نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
2229 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
چو دي رفت و فردا نيامد
هنوز
نباشم ز انديشه امروز کوز
هنوز
اين گرانمايه بيدار بود
که با او به راه اندرون يار بود
نه مردي
هنوز
اي پسر کودکي
روا باشد ار شيرمادر مکي
ديوان خاقاني
از موج غم نجات کسي راست کو
هنوز
بر شط کون و فرضه عالم نيامده است
هست ديگ هوست خام
هنوز
خامي آن ز دم سرد من است
در کتم عدم
هنوز
موقوف است
آن سينه که سوزش تو را شايد
از مکن گفتن زبانم موي شد
او
هنوز
از جور موئي کم نکرد
تو
هنوز
از جهان نزاده بدي
کز تو آوازه در جهان افتاد
ايزد نيافريد
هنوز
آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد
خاک هر پي خون توست از کوي يار
پي ز کوي يار نگسستي
هنوز
در سر کار هوا شد دين و دل
هم نظر زان کار نگسستي
هنوز
تن چو جان از ديده ناديدار ماند
ديده ز آن ديدار نگسستي
هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پاي ز آن بازار نگسستي
هنوز
تاختي بر اسب همت سال ها
تنگ آن رهوار نگسستي
هنوز
رشته جانت ز غم يک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستي
هنوز
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردي
هنوز
طفل زبان دان کيستي
مرا نمودي کاي پاي بست محنت ما
به غم مباش که ما را
هنوز
بر يادي
پرير نوبت حج بود و مهد خواجه
هنوز
از آن سوي عرفات است چشم بر فردا
طفلي
هنوز
بسته گهواره فنا
مرد آن زمان شوي که شوي از همه جدا
بر نامده سپيده صبح ازل
هنوز
کو بر سيه سپيد ازل بوده پيشوا
هنوز
آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پيدا
يا مگر راست مي کند کژ من
که مرا از کژي
هنوز
اثر است
چرخ و انجم پلاس شام
هنوز
بر پرند سحر ندوخته اند
گيسوان بافته چون خوشه چه داريد
هنوز
بند هر خوشه که آن بافته تر بگشاييد
اين پيرزن
هنوز
عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبه اين زن درآورم
خاقانيا
هنوز
نه اي خاصه خداي
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
تات ز هستي
هنوز
ياد بود کفر و دين
بتکده را شرط نيست بيت حرم داشتن
در دبيرستان خرسندي نوآموزي
هنوز
کودکي کن دم مزن چون مهر داري بر زبان
تو کي شناسي اين چه معماست چون
هنوز
ابجد نخوانده اي به دبستان صبح گاه
سنبلستان خطم خشک نگشته است
هنوز
به من آئيد که آهوي ختائيد همه
هنوز
اسفنديار من نرفت از هفت خوان بيرون
هنوزش در دژ روئين عروسانند زنداني
اگرچه اسب سخن زير ران خاقاني است
هنوز
داغ به نام تو است رانش را
هنوز
عهد مقامات مهدي ار نرسيد
امير عادل قائم مقام او زيبد
جوي دل رفته دار خاقاني
که آب دولت
هنوز
خواهد بود
سرد است هوا
هنوز
خورشيد
بر کوه دواج از آن برانداخت
در کمين شرق زال زر
هنوز
پر عنقا ديدبان بنمود صبح
چون مني را مگو که مثل کم است
مثل من خود
هنوز
در عدم است
ز آن بر که بادريسه
هنوز
نخسته بود
اي بادريسه چشم بگو تا چه خواستي
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زين بزرگ دوده
هنوز
داديم ز دست پيل بالا زر و سيم
هم دست مراد زير سنگ است
هنوز
ديوان خواجوي کرماني
بخاک پاي شما کانزمان که خاک شوم
هنوز
بر نکنم دل ز خاک پاي شما
با تو يکتاست
هنوز
اين دل شوريده من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
گفت خيال تو که خواجو
هنوز
عاشق و سرگشته و حيران ماست
خواجو که رفت در سر جور و جفاي تو
جانش
هنوز
بر سرمهر و وفاي تست
زخون ديده فرهاد پاره هاي عقيق
هنوز
بر کمر کوهسار بسيارست
ديشب بخواب زلف خوشت را کشيده ام
زانم
هنوز
رشته جان در کشاکشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغني
هنوز
در گوشست
هنوز
در سر فرهاد شور شيرينست
اگر چه رفت بتلخي و جان شيرين داد
آدم
هنوز
خاک وجودش غبار بود
کو را هواي جنت اعلي پديد شد
اگر ز تربت من سر برآورد خاري
هنوز
در دلم آن خار خار خار کند
هنوز
نازده منصور تخت بر سر دار
بخون ديده او پاي دار مي شويند
هيچ دل سوخته کام دل شوريده نيافت
زان عقيق لب در پوش گهر پاش
هنوز
باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چين
زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش
هنوز
تا دلم صيد نگشتي بکمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدي کاش
هنوز
گرچه فرهاد نماندست وليکن ماندست
شور لعل لب شيرين شکر خاش
هنوز
چند گوئي که شدي فتنه رويم خواجو
نشدم در غمت افسانه او باش
هنوز
عاقبت فاش شود سر من از شور غمت
گر به شيدائي و رندي نشدم فاش
هنوز
دوش مي گفتي که چشم ناتوانم خوشترست
خوشترست اما منش بيمار مي يابم
هنوز
تا نپنداري که بنشست آتش منصور از آنک
سوز عشقش همچنان از دار مي يابم
هنوز
همچو خسرو جان شيرين باختم در راه عشق
ليک در دل حسرت دلدار مي يابم
هنوز
ماه کنعانم برفت از کلبه احزان ولي
عکس رويش بر در و ديوار مي يابم
هنوز
اول شب بود کان يار از شبستانم برفت
وز نسيم صبح بوي يار مي يابم
هنوز
جز نسيمي کان به چين زلف او بگذشت دوش
دامنش پر نافه تاتار مي يابم
هنوز
گر چه خواجو شد مقيم خانقاه اما مدام
خلوتش در خانه خمار مي يابم
هنوز
ز خاکم آتش عشقت
هنوز
شعله زند
چو بگذري بسر خاک من پس از صد سال
با رخت هر که ماه مي طلبد
نيست در عاشقي
هنوز
تمام
اگر بآب حياتم هزار بار برآرند
هنوز
سوخته آتش سنان تو باشم
هنوز
دعوي منصور همچنان باقيست
چرا که لاف انا الحق ز دار مي شنوم
چو روز حشر مرا از لحد برانگيزند
هنوز
شعله زند آتشم ز عظم رميم
به حق صحبت و ياري که چون شوم در خاک
بود
هنوز
مرا ميل صحبت ياران
موي رويم سپيد گشت و
هنوز
مي کشد خاطرم به زلف سياه
هنوز
تشنه آن لعل آبدار توام
ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سيلابي
يک سر موي تو گر زانکه بصد جان عزيز
همچو يوسف بفروشند
هنوز
ارزاني
در تنگناي کفر فرو مانده ئي
هنوز
وانگه فضاي عالم ايمان طلب کني
ديوان رودکي
هنوز
با مني و از نهيب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
ديوان رهي معيري
چون خاک پست گشتم و از بخت بد
هنوز
بر پاي بوس او نبود دسترس مرا
دوران شب ز بخت سياهم بسر رسيد
نگشوده تاري از خم گيسوي او
هنوز
از من رميد و جاي به پهلوي غير کرد
جانم نيارميده به پهلوي او
هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشيان ما
نگرفته خانه در چمن کوي او
هنوز
روزي فکند يار نگاهي بسوي غير
باز است چشم حسرت من سوي او
هنوز
يکبار چون نسيم صبا، بر چمن گذشت
ميآيد از بنفشه گل، بوي او
هنوز
روزيکه داد دل به گل روي او، رهي
مسکين نبود باخبر از خوي او
هنوز
گفتم: که بعد از آنهمه دلها که سوختي
کس ميخورد فريب تو؟ گفتا
هنوز
هم
روزگاري پا کشيد آن تازه گل از دامنم
گل بدامن ميفشاند، اشک خونينم
هنوز
گرچه سرتاپاي من مشت غباري بيش نيست
در هوايش چون نسيم از پاي ننشينم
هنوز
سيمگون شد موي و غفلت همچنان برجاي ماند
صبحدم خنديد و من در خواب نوشينم
هنوز
خصم را از ساده لوحي دوست پندارم، رهي
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بينم
هنوز
ز آشنائي ما عمرها گذشت و
هنوز
بديده منت آن جلوه نخستين است
چو برق ميروي از آشيان ما، به کجا؟
هنوز
مشت خسي، بهر سوختن باقي است
دمي نشستي و رفتي، ولي به محفل ما
هنوز
بوي گل و عطر ياسمن باقي است
هنوز
گردش چشمي نبرده از هوشت
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
هنوز
گردش چشمي نبرده از هوشت
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
هنوز
گردش چشمي نبرده از هوشت
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
ديوان سعدي
بر سر خشمست
هنوز
آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا
هنوز
با همه دردم اميد درمانست
که آخري بود آخر شبان يلدا را
پيام من که رساند به يار مهرگسل
که برشکستي و ما را
هنوز
پيوندست
که با شکستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز
ديده به ديدارت آرزومندست
جان مي روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام
هنوز
که نزلي محقرست
اگر هزار غمست از جفاي او بر دل
هنوز
بنده اويم که غمگسار منست
به خواب دوش چنان ديدمي که زلفينش
گرفته بودم و دستم
هنوز
غاليه بوست
صفحه قبل
1
...
6
7
8
9
10
...
23
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن