1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

اقبالنامه نظامي

  • ز هر گنجي انگيخت صد گونه باغ
    برافروخت بر خامه اي صد چراغ
  • چو از دانش خويش دستور شاه
    به گنجي چنان دادش آن دستگاه
  • به اميد گنجي چنان گوهري
    بسي کرد با او نوازش گري
  • به گنجي چنان کان گوهر شدم
    وزان شب چو دريا با توانگر شدم
  • مخزن الاسرار نظامي

  • عقل تو جانيست که جسمش توئي
    جان تو گنجي که طلسمش توئي
  • ديوان وحشي بافقي

  • وه چه گنجي که بر سرش مه و سال
    اژدر چرخ پاسبان باشد
  • خلد برين وحشي بافقي

  • کرد به ما لطف ز لطف عميم
    نادره گنجي و چه گنج عظيم
  • ناظر و منظور وحشي بافقي

  • بحمدالله که گر ديديم رنجي
    در آخر يافتيم اين طور گنجي
  • به دشواري چنين گنجي توان يافت
    بلي کي گنج بي رنجي توان يافت
  • فرهاد و شيرين وحشي بافقي

  • ببايد گنجي از گوهر گشادن
    گره از سيم و قفل از زر گشادن
  • مرا گنجي نهان اندر نهاد است
    که با وي گنج باد آورد باد است
  • هفت اورنگ جامي

  • گفت بودم پر از گهر گنجي
    مخفي از چشم هر گهر سنجي
  • يافت گنجي طلسم او نشکست
    جز به نقش طلسم او ننشست
  • به ياران زبان نصيحت گشاد
    به هر سينه گنجي وديعت نهاد
  • پيکر خاک طلسم است و تو گنج
    گنجي از بحر ازل گوهر سنج
  • زين دو پنجاه تو را هر پنجي
    در هنر پنجه گشا بر گنجي
  • چون دهي آن خاک را زينسان شکست
    شک ندارم کافتدت گنجي به دست
  • به هر نقدي کز ايشان خرج سازم
    ز حکمت تازه گنجي درج سازم
  • چو مالک را برون از دست رنجي
    فرو شد پاي ازان سودا به گنجي
  • چو گنجي بود از گوهر روانه
    بري ز آسيب مار تازيانه
  • به زير آن کمر نابرده رنجي
    نشاني يافت از ناياب گنجي
  • ديوان عرفي شيرازي

  • عرفي علم هجر تو افراشتنيست
    گنجي تو ولي نقد تو ناداشتنيست
  • رو بگشا اين در و گنجي ببر
    ور نبري لذت رنجي ببر
  • ديوان امير خسرو

  • به بوسي مي فروشم جان به شرط آنکه اندر وي
    اگر جز مهر خود بيني، مرا جان رايگان باشد
  • رخي سويم نه و در ما نگاه حيرتي افگن
    ازان پيشم که زير خاک مهره رايگان گردد
  • چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد
    جهاني پيش او خود را غلام رايگان سازد
  • خون خسرو رايگان مزد رقيبت بر من است
    گر به يک شمشيرم از دستت رهايي مي دهد
  • به رهي که دي گذشتي همه کس به نرخ سرمه
    بخريد خاک پايت دل و ديده رايگان شد
  • ما را نه بخت يار و نه يار آشنا، دريغ
    اين عمر بي بدل که همه رايگان رود
  • گر دهيم به جان امان، نزل ره تو عمر من
    ور کشيم به رايگان گرد سر تو جان من
  • رخ سوي شاه دل نه، کش در غزا خرد را
    پس اسپ عشق در ران، فرزينش رايگان کن
  • ز ديده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
    نه دوستيست به کوي تو رايگان بودن
  • کوش در لعبي که از ماتت به قايم ره برد
    چون سراسر مهره هايت رايگان خواهد شدن
  • ديوان اوحدي مراغي

  • جاي آن دارد که: من بر ديدها جايت کنم
    رايگان باشي اگر، جان در کف پايت کنم
  • به خون ديده ترا کرده ام به دست، ولي
    ز دست من سر زلف تو رايگان رفته
  • ديوان انوري

  • ما را به رايگان بخر از ما و داغ برنه
    اي درد و داغ عشق ترا ما به جان خريده
  • گويي که جز به جان و جان يار کس نباشم
    جانا به هرچه باشي جز رايگان نباشي
  • ديوان خاقاني

  • چون در اين ميدان به دست کس عنان عمر نيست
    بر رکاب باده عمر رايگان افشانده اند
  • داده ام صد جان بهاي گوهري در من يزيد
    ور دو عالم داده ام هم رايگان آورده ام
  • ملک ابد را رايگان مخلص بر او کرد آسمان
    ملکي ز مقطع کم زيان وز عدل مبدا داشته
  • ديوان سعدي

  • سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
    به جان گر صحبت جانان برآيد رايگان باشد
  • ديوان سلمان ساوجي

  • تا کي چو شمع سوخته را مي کشي به دم؟
    کو با تو در ميان سروجان رايگان نهاد
  • رايگان، چون سر و زر در قدمش، مي بازم
    سر چرا بر من شوريده، گران مي دارد؟
  • ديوان صائب

  • جان و دل را رايگان آن دشمن جان برنداشت
    دين و ايمان را به هيچ آن نامسلمان برنداشت
  • ديوان عطار

  • روز و شب مشغول کار و بار دنيا مانده اي
    دين به سرباري دنيا رايگان مي بايدت
  • ديوان قاآني

  • ور کسي نامت کند بر در هم و دينار نقش
    درهم و دينار راکس مي نگيرد رايگان
  • نه اين زلفت همان شيطان که خصمي داشت با ايمان
    چه شد کادم صفت زينسان به خويشش رايگان کردي
  • ديوان محتشم کاشاني

  • گر نه اجل را يکي داشته بودي به کار
    جود تو دادي به خلق عمر ابد رايگان
  • ديوان فيض کاشاني

  • دادي بمن جان رايگان گفتي بمن ده باز آن
    جان ميدهم تا زنده ام الملک لک و الحمد لک
  • ديوان شمس

  • کو ميوه ها را دايگان کو شهد و شکر رايگان
    خشک است از شير روان هر شيردان هر شيردان