2229 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • يک رش هنوز بر نشدستي نه يک به دست
    پنجاه سال شد که در اين سبز پشکمي
  • ديوان وحشي بافقي

  • جايي هنوز نيست به ذوق ديار عشق
    هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نيست
  • ميي در کاسه دارم مايه سد گونه بد مستي
    هنوز او مستي خون جگر خوردن نمي داند
  • ز سوي مصر به کنعان عجب رهيست که باشد
    هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آيد
  • ز سوي مصر به کنعان عجب رهيست که باشد
    هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آيد
  • خنده ات بر خود نيامد پاره اي بر خود بخند
    از لب او چشم در راه شکرخندي هنوز
  • تا به کي اين تيشه خواهي زد به پاي خود بس است
    اين کهن نخل تمنا را نيفکندي هنوز
  • ساده دل وحشي که مي داند ترا احوال چيست
    وين گمان دارد که گويا قابل پندي هنوز
  • ناز بر من کن که نازت مي کشم تا زنده ام
    نيم جاني هست و مي آيد نياز ازمن هنوز
  • آنچنان جانبازيي کردم به راه او که خلق
    سالها بگذشت و مي گويند باز از من هنوز
  • سوختم سد بار پيش او سراپا همچو شمع
    پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
  • همچو وحشي گه به تيغم مي نوازد گه به تير
    مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
  • اول عشق و مرا سد نقش حيرت در ضمير
    اين خود آغاز است تا خود چيست انجامم هنوز
  • من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم اين زمان
    از لبت آورده سد پيغام دشنامم هنوز
  • صبح و شام از پي دوانم روز تا شب منتظر
    همرهي با او ميسر نيست يک گامم هنوز
  • من سراپا گوش کاينک مي گشايد لب به عذر
    او خود اکنون رنجه مي دارد به پيغامم هنوز
  • وحشي اين پيمانه نستاني که زهر است اين نه مي
    باورت گر نيست دردي هست در جامم هنوز
  • سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان
    جان بر آمد از غم و غم همدم جاني هنوز
  • اي که گويي پيش او اظهار درد خويش کن
    خوب مي گويي ولي او را نمي داني هنوز
  • مهر خزانه يافت دل و جان و هر چه بود
    جويد هنوز ازين ده ويران خراج خويش
  • بجز من هر کرا ديدي ز بيماران غم گشتي
    هنوز از کف منه خنجر که بيمار دگر مانده
  • از زمين نارفته پايش بر سر کرسي هنوز
    سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
  • تو هنوز اندر کنار شهر و اينها در ميان
    آه اگر از شهر يک منزل روي اي شهريار
  • واي بر اختر که مردي را که خنجر بر شکافت
    زهره چرخ آب مي گردد هنوز از خنجرش
  • ديوان هلالي جغتايي

  • شدم ز حسرت او در نقاب خاک و هنوز
    بخاک من چو رسد روي در نقاب کند