نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
2229 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
خلق گويندم که خسرو، جامه شيخي بپوش
چون بپوشم، کز ميان نگشوده زنارم
هنوز
غمت کشت و
هنوز
امشب ز اقبال خيال تو
اميد زيستن باشد، اگر من دل بيندازم
با ما دل آنچه کرد کنيمش اگر کباب
هستش
هنوز
سهل سزايي که ما کنيم
من بي قرار مانده و تو بر قرار خويش
درويش روزه بسته و حلوا
هنوز
خام
سيري
هنوز
نيست لب خون گرفته را
چندي که من همي ز فراقت جگر خورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم
هنوز
به تاريکي اندرم
به وصل چند توان گفتنم «
هنوز
توقف »
کنم توقف، اگر عمر را شتاب نبينم
درون دل نه يکي صد هزار افسون است
هنوز
آرزوي آن سوار مي کندم
به ناز گفت شبي «خسروا، گلت نشکفت »
هنوز
آن سخنش خار خار مي کندم
زبان نماند ز پرسش
هنوز
نتوان زيست
اگر بيافتنش را کسي زبان يابم
هنوز
باز نمي آيد اين دل بي شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
مرا اگر چه که بر دست غم فروخته اي
هنوز
داغ غلاميت بر جبين دارم
هنوز
با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حيات برچينم
همه شب باده نوشيده ست تا روز
هنوز
آن خواب مستي در سرش بين
داغي که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببين،
هنوز
هست آن
خوناب گشت و کشته نمي گرددم
هنوز
آن آتشي که هست درين استخوان درون
هزار جان گرامي
هنوز
کم باشد
فداي خاک ره مرد دوربين کردن
نام نماند از دل و جان و
هنوز
عشق همان است و تمنا همان
بيچاره دلم خون شد در پيش خيال تو
تا چند
هنوز
آخر دوري ز وصال تو
تا کي
هنوز
در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو
گرد آر زلف را که ز عالم برون گريخت
خسرو
هنوز
مي نجهد از کمند تو
صد پاره شد چو غنچه دل خسرو و
هنوز
باري گلي کشفت مرا در بهار تو
روزي که ذره ذره شود استخوان من
باشد
هنوز
در دل تنگم هواي تو
شب جهاني کشته اي و آنگه
هنوز
بوي خون مي آيد از پيکان تو
دريده پرده دل را فراق و جان ره يافت
هنوز
چند کنم پيش مردمان پرده
سروت
هنوز
هست در آغوش خاستن
اي سرو نيم رسته، بهار که بوده اي؟
بهر مردن گشتم اينک ساخته تا کي
هنوز
نرگس بدخوي را تعليم بدسازي دهي
خسرو به آرزو چو خيالت به جان خريد
در کار او
هنوز
چه فرويش مي کني؟
زينسان که هم به بويي مست و خراب گشتي
خسرو،
هنوز
آخر پيمانه چند خواهي؟
چنان شدم که به جايم نياري، ار بيني
هنوز
شرط تعهد به جا نمي آري
بسوختي دل خسرو،
هنوز
خواهي سوخت
چو کس نگفت ترا اين چنين، چرا کردي؟
داغم نهاد بر دل و در جانيم
هنوز
به زين مخواه سوختگان را غرامتي
بسي نماند که جاني برون رود ز غريبي
هنوز
مي نرساند مرا ز زلف تو طيبي
ديوان اوحدي مراغي
گرچه از چشم بينداخت مرا يار،
هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به ديدارم هست
خبر مکن بکس، اي مدعي، ازو، که
هنوز
رخش تمام نديدي، گرت زياني هست
هزار جامه پرهيز دوختيم و
هنوز
نظر ز روي تو بر دوختن ميسر نيست
بهر که بود بگفتم حديث خويش تمام
هنوز
هيچ کسي را تمام باور نيست
هزار نامه سيه شد به وصف صورت تو
هنوز
در سخنش مختصر زياني رفت
اگر چه طفلي و خود را نهي به ناداني
هنوز
چاره چون من هزار داني کرد
بيگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ ديده نگشت آشنا
هنوز
عالم ز ماجراي دل ريش من پرست
با هيچ کس نگفته من اين ماجرا
هنوز
ما را خداي در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هيچ نسبت حسي بما
هنوز
هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت اين دعا
هنوز
روزي نسيم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوي غاليه دارد صبا
هنوز
يک ذره مهر او به دل آسمان رسيد
چون ذره رقص مي کند اندر هوا
هنوز
چشمم بر آستان در او شبي گريست
خون مي دمد ز خاک در آن سرا
هنوز
نيست از يک دگر پديد
هنوز
صالح و فاسق و حلال و حرام
ببر ز من طمع طوع و بندگي، که
هنوز
بدان کمند که افگنده اي گرفتارم
گر سري در سر او رفت چه چيزست
هنوز
؟
بسر دوست، که مستوجب صد تشويرم
اگر بهر دو جهانش بها کنم يک موي
هنوز
در دو جهان شرمسار او باشم
به پيشگاه قبول ار چه کم دهد راهم
هنوز
دولت آن آستانه مي خواهم
آن کو به تيغ روي بگرداند از حبيب
عاشق نشد
هنوز
، تو باور مدار ازو
هزار نامه به خون جگر سيه کردم
هنوز
قاصرم از شرح آرزومندي
به طيره گر تو مرا صد جواب تلخ دهي
هنوز
تلخ نباشد، که سر بسر قندي
گر يک نظر به جان بخريم از لبت،
هنوز
ترسي کزان معامله چيزي زيان کني
گرت بسان قلم سر همي نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر
هنوز
ننهادست
کسي که از غم شيرين لبان به کوه دويد
رها کنش، که
هنوز
از کمر نيفتادست
چون هيچ دل به دست نياورده اي
هنوز
چندين مزن به خوان هوس بر، صلاي دل
بهر حديث، که خواهي، نصيحتت کردم
هنوز
باز نگشتي تو از ضلال قديم
گر نشاني ز جفا چون مژه تيرم در چشم
ديده من نشکيبد ز لقاي تو
هنوز
بر سر ما بگزيدي تو بهر جاي کسي
ما کسي را نگزيديم بجاي تو
هنوز
گفته بودي که : دوايي بکنم درد ترا
ما در آن درد به اميد دواي تو
هنوز
اوحدي، قصه ز سر گير و بر دوست بنال
که بگوشش نرسيدست دعاي تو
هنوز
در خون لبت رفت و در آنست
هنوز
با آنکه لب تو در کنارش پرورد
منطق العشاق اوحدي مراغي
ترا خود هفته اي شد عشق ساقي
هنوز
از هفته اي شش روز باقي
دلش با آن گران پاسخ دژم بود
هنوز
اندر وفا ثابت قدم بود
ديوان انوري
پرده ما دريده گشت و
هنوز
پرده از روي کار برنگرفت
در کار تو من
هنوز
گرمم
هان تا نکني دل از وفا سرد
پاي در صلح نانهاده
هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
گفتم به ميزبان که مرا زله اي فرست
گفتا
هنوز
نقل به دربان نمي رسد
فتراک اين سوار به تو کي رسد که خود
گردش
هنوز
بر سر سلطان نمي رسد
طوفان رسيد در غمت و انوري
هنوز
قسمت سراي نوح به طوفان نمي رسد
زو صد هزار زخم جفا دارم و
هنوز
چون دست يافت زخم يکي کم نمي زند
دل پوستين به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم
هنوز
همي پوستين کند
خود را و مرا به غم فکندي
ناديده
هنوز
هيچ شادي
اي انوريت گشته فراموش ياد بادت
کو را
هنوز
در همه انديشها به يادي
قضا چو ذات ترا ديد گفت اينت عجب
جهان گذشت و
هنوز
اندرو تن تنهاست
اين مناصب که ديده اي جزويست
کار کلي
هنوز
در قدرست
به دعايي که کرد نوح نجي
که در آفاق از آن
هنوز
اثرست
گرچه
هنوز
از غريو لشکر خصمت
جمجمه کوه پر صداي انين است
در چنين موسمي که باغ
هنوز
کس نداند چه مدخر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که
هنوز
رشته در دست خواب و خور دارد
به تحمل چو تو نگردد خصم
خود ندارد
هنوز
و گر دارد
پيش دست او
هنوز
اندر دبيرستان جود
بر زبان رعد او تکرار ابجد مي رود
راي تو بر محيط فلک شعله اي کشيد
در سقف او
هنوز
سفر مي کند شرار
حلم تو بر بسيط زمين سايه اي فکند
طبع اندرو
هنوز
دفين مي نهد وقار
هزار توبه بکردي ز مي
هنوز
دمي
همي جدا نشوي زو چنانکه طفل از شير
قرب ماهي نبود بيش
هنوز
تا برستست از آن ويل و وجل
کبش مغرور چراگاه بهشت است
هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعيل
گل قضا و قدر نادريده غنچه
هنوز
تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسيم
هنوز
از استماع شعر نيکوست
خرد را گوش درج در مکنون
اوست آن کس که قفل احداثش
بود بعضي
هنوز
در زرفين
عالمي در حنين عشقش و او
در ميان رحم
هنوز
جنين
ز خون کشته چنانست رود مرو
هنوز
که در گذار بمانند ماهيان ز شناه
هنوز
داغ اراجيف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
هنوز
مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبير فتح بشنوده
مدتي شد که در اين شهر مقيم است و
هنوز
هيچ دربانش نداند بدر هيچ سراي
اي دريغا که برون رفت بدر عمر و
هنوز
در و ديوار تمني همه نامعمورست
ترا
هنوز
مقامات ملک باز پس است
خطاست آنکه همي حاسد تو پندارد
چو آفتاب فلک را غروب نيست
هنوز
خداي سايه خود را چنين بنگذارد
صفحه قبل
1
...
3
4
5
6
7
...
23
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن