1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • فقرم از تشويش چندين آرزوها بازداشت
    بي تکلف هيچ گنجي نيست بر ويرانيم
  • ديوان پروين اعتصامي

  • بغاري تيره، درويشي دمي خفت
    دران خفتن، باو گنجي چنين گفت
  • ترا زين پس نخواهد بود رنجي
    که دادت آسمان، بيرنج گنجي
  • آسوده آنکه در پي گنجي کشيد رنج
    شاد آنکه چون منش، قدمي بود استوار
  • ديوان حافظ

  • بيا بيا که زماني ز مي خراب شويم
    مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد
  • امروز که بازارت پرجوش خريدار است
    درياب و بنه گنجي از مايه نيکويي
  • شاهنامه فردوسي

  • نهاده ز هر چيز گنجي به جاي
    فگنده برو سايه پر هماي
  • به هر جاي گنجي پراگنده زر
    به يک جاي دينار سرخ و گهر
  • ز هر چيز گنجي بفرمود شاه
    ز مهر و ز تيع و ز تخت و کلاه
  • ز هر چيز گنجي بد آراسته
    جهاني سراسر پر از خواسته
  • بدو گفت گنجي بياراست شاه
    کزان سان نديدست کس تاج و گاه
  • گرانمايه گنجي بدرويش داد
    کسي را کزو شاد بد بيش داد
  • همي داد هر روز گنجي بباد
    بر امروز و فردا نيامدش ياد
  • ز چين و ختن هديه ها ساختند
    بدان کار گنجي بپرداختند
  • بران نيز گنجي پراگنده کرد
    جهاني بداد و دهش بنده کرد
  • ز دينار گنجي فرو ريختند
    مي و مشک و گوهر برآميختند
  • ببخشيد گنجي برين گونه نيز
    به هر کشوري بر پراگنده چيز
  • ز دينار گنجي ز بهر نثار
    فراز آمد از هر سوي سي هزار
  • ز دينار گنجي کنون ده هزار
    فرستادم اينک ز بهر نثار
  • جهاندار شاه آبکش را سپرد
    بشد لنبک از راه گنجي ببرد
  • ز گنجي که جمشيد بنهاد پيش
    چرا کرد بايد مرا گنج خويش
  • چو گنجي پراگنده اي در جهان
    ميان کهان و ميان مهان
  • ز هر چيز گنجي به پيش اندرون
    شمارش گذر کرده بر چند و چون
  • سخن سنج و دينار گنجي مسنج
    که در دانشي مرد خوارست گنج
  • بياورد زان پس صد و سي هزار
    ز گنجي که بود از پدر يادگار
  • فرستاد ده بدره گنجي درم
    همن به دره و برده از بيش و کم
  • کجا سنگ هر مهره يي بد هزار
    ز مثقال گنجي چو کردم شمار
  • ديوان خاقاني

  • هر دمت خاقاني از چشم و زبان گنجي دهد
    نام خاقاني به گوش دوستان چون نشنوي
  • گفتم روم به مکه و جويم در آن حرم
    گنجي که سر به حصن محصن درآورم
  • آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نيست
    من به فرخ فال گنجي در نهان آورده ام
  • همه نقب دل بر خراب آيد آوخ
    چرا گنجي اندر خرابي نبيند
  • تو و گنجي، مه صدر و مه ايوان
    تو و ناني، مه مير و مه سرهنگ
  • بر مذهب خاقاني دارم ز جهان گنجي
    گر گنج ابد خواهي اين دار که من دارم
  • ديوان خواجوي کرماني

  • خرابي همچو من کو مست در ويرانها گردد
    اگر گنجي نمي ارزد خرابي هم نمي ارزد
  • تا مگر گنجي بدست آيد ترا عمري دراز
    معتکف در کنج هر ويرانه مي بايد شدن
  • گفتمش ما گنج در ويرانه دل يافتيم
    گفت هر کنجي پر از گنجي بود ويرانه کو
  • ديوان رودکي

  • هيچ گنجي نيست از فرهنگ به
    تا تواني رو هوا زي گنج نه
  • ديوان رهي معيري

  • شنيدم که افسرده جان گشته اي
    چو گنجي به کنجي، نهان گشته اي
  • يکي آن شب، که با گوهرفشاني
    ربايد مهر از گنجي که داني
  • اگر ميانه و تبريز و اردبيل افتاد
    به دست غير، چو گنجي به دست راهزني
  • ديوان سعدي

  • هر پاي که در خانه فرورفت به گنجي
    ديگر همه عمرش سر بازار نباشد
  • مبادا که گنجي ببيند فقير
    که نتواند از حرص خاموش بود
  • تو خود نايي و گر آيي بر من
    بدان ماند که گنجي در خرابي
  • بوستان سعدي

  • چه بودي که پايم در اين کار گل
    به گنجي فرو رفتي از کام دل!
  • بخيل توانگر به دينار و سيم
    طلسمي است بالاي گنجي مقيم
  • گلستان سعدي

  • اگر گنجي کني بر عاميان بخش
    رسد هر کدخدائي را برنجي
  • چرا نستاني از هريک جوي سيم؟
    که گرد آيد ترا هر روز گنجي؟
  • ديوان سلمان ساوجي

  • گنجي است روان جام مي و توبه طلسمش
    برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
  • در سينه از هوايش، گنجي نهان نهادم
    در ديده از خيالش، باغ بهار دارم
  • سر سخن عشق تو در سينه سلمان
    گنجي است نهان گشته ز ويرانه طلب کن
  • فراقنامه ساوجي

  • تو مشغول گنجي و شاهي و داد
    تو دردي نداري، که دردت مباد!
  • گرانمايه گنجي است اين آدمي
    دريغ اين چنين گنج زير زمي
  • جمشيد و خورشيد ساوجي

  • ازين سودا دروني داشت ويران
    چو گنجي شد، به کنجي گشت پنهان
  • سحر چون رايت از مشرق برافراشت
    فلک زير زمين گنجي روان داشت
  • من اول روز دانستم که اين مرد
    نهان در سينه دارد گنجي از درد
  • چو گنجي باش پنهان در خرابي
    چو نيلوفر فرو بر سر در آبي »
  • ديوان سنايي

  • تاجي به زير خاک نديدم جز آن خويش
    گنجي ميان آب نديدم جز آن تو
  • در من نرسي تا نشوي يکتا من
    اندر ره عشق يا تو گنجي يا من
  • حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • با چنين گنج در چنين گنجي
    چه گنه گنج را تو ناگنجي
  • ديوان سيف فرغاني

  • نزد من کز سيم و زر بي بهره ام
    ورچه گنجي پرگهر دارذ دلم
  • هر روز همچو سيف زدلهاي پر گهر
    گنجي دفين هر شکن موش مي کنيم
  • در صحبت رقيبان هست آن نگار دايم
    شمعي بپيش کوران گنجي بدست ماران
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • گنج عشقش در دل ويران ماست
    غير اين گنجي کجا جوئيم ما
  • عشق او گنجي و دل ويرانه اي
    گنج او جو در دل ويران ما
  • جان ما آئينه دار حضرت جانان بود
    عشق او گنجي است در کنج دل ويران ما
  • گنجي است وجود نعمت الله
    آن گنج در اين خراب درياب
  • هرکجا کنجي است گنجي در وي است
    گنج اسما در همه اشيا طلب
  • عشق او گنجي و دل ويرانه اي
    گنج او در کنج ويران خوشتر است
  • در کنج دل شکسته من
    گنجي است که جان من عيان يافت
  • گنجي است در اين مخزن اسرار دل ما
    دشوار بدست آمده آسان نتوان داد
  • بود گنجي در اين خرابه تن
    گنج باقي است گر خراب نماند
  • يافتم گنجينه و گنجي تمام
    مي کنم ايثار رندان خوش بود
  • کنج دل گنجينه عشق وي است
    آن چنان گنجي درين ويران بود
  • وجود نعمت الله در خرابات
    چو گنجي در خرابي مي نمايد
  • دلت گنجينه گنجي است دائم
    بيا در کنج اين ويرانه مي باش
  • گنجي است عشق جانان درکنج دل دفينه
    گر ميل گنج داري در کنج دل بجويش
  • گنجي که بود پنهان پيدا شده است برمن
    سري که درحجاب است من بي حجاب ديدم
  • مابهر کنجي گذر کرديم و گنجي يافتيم
    تا نگردد آشکارا گنج پنهان کرده ايم
  • نعمت الله گر همي خواهي بجو
    همچو گنجي در دل صاحبدلان
  • عشق تو گنجي و دل ويرانه اي
    جاي آن گنج اين دل ويران من
  • هر کجا کنجي است گنجي در وي است
    گنج او در جمله اشيا بجو
  • در دل ما نقد گنج ما طلب
    از چنين گنجي بيا آن را بجو
  • گرد کنج خرابه مي گشتم
    تا به گنجي فرو شدم ناگاه
  • عشق تو گنجي و دل ويرانه اي
    مهر تو شمعي و جان پروانه اي
  • هر کجا کنجي است گنجي در وي است
    کنج دل بي گنج عشق وي کي است
  • ترا گنجي است که در دنيا به کار است
    رضا و طاعت پروردگار است
  • گنجي است حديث کنت کنزا
    آن گنج در اين خراب درياب
  • گنجي که نهايتش خدا مي داند
    سلطان به کرم به بينوايي بخشد
  • عيني که ظهور کرد اعيان بنمود
    گنجي که ز حق بود به پنهان بنمود
  • گنجي که نيافت هر کسي در عالم
    ما يافته ايم و نيک وا يافته ايم
  • بي واسطه اين علم گر آموخته اي
    گنجي ز معاني خوش اندوخته اي
  • گزيده غزليات شهريار

  • اي کليد در گنجينه اسرار ازل
    عقل ديوانه گنجي که به ويرانه تست
  • کشکول شيخ بهايي

  • رنج اندر کوي تو رنجي خوش است
    درد تو در قعر جان گنجي خوش است
  • هر که دور اندازتر او دورتر
    وز چنين گنجي بود مهجورتر
  • پيکر خاک طلسمي است تو گنج
    گنجي از بهر ازل گوهر سنج
  • اگر کان و گنجي چونائي بدست
    بسي گنج زاينگونه در خاک هست
  • گنجي که زمين و آسمان طالب اوست
    گر درنگري، برهنه پايان دارند
  • ديوان صائب

  • بر تو دشوارست دل زين خاکدان برداشتن
    ورنه صائب طرفه گنجي زير اين ديوار هست
  • نهفته گنجي اگر نيست در خرابه من
    چرا سرم به عمارت فرونمي آيد
  • مي توان دانست گنجي هست درويرانه اش
    هر که مي دزدد زمردم خويش راعياروار