1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مصفا چون شود دل در غبار تن نمي گنجد
    که چون شد صيقلي آيينه در گلخن نمي گنجد
  • ديوان عراقي

  • امروز مرا در دل جز يار نمي گنجد
    تنگ است، از آن در وي اغيار نمي گنجد
  • جان در تنم ار بي دوست هربار نمي گنجد
    از غايت تنگ آمد کين بار نمي گنجد
  • ديوان محتشم کاشاني

  • دلي دارم که از تنگي درو جز غم نمي گنجد
    غمي دارم ز دلتنگي که در عالم نمي گنجد
  • چو گرد آيد جهاني غم به دل گنجد سريست اين
    که در جائي به اين تنگي متاع کم نمي گنجد
  • ديوان فيض کاشاني

  • ز قرب دوست چگويم که مو نمي گنجد
    ز بعد خود که درو گفت و گو نمي گنجد
  • ديوان وحشي بافقي

  • درون دل به غير از يار و فکر يار کي گنجد
    خيال روي او اينجا در او اغيار کي گنجد
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • در کنج ويران دلم گنجي است پنهان عشق او
    گنجي اگر بايد ترا در کنج ويران من است
  • دلم گنجينه عشق است و خوش گنجي در او پنهان
    چنين گنجي اگر جوئي بجو در کنج ويرانش
  • دل معمور آن باشد که خوش گنجي بود در وي
    وگر گنجي در او نبود بسي زو کنج ويران به
  • ديوان شمس

  • اي عشق که از زفتي در چرخ نمي گنجي
    چون است که مي گنجي اندر دل مستورم
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... مکش. ولکن من مرد گنجم. گنج بر ديده من نهادند و اين ديده به ...
  • ديوان فيض کاشاني

  • چو ره بردم بکوي دوست کي گنجم دگر در پوست
    بيفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
  • ديوان خاقاني

  • نه چون ماهي درون سو صفر و بيرون از درم گنجش
    که بيرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
  • ديوان ابوسعيد ابوالخير

  • آسان آسان ز خود امان نتوان يافت
    وين شربت شوق رايگان نتوان يافت
  • دلبر دل خسته رايگان مي خواهد
    بفرستم گر دلش چنان مي خواهد
  • ديوان امير خسرو

  • به نقد خوشدلي مفروش ده روز حيات خود
    که خواهد رايگان رفتن متاع کامرانيها
  • داغ غلامي از من هست ار دريغ باري
    از بيع کن مشرف مملوک رايگان را
  • به يک جان خواستم يک جام شادي
    ز دور چرخ، گفتا، رايگان نيست
  • خسروا، بستان متاعي در دکان روزگار
    کاين بهار عمر ناگه رايگان خواهد گذشت
  • يوسف عهدي، اگر خسرو بود قيمت گرت
    ور دهم ملک دو عالم رايگان بستانمت
  • بوسه به قيمت دهد، جان ببرد رايگان
    قيمت بوسيش هست، منت جانيش نيست
  • نرخ کردي به بوسه اي جاني
    بنده بخريد و رايگان دانست
  • به رسم بندگي بپذير، خسرو را، چه کم گردد؟
    به سلک بندگانت گر غلامي رايگان آيد
  • ياري دل ما به رايگان برد
    تا دل طلبيم باز جان برد