ، تا بدان صنعت شهرتي يافتم و در معرض معالجت بيماران آمدم
آنگاه نفس خويش را ميان چهار کار که تگاپوي اهل دنيا ازان نتواند گذشت مخير گردانيدم :وفور مال و ، لذات حال و ، ذکر ساير و ثواب باقي
و پوشيده نماند که علم طب نزديک همه خردمندان و در تمامي دينها ستوده ست و در کتب طب آورده اند که فاضلتر اطبا آنست که که بر معالجت از جهت ذخيرت آخرت مواظبت نمايد ، که بملازمت اين سيرت نصيب دنيا هرچه کامل تر بيابد و رستگاري عقبي مدخر گردد ؛
چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست اما کاه که علف ستوران است بتبع آن هم حاصل آيد
در جمله بر اين کار اقبال تمام کردم و هر کجا بيماري نشان يافتم که در وي اميد صحت بود معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم
و چون يکچندي بگذشت و طايفه اي را از امثال خود در مال و جاه بر خويشتن سابق ديدم نفس بدان مايل گشت ، و تمني مراتب اين جهاني بر خاطر گذشتن گرفت ، و نزديک آمد که پاي از جاي بشود
با خود گفتم: اي نفس ميان منافع و مضار خويش فرق نمي کني ، و خردمند چگونه آرزوي چيزي در دل جاي دهد که رنج و تبعت آن بسيار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟
و اگر در عاقبت کار و جاي دهد که رنج وتبعت آن بسيار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و هجرت سوي گور فکرت شافي واجب داري حرص و شره اين عالم فاني بسر آيد
و قوي تر سببي ترک دنيا را مشارکت اين مشتي دون عاجز است که بدان مغرور گشته اند
از اين انديشه ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان ، که راه مخوفست و رفيقان ناموافق و رحلت نزديک و هنگام حرکت نامعلوم
زينهار تا در ساختن توشه آخرت تقصير نکني ، که بنيت آدمي آوندي ضعيف است پر اخلاط فاسد ، چهار نوع متضاد ، و زندگاني آن را بمنزلت عمادي ، چنانکه بت زرين که بيک ميخ ترکيب پذيرفته باشد و اعضاي آن بهم پيوسته ، هرگاه ميخ بيرون کشي در حال از هم باز شود ، و چندانکه شاياني قبول حيات از جثه زايل گشت برفور متلاشي گردد
و بصحبت دوستان و برادران هم مناز، و بر وصال ايشان حريص مباش ، که سور آن از شيون قاصر است و اندوه بر شادي راجح ؛ و با اين همه درد فراق بر اثر و سوز هجر منتظر
و نيز شايد بود که براي فراغ اهل و فرزندان ، تمهيد اسباب معيشت ايشان ، بجمع مال حاجت افتد ، و ذات خويش را فداي آن داشته آيد ، و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند ، فوايد نسيم آن بديگران رسد و جرم او سوخته شود
بصواب آن لايق تر که بر معالجت مواظبت نمايي و بدان التفات نکني که مردمان قدر طبيب ندانند ، لکن دران نگر که اگر توفيق باشد و يک شخص را از چنگال مشقت خلاص طلبيده آيد آمرزش بر اطلاق مستحکم شود ؛
آنجا که جهاني از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند ، و بعلتهاي مزمن و دردهاي مهلک مبتلا گشته ، اگر در معالجت ايشان براي حسبت سعي پيوسته آيد و صحت و خفت ايشان ايشان تحري افتد ، اندازه خيرات و مثوبات آن کي توان شناخت ؟ و اگر دون همتي چنين سعي بسبب حطام دنيا باطل گرداند همچنان باشد که:
مردي يک خانه پرعود داشت ، انديشيد که اگر برکشيده فروشم و در تعيين قيمت احتياطي کنم دراز شود بر وجه گزاف بنيمه بها بفروخت
چون براين سياقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست باز آمد و برغبت صادق و حسبت بي ريا بعلاج بيماران پرداختم و روزگار دران مستغرق گردانيد ، تا بميامن آن درهاي روزي بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بمن متواتر شد
وپيش از سفر هندوستان و پس از ان انواع دوستکامي و نعمت ديدم و بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم
وانگاه در آثار و نتايج علم طب تاملي کردم و ثمرات و فوايد آن را بر صحيفه دل بنگاشتم ، هيچ علاجي در وهم نيامد که موجب صحت اصلي تواند بود، و بدان از يک علت مثلا امني کلي حاصل تواند آمد، چنانکه طريق مراجعت منسد ماند جون مزاج اين باشد بچه تاويل خردمندان بدان واثق توانند شد و آن راسبب شفا شمرد ؟ و باز اعمال و باز اعمال خير و ساختن توشه آخرت از علت گناه از آن گونه شفا مي دهد که معاودت صورت نبندد
و من بحکم اين مقدمات از علم طب تبرمي نمودم و همت و نهمت بطلب دين مصروف گردانيد
و الحق راه آن دراز و بي پايان يافتم ، سراسر مخاوف و مضايق ، آنگاه نه راه بر معين و نه سالار پيدا
و در کتب طب اشارتي هم ديده نيامد که بدان استدلالي دست دادي و يا بقوت آن از بند حيرت خلاصي ممکن گشتي
و خلاف ميان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر ؛ بعضي بطريق ارث دست در شاخي ضعيف زده و طايفه اي از جهت متابعت پادشاهان و بيم جان پاي بر رکن لرزان نهاده ، و جماعتي براي حطام دنيا و رفعت منزلت ميان مردمان دل در پشتيوان پوده بسته و تکيه براستخوانهاي پوسيده کرده ؛ و اختلاف ميان ايشان در معرفت خالق و ابتداي خلق و انتهاي کار بي نهايت ، وراي هر يک برين مقرر که من مصيبم و خصم مخطي
و با اين فکرت در بيابان تردد و حيرت يکچندي بگشتم و در فراز و نشيب آن لختي پوييد
البته سوي مقصد پي بيرون نتوانستم برد ، و نه بر سمت راست و راه حق دليلي نشان يافتم
بضرورت عزيمت مصمم گشت برآنچه علماي هر صنف را ببينم و از اصول و فروع معتقد ايشان استکشافي کنم و بکشم تا بيقين صادق پاي جاي دل پذير بدست آرم
اين اجتهاد هم بجاي آوردم و شرايط بحث اندران تقديم نمود
هر طايفه اي را ديدم که در ترجيح دين و تفضيل مذهب خويش سخني مي گفتند و گرد تقبيح ملت خصم و نفي مخالفان مي گشتند
بهيچ تاويل درد خويش را درمان نيافتم و روشن شد که پاي سخن ايشان برهوا بود ، و هيچيز نگشاد که ضمير اهل خرد آن را قبول کردي
انديشيدم که اگر پس از اين چندين اختلاف راي بر متابعت اين طايفه قرار دهم و قول اجنبي صاحب غرض را باور دارم همچون آن غافل و نادان باشم که :
شبي باياران خود بدزدي رفت ، خداوند خانه بحس حرکت ايشان بيدار شد و بشناخت که بربام دزدانند ، قوم را آهسته بيدار کرد و حال معلوم گردانيد ،
آنگه فرمود که :من خود را در خواب سازم و توچنانکه ايشان آواز تو مي شنوند با من در سخن گفتن آي و پس از من بپرس بالحاح هرچه تمامتر که اين چندين مال از کجا بدست آوردي
زن فرمان برداري نمود و بر آن ترتيب پرسيدن گرفت
مرد گفت: از اين سوال درگذر که اگر راستي حال با تو بگويم کسي بشنود و مردمان را پديد آيد
زن مراجعت کرد و الحاح در ميان آورد
مرد گفت :اين مال من از دزدي جمع شده است که در آن کار استاد بودم ، و افسوني دانستم که شبهاي مقمر پيش ديوارهاي توانگران بيستادمي و هفت بار بگفتمي که شولم شولم ، و دست در روشنايي مهتاب زدمي و بيک حرکت ببام رسيدمي ، و بر سر روزني بيستادمي
و هفت بار ديگر بگفتمي شولم و از ماهتاب بخانه درشدمي و هفت بار ديگر بگفتمي شولم همه نقود خانه پيش چشم من ظاهر گشتي بقدر طاقت برداشتمي و هفت بار ديگر بگفتمي شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمي
ببرکت اين افسون نه کسي مرا بتوانستي ديد و نه در من بدگماني صورت بستي
بتدريج اين نعمت که مي بيني بدست آمد
اما زينهار تا اين لفظ کسي را نياموزي که ازان خللها زاطد
دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شايدها نمودند ، و ساعتي توقف کردند ، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم ، و پاي در روزن کرد
همان بود و سرنگون فرو افتاد
خداوند خانه چوب دستي برداشت و شانهاش بکوفت و گفت :همه عمر بر و بازو زدم و مال بدست آوردم تا تو کافر دل پشتواره بندي و ببري ؟باري بگو تو کيستي
دزد گفت: من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده بر روي آب افکندن پيش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفاي آن بخوردم
اکنون مشتي خاک پس من انداز تا گراني ببرم
در اين جمله بدين استکشاف صورت يقين جمال ننمود
با خود گفتم که: اگر بر دين اسلاف ، بي ايقان و تيقن ، ثبات کنم ، همچون آن جادو باشم که برنابکاري مواظبت همي نمايد و ، بتبع سلف رستگاري طمع مي دارد ، و اگر ديگر بار در طلب ايستم عمر بدان وفا نکند ، که اجل نزديک است ؛ و اگر در حيرت روزگار گذارم فرصت فايت گردد و ناساخته رحلت بايد کرد
و صواب من آنست که برملازمت اعمال خير که زبده همه اديان است اقتصار نمايم و ، بدانچه ستوده عقل و پسنديده طبع است اقبال کنم
پس از رنجانيدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خيانت و دزدي احتراز نمودم و فرج را از ناشايست بازداشت ، و از هواي زنان اعراض کلي کردم
و زبان را از دروغ و نمامي و سخناني که ازو مضرتي تواند زاد ، چون فحش و بهتان و غيبت و تهمت بسته گردانيد
و از ايذاي مردمان و دوستي دنيا و جادوي و ديگر منکرات پرهيز واجب ديدم ، و تمني رنج غير از دل دور انداختم ، و در معني بعث و قيامت و ثواب و عقاب بر سبيل افترا چيزي نگفتم
و از بدان ببريدم وبنيکان پيوستم و رفيق خويش صلاح را عفاف را ساختم که هيچ يار و قرين چون صلاح نيست ،وکسب آن ، آن جاي که همت بتوفيق آسماني پيوسته باشد و آراسته ، آسان باشد و زود دست دهد و بهيچ انفاق کم نيايد
و اگر در استعمال بود کهن نگردد ، بل هر روز زيادت نظام و طراوت پذيرد ، و از پادشاهان در استدن آن بيمي صورت نبندد ، و آب و آتش و دود و سباع و ديگر موذيات را در اثر ممکن نگردد ؛
و اگر کسي ازان اعراض نمايد و حلاوت عاجل او را از کسب خيرات و ادخار حسنات باز داردو مال و عمر خويش در مرادهاي اين جهاني نفقه کند همچنان باشد که :
آن بازرگان که جواهر بسيار داشت و مردي را بصد دينار در روزي مزدور گرفت براي سفته کردن آن
مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگي ديد ، بهتر سوي آن نگريست سفته کردن آن
بازرگان پرسيد که :داني زد ؟گفت :دانم ؛و دران مهارتي داشت فرمود که :بسراي
برگرفت و سماع خوش آغاز کرد بازرگان در آن نشاط مشغول شد و سفط جواهر گشاده بگذاشت
چون روز بآخر رسيد اجرت بخواست هر چند بازرگان گفت که :جواهر برقرار است ، کار ناکرده مزد نيايد ، مفيد نبود
در لجاج آمد و گفت: مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودي بکردم
بازرگان بضرورت از عهده بيرون آمد و متحير بماند :روزگار ضايع و مال هدر و جواهر پريشان و موونت باقي
چون محاسن صلاح بر اين جمله در ضمير متمکن شد خواستم که بعبادت متحلي گردم تا شعار و دثار من متناسب باشد و ظاهر و باطن بعلم و عمل آراسته گردد ، چون تعبد و تعفف در دفع شر جوشن حصين است و در جذب خير کمند دراز ،
و اگر حسکي در راه افتد يا بالائي تند پيش آيد بدانها تمسک توان نمود - و يکي از ثمرات تقوي آنست که از حسرت فنا و زوال دنيا فارغ توان زيست ؛
و هر گاه که متقي در کارهاي اين جهان فاني و نعيم گذرنده تاملي کند هر آينه مقابح آن را به نظر بصيرت ببيند و همت بر کم آزاري و پيراستن راه عقبي مقصور شود ،
و بقضا رضا دهد تا غم کم خورد و دنيا را طلاق دهد تا از تبعات آن برهد ،و از سر شهوت برخيزد تا پاکيزگي ذات حاصل آيد ، و بترک حسد بگويد تا در دلها محبوب گردد ، وسخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم باشد ،
و کارها بر قضيت عقل پردازد تا از پشيماني فارغ آيد ، و بر ياد آخرت الف گيرد تا قانع و متواضع گردد ،و عواقب عزيمت را پيش چشم دارد تا پاي در سنگ نيايد ،
و مردمان را نترساند تا ايمن زيد-هرچند در ثمرات عفت تامل بيش کردم رغبت من در اکتساب آن بيشتر گشت ، اما مي ترسيدم که از پيش شهوات برخاستن ولذات نقد را پشت پاي زدن کار بس دشوار است ، و شرع کردن دران خطر بزرگ
چه اگر حجابي در راه افتد مصالح معاش و معاد خلل پذيرد، همچون آن سگ که بر لب جوي استخواني يافت ، چندانکه دردهان گرفت عکس آن در آب بديد ، پنداشت که ديگري است ، بشره دهان باز کرد تا آن را نيز از آب گيرد ، آنچه در دهان بود باد داد
در جمله نزديک آمد که اين هراس ضجرت بر من مستولي گرداند و بيک پشت پاي در موج ضلالت اندازد چنانکه هردو جهان از دست بشود باز در عواقب کارهاي عالم تفکري کردم و موونات آن را پيش دل و چشم آوردم ، تا روشن گشت که نعمتهاي اين جهاني چون روشنايي برق بي دوام و ثبات است
و با اين همه مانند آب شور که هرچند بيش خورده شود تشنگي غالب تر گردد ، و چون خمره پر شهد مسمومست که چشيدن آن کام را خوش آيد لکن عاقبت بهلاک کشد ، و چون خواب نيکوي ديده آيد بي شک در اثناي آن دل بگشايد اما پس از بيداري حاصل جز تحسر و تاسف نباشد ؛
و آدمي را در کسب آن چون کرم پيله دان که هرچند بيش تند بند سخت گردد و خلاص متعذرتر شود
و با خود گفتم چنين هم راست نيايد که از دنيا بآخرت مي گريزم و از آخرت بدنيا و ، عقل من چون قاضي مزور که حکم او در يک حادثه بر مراد هر دو خصم نفاذ مي يابد
گر مذهب مردمان عاقل داري
يک دوست بسنده کن که يک دل داري
آخر راي من بر عبادت قرار گرفت ، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزني نيارد ، و چون از لذات دنيا ، با چندان وخامت عاقبت ، ابرام نمي باشد و هراينه تلخي اندک که شيريني بسيار ثمرت دهد بهتر که شيريني اندک که ازو تلخي بسيار زايد ،
و اگر کسي را گويند که صد سال در عذاب دايم روزگار بايد گذاشت چنانکه روزي ده بار اعضاي ترا از هم جدا مي کنند و بقرار اصل و ترکيب معهود باز مي رود تا نجات ابد يابي بايد که آن رنج اختيار کند و اين مدت باميد نعيم باقي بروي کم از ساعتي گذرد
اگر روزي چند در رنج عبادت و بند شريعت صبر بايد کرد عاقل ازان چگونه ابا نمايد و آن را کار دشوار و خطر بزرگ شمرد؟ و ببايد شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است ، و آدمي از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر يک لحظه از آفت نرهد
چه در کتب طب چنين يافته مي شود که آبي که اصل آفرينش فرزندان است چون برحم پيوندد با آب زن بياميزد و تيره و غليظ ايستد ، و بادي پيدا آيد و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنير گردد
پس مانند ماست شود ، آنگه اعضا قسمت پذيرد و روي پسر سوي پشت مادر و روي دختر سوي شکم باشد
و دستها بر پيشاني و زنخ بر زانو و اطراف چنان فراهم و منقبض که گويي در صره اي بستستي نفس بحيلت مي زند زبر او گرمي و گراني شکم مادر ، و زير انواع تاريکي و تنگي چنانکه بشرح حاجت نيست
چون مدت درنگ وي سپري شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادي بر رحم مسلط شود ، و قوت حرکت در فرزند پيدا آيد تا سر سوي مخرج گرداند ، و از تنگي منفذ آن رنج بيند که در هيچ شکنجه اي صورت نتوان کرد
و چون بزمين آمد اگر دست نرم و نعيم بدو رسد ، يا نسيم خوش خنک برو گذرد ، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان
وانگه بانواع آفت مبتلا گردد: در حال گرسنگي و تشنگي طعام و شراب نتواند خواست ، و اگر بدردي درماند بيان آن ممکن نشود ، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهايت نيست
و چون ايام رضاع بآخر رسيد در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهيز و مضرت درد و بيماري افتد
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و ، اندوه آز و شره و ، خطر کسب و طلب در ميان آيد
و با اين همه چهار دشمن متضاد از طبايع با وي همراه بل هم خواب ، و آفات عارضي چون مار و کژدم و سباع و گرما وسرما و باد و باران و برف و هدم و فتک و زهر و سيل و صواعق در کمين ، و عذاب پيري و ضعف آن - اگر بدان منزلت بتواند رسيد - با همه راجح ، و قصد خصمان و بدسگالي دشمنان بر اثر ،
وانگاه خود که از اين معاني هيچ نيستي و با او شرايط موکد و عهود مستحکم رفتستي که بسلامت خواهد زيست فکرت آن ساعت که ميعاد اجل فراز آيد و دوستان و اهل و فرزندان را بدرود بايد کرد و شربتهاي تلخ که آن روز تجرع افتد واجب کند که محبت دنيا را بر دلها سرد گرداند ، هيچ خردمند تضييع عمر در طلب آن جايز نشمرد.
چه بزرگ جنوني و عظيم غبني باشد باقي را بفاني و دايمي را بزايلي فروختن ، و جان پاک را فداي تن نجس داشتن
خاصه در اين روزگار تيره که خيرات براطلاق روي بتراجع آورده است و همت مردمان از تقديم حسنات قاصر گشته با آنچه ملک عادل انوشروان کسري بن قباد را سعادت ذات و يمن نقيبت و رجاحت عقل و ثبات راي و علو همت و کمال مقدرت و صدق لهجت و شمول عدل و رافت و افاضت جود و سخاوت و اشاعت حلم و رحمت و محبت علم و علما و اختيار حکمت و اصطناع حکما و ماليدن جباران و تربيت خدمتگاران و قمع ظالمان و تقويت مظلومان حاصل است مي بينم که کارهاي زمانه ميل به ادبار دارد ، و چنانستي که خيرات مردمان را وداع کردستي ، و افعال ستوده و اخلاق پسنديده مدروس گشته
و راه راست بسته ، و طريق ضلالت گشاده ، و عدل ناپيدا و جور ظاهر ، و علم متروک و جهل مطلوب ، و لوم و دنائت مستولي و کرم و مروت منزوي ، و دوستيها ضعيف و عداوتها قوي ، و نيک مردان رنجور و مستذل و شريران فارغ و محترم ، و مکر و خديعت بيدار وفا و حريت در خواب و دروغ مؤثر و مثمر و راستي مردود و مهجور و حق منهزم و باطل مظفر ، و متابعت هوا سنت متبوع و ضايع گردانيدن احکام خرد طريق مشروع ، و مظلوم محق ذليل و ظالم مبطل عزيز ، و حرص غالب و قناعت مغلوب ، و عالم غدار بدين معاني شادمان و بحصول اين ابواب تازه و خندان
چون فکرت من بر اين جمله بکارهاي دنيا محيط گشت و بشناختم که آدمي شريف تر خلايق و عزيزتر موجودات است ، و قدر ايام عمر خويش نمي داند و در نجات نفس نمي کوشد ، از مشاهدت اين حال در شگفت عظيم افتادم و چون بنگريستم مانع اين سعادت راحت اندک و نهمت حقير است که مردمان بدان مبتلا گشته اند ،
و آن لذات حواس است ، خوردن و بوييدن و پسودن و شنودن ، وانگاه خود اين معاني برقضيت حاجت و اندازه امنيت هرگز تيسير نپذيرد ، و نيز از زوال و فنا دران امن صورت نبندد ، و حاصل آن اگر ميسر گردد خسران دنيا و آخرت باشد ، و هرکه همت دران بست و مهمات آخرت را مهمل گذاشت همچون
آن مرد است که از پيش اشتر مست بگريخت وبضرورت خويشتن در چاهي آويخت و دست در دو شاخ زد که بربالاي آن روييده بود و پايهاش بر جايي قرار گرفت
در اين ميان بهتر بنگريست ، هردو پاي بر سر چهار مار بود که که از سر سوراخ بيرون گذاشته بودند
نظر بقعر چاه افکند اژدهايي سهمناک ديد دهان گشاه و افتادن او را انتظار مي کرد
بسر چاه التفات نمود موشان سياه و سفيد بيخ آن شاخها دايم بي فتور مي بريدند
و او در اثناي اين محنت تدبيري مي انديشيد و خلاص خود را طريقي مي جست
پيش خويش زنبور خانه اي و قدري شهد يافت ، چيزي ازان بلب برد ، از نوعي در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه انديشيد که پاي او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آيند ، و موشان در بريدن شاخها جد بليغ مي نمايند و البته فتوري بدان راه نمي يافت ، و چندانکه شاخ بگسست در کام اژدها افتاد
و آن لذت حقير بدو چنين غفلتي راه داد و حجاب تاريک برابر نور عقل او بداشت تاموشان از بريدن شاخها بپرداختند و بيچاره حرطص در دهان اژدها افتاد
پس من دنيارا بدان چاه پر آفت و مخافت مانند کردم ؛ و موشان سپيد و سياه و مداومت ايشان بر بريدن شاخها بر شب و روز که تعاقب ايشان بر فاني گردانيدن جانوران و تقريب آجال ايشان مقصور است ؛
و آن چهار مار را بطبايع که عماد خلقت آدمي است و هرگاه که يکي ازان در حرکت آيد زهر قاتل و مرگ حاضر باشد ؛
و چشيدن شهد و شيريني آن را بلذات اين جهاني که فايده آن اندک است و رنج و تبعت بسيار ، آدمي را بيهوده از کار آخرت باز مي دارد و راه نجات بر وي بسته مي گرداند ،؛
و اژدها را بمرجعي که بهيچ تأويل ازان چاه نتواند بود ، و چندانکه شربت مرگ تجرع افتد و ضربت بويحيي صلوات الله عليه پذيرفته آيد هراينه بدو بايد پيوست و هول و خطر و خوف و فزع او مشاهدت کرد ، آنگاه ندامت سود ندارد و توبت و انابت مفيد نباشد ، نه راه بازگشتن مهيا و نه عذر تقصيرات ممهد ،
و بيان مناجات ايشان در قرآن عظيم بر اين نسق وارد که يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعد الرحمن و صدق المرسلون
در جمله کار من بدان درجت رسيدکه بقضاهاي آسماني رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهاي آخرت راست کردم ، و بدين اميد عمر مي گذاشتم که مگر بروزگاري رسم که دران دليلي ياوم و ياري و معيني بدست آرم ، تا سفر هندوستان پيش آمد ، برفتم و در آن ديار هم شرايط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقديم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که يکي ازان اين کتاب کليله دمنه است ، والله تعالي اعلم