1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • من و آزردگي از عشق او حاشا معاذلله
    دلي کز مهر پر باشد در او آزار کي گنجد
  • به رطل بخت يک خمخانه مي ساقي که بر لب نه
    به ظرف تنگ من اين باده بسيار کي گنجد
  • چه جاي مرهم راحت دل بيمار وحشي را
    بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کي گنجد
  • پيام مشرق اقبال لاهوري

  • نه تو اندر حرم گنجي نه در بتخانه مي آئي
    وليکن سوي مشتاقان چه مشتاقانه مي آئي
  • ديوان امير خسرو

  • همانست گنج که ديدي چو خاک هر گنجي
    که زير خاک نهي، خاک بر سر آن گنج
  • ديوان اوحدي مراغي

  • اگر به دست من افتد ز طره تو شکنجي
    چنان شناس که: گنجي به دست بي درم افتد
  • از همه گنجي سعيد وز همه رنجي بعيد
    گر تو نداني که کيست؟ اوست که يار تو شد
  • بر دل ويران من طعنه زدن تا به چند؟
    بين که: چه گنجي دروست با همه ويران شدن
  • ز بهر ديدن روي تو بينايي نگه دارم
    چه ميگويم؟ نه آن نوري که در گنجي به بينايي
  • به وصفت کند ازينم من که: ميدانم نه آني تو
    که در تقرير ما گنجي و در تحرير ما آيي
  • ديوان انوري

  • هرکجا گنجي نهد در کان و دريا آفتاب
    مه که بيت المال او دارد ترا گنجور باد
  • ديوان بيدل دهلوي

  • در عرق گم شد جبين فطرت از ننگ هوس
    آه ازان گنجي که گرديد آب در ويرانه ات
  • نفس بيهوده دارد پرفشانيهاي ناز اينجا
    تو مي گنجي و بس گر در دل عشاق جا باشد
  • قدر تو کس چه داند تا بر تو جان فشاند
    اي آفتاب تابان گنجي و گنج مفتي
  • ديوان خاقاني

  • توقيع خاقان از برش، از صح ذلک زيورش
    گوئي ز جود شه برش، گنجي است پيدا ريخته
  • از لفظ من گاه بيان، در مدحت اي شمع کيان
    گنجي است از سمع الکيان، در سمع دانا ريخته
  • معمار دين آثار او، دين زنده از کردار او
    گنجي است آن ديوار او از خضر بنا داشته
  • ديوان خواجوي کرماني

  • گر چه ما بنياد عمر از باده ويران کرده ايم
    کي بود گنجي چو ما در کنج هر ويرانه ئي
  • ديوان سعدي

  • هر که را کنج اختيار آمد تو دست از وي بدار
    کان چنان شوريده سر پايش به گنجي در فروست
  • ديوان سلمان ساوجي

  • بنده در کنجي است چون گنجي معطل لاجرم
    همچو گنج از دست طالع خاک بر سر مي کند
  • سر سوداي تو گنجي است نهان در دل من
    به زيان مي رود آن چون به زبان مي آيد
  • در همه عالم نمي گنجي ز فرط کبريا
    در دل تنگم نمي دانم که چون جا کرده اي
  • جمشيد و خورشيد ساوجي

  • به هر کنجي گرت صد گونه گنج است
    به هر گنجي از آن صد گونه رنج است
  • ديوان سنايي

  • گنجي که به هر کنج نهان بود ز قارون
    از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
  • هر که در آباد جايي جست بي جايست و جاه
    هر که در ويرانه رنجي برد گنجي بر گرفت
  • ديوان سيف فرغاني

  • تو چون گنجي و حب مال مارست اي پسر در تو
    سخن بشنو برو از خود بافسون مار بيرون کن
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • درد درد او دواي درد ما باشد مدام
    عشق او گنجي است در کنج دل ويران ما
  • نقد گنج عشق او در کنج دل ما ديده ايم
    اين چنين گنجي طلب مي کن زما، داريم ما
  • گنجينه اي است ظاهر و گنجي است باطنش
    سيد ز جان و دل به چنين گنج طامع است
  • سخن از گنج وطلسم ار بکنم عيب مکن
    عشق گنجي است که در کنج دل ويران است
  • عقل و جان و سيد و بنده به هم آميختند
    آنچنان گنجي که مخفي بود گشته آشکار
  • اگر گنجي طلبکاري که در ويرانه اي يابي
    بيا و نعمت الله جو به شهر کوبنان بگذر
  • نقد عشق تو بود گنجي و دل ويرانه اي
    گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
  • در دل من عشق او گنجي است در ويرانه اي
    گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
  • به کنجي گر کني رغبت درآ در گوشه ديده
    به گنجي گر بود ميلت دل ديوانه اي را جو
  • دواي دردمندان را ز گنج کنج دل مي جو
    که درد عشق او گنجي است دل کنجي است ويرانه
  • گزيده غزليات شهريار

  • گوئي از نقد شبابم به شب قدر و برات
    گنجي از نو به سراغ دل ويران آمد
  • ديوان صائب

  • در بساط خاک گنجي را که مي بايد نهفت
    ريزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
  • خاک هر گنجي که در دل داشت بيرون داده است
    صبح محشر گويي از گلشن پديدار آمده است
  • چه زر و سيم که در فقر نکرديم تلف
    فقر گنجي است که در زير زمين پنهان نيست
  • گنجي که از شکوفه برون داده بود خاک
    در يک نفس به باد چو زر نثار رفت
  • همان گنجي که داري پيچ و تاب مار از شوقش
    نهان در زير ديوار خراب زندگي باشد
  • جان انسان چه خيال است که بي تن باشد؟
    اين نه گنجي است که برسر نبود ديوارش
  • چون بساط ريگ در دامان صحرا پهن کرد
    خاک هر گنجي که در دل داشت از گوهر نهان
  • ديوان عطار

  • بي نشان شد جان کدامين جان که گنجي داشت او
    گاه پيدايش نهاد و گاه پنهان برگرفت
  • هر کجا در زير خاک تيره گنجي روشن است
    دست ابرش پاي کوبان باز بر مي آورد
  • به رنج آيد چنان گنجي به دست و خود که يابد آن
    وگر هستيد از يابندگان ديار بنماييد
  • چه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نمي دانم
    چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نمي بينم
  • در جست و جويت عقل و جان واله فتاده در جهان
    تو دايما گنجي نهان در قعر جان سبحانه
  • ديوان فرخي سيستاني

  • بار گنجي بدهد چون قدحي باده خورد
    به دل خرم و روي خوش و لفظ چو شکر