نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
آه من دوش تير
باران
کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
تير
باران
بلا پيش و پس است
از فراغت سپري خواهم داشت
چار صف هاي ملک در صفه هاي نه فلک
بر زباله جاي استسقاي
باران
ديده اند
وز فراوان ابر رحمت ريخته
باران
فضل
رانده اي را بر اميد عفو شادان ديده اند
قحط سخا ز کشور اميد برگرفت
گر خلق بهر عاطفه
باران
تازه کرد
چو قوس قزح جام بيني ملمع
کز او جرعه ها لعل
باران
نمايد
نيست در خاک بشر تخم کرم
مدد از ديده به
باران
چکنم؟
تير
باران
سحر دارم سپر چون نفکند
اين کهن گرگ خشن باراني از غوغاي من
بر خلاف عادت اصحاب فيل است اي عجب
بر سر مرغان کعبه سنگ
باران
آمده
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به
باران
صبح گاه
اي تير
باران
غمت، خون دل ما ريخته
نگذاشت طوفان غمت، خون دلي ناريخته
ملخ کردار خون آلودم از
باران
اشک آري
ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده باراني
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و
باران
زد و جايش بپراکند
آب
باران
خور صدف کردار گاه تشنگي
ماهي آسا هيچ آب از آبدان کس مخور
سنگ
باران
ابر لعنت باد
بر زن نيک، تا به بد چه رسد
خود را مثال او نهم از دانش اينت جهل
قطران تيره قطره
باران
شناسمش
تن سپر کرديم پيش تير
باران
جفا
هرچه زخم آيد ببوسيم و ز مرهم فارغيم
چون سبزه عدل آمد
باران
کرم بايد
کز عدل و کرم ماند آثار جهان داري
عالمي پر تير
باران
جفاست
بر حقم گر چشم جان در بسته ام
بي شکر خدا مباش هرگز نفسي
تا بر تو شود ابر کرم ها
باران
ديوان خواجوي کرماني
روز
باران
نتوان بار سفر بست وليک
پيش طوفان سرشکم چه محل بارانرا
او بر سر من اشک فشان گشته چو
باران
و افتاده من دلشده از ديده بغرقاب
بسکه خواجو سيل مي بارد ز چشم
خانه صبرش شد از
باران
خراب
خواجو سرشک خونين بر چهره چند باري
جائي که مهر باشد
باران
چه کار دارد
گر فيض نه از ديده رسد سوختگانرا
هر دم بره باديه
باران
که رساند
تير
باران
بلا را من مسکين سپرم
وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش
داني که چيست قطره
باران
نوبهار
ابر از حياي ديده ما مي کند عرق
تو اين بي حيائي نگر کز هوا
سوي بحر
باران
فرستاده ام
به من رسيد نويد وصال دلداران
چو کشته را دم عيسي و کشته را
باران
چون دود دلم بيني انديشه کن از اشکم
چون ابر پديد آيد غافل مشو از
باران
در بحر غم از سيل سرشکم نبود غم
کانرا که بود خرقه چه انديشه ز
باران
بشمشير کشتن چه حاجت که صيد
حريصست بر تير
باران
او
شد از
باران
اشک و باده شوق
دلم ويراني و جانم خرابي
ديوان رودکي
باران
مشکبوي بباريد نو به نو
وز برگ بر کشيد يکي حله قصيب
سپيد سيم رده بود، در و مرجان بود
ستاره سحري بود و قطره
باران
بود
باز بدان گه که مي به دست بگيرد
ابر بهاري چنو نبارد
باران
گرچه بشتر را عطا
باران
بود
مر ترا زر و گهر باشد عطا
ديوان رهي معيري
اي برق، که هنگامه
باران
به تو گرم است
از سوخته آتش بيداد بکن ياد
اشکم کند حکايت
باران
بهمني
گر، سرد مهري تو کند داستان برف
تابد فروغ مهر و مه از قطره هاي اشک
باران
صبحگاه، ندارد صفاي اشک
اشک سحر زدايد، از لوح دل سياهي
خرم کند چمن را،
باران
صبحگاهي
گوهر اگر ز قطره
باران
شود پديد
با آفتاب و ماه، ز يک گوهر است اشک
نوگلي پيدا در بهاران کن
روي و مويش را بوسه
باران
کن
بيا بيا که نوشم جامي ستانم از دهانت کامي، طره تو بوسه
باران
سازم
ديوان سعدي
سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
غرقه در نيل چه انديشه کند
باران
را
حذر کنيد ز
باران
ديده سعدي
که قطره سيل شود چون به يک دگر پيوست
با اين همه
باران
بلا بر سر سعدي
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکيدست
حقير تا نشماري تو آب چشم فقير
که قطره قطره
باران
چون با هم آمد جوست
اي صورت ديباي خطايي به نکويي
وي قطره
باران
بهاري به نظافت
گر نبارد فضل
باران
عنايت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطير
صفحه قبل
1
...
4
5
6
7
8
...
25
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن