نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نيستيم از جلوه
باران
رحمت نااميد
تخم خشکي در زمين انتظار افشانده ايم
بي تأمل دل سنگين تو مي گردد آب
گر بداني چه قدر تشنه
باران
شده ام
چون تاک در بريدن خود فتح باب ماست
باران
طلب ز گريه مستانه خوديم
هست
باران
داشتن از کاغذ ابري طمع
چشم ريزش از کف خشک لئيمان داشتن
همان از تير
باران
حوادث نيستم ايمن
شوم در چشم مور از ناتواني ها اگر پنهان
حذر کن از عرق روي لاله رخساران
که مي کند به دل سنگ رخنه اين
باران
مرا ز گريه چه حاصل، که چاک سينه ابر
رفوپذير نگردد به رشته
باران
باران
تير چون نکند خانه ها خراب؟
کز روي اوست هاله مه خانه کمان
در قبض ز بسط است فزون بهره سالک
گرديد گهر قطره
باران
ز فسردن
اشکي که از ندامت ريزند باده خواران
شيرازه نشاط است چون رشته هاي
باران
ايام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنيايند زهاد روز
باران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سيلاب عقل و هوش است اين قطره هاي
باران
چون صدف هر سينه کز گرد علايق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره
باران
در او
دست بي ريزش فقيران را وبال گردن است
ابر بي
باران
کند دلهاي روشن را سياه
گرچه مي گويند
باران
نيست در ابر سفيد
فيض مي بارد ز سيماي سحاب صبحگاه
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازين
باران
شده
نمي دهي قدح بي شمار اگر ساقي
شمار قطره
باران
کن و پياله بده!
برق فناست حاصل
باران
بي محل
در عهد شيب ديده گريان چه فايده؟
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نيست
بر زمين شور
باران
را نباشد منتي
در کف اهل کرم گوهر نمي گيرد قرار
ابر ممکن نيست
باران
را کند گردآوري
اگر از اهل شوقي مگذر از انديشه صائب
که چون باد
باران
مي کند ديوانه آرايي
سانه روز
باران
رحمت گر قليج گوگدن ياقار
قوچ کيمي قربان ايچون ميدانه گلميشلر دنوز
ابر سياه حامل
باران
رحمت است
راحت درين بساط به مقدار زحمت است
حلقه هر در مشو با قامت همچون کمان
تا نگردي تير
باران
ملامت را نشان
از دست رستخيز حوادث کجا رويم؟
ما را ميان باديه
باران
گرفته است
به جاي قطره
باران
به کشت طالع ما
ز آسمان ستم پيشه مور مي آيد
گرچه
باران
مي رساند خانه تقوي به آب
در شکست توبه دارد شور ديگر ماهتاب
به شان خاک، نازل گشت از ابر
هزاران آيه رحمت ز
باران
هست اگر شيرازه اي اوراق برگ عيش را
رشته
باران
ابر نوبهار اشرف است
ديوان عبيد زاکاني
ابر دستت بر جهان
باران
رحمت ريخته
برق تيغت درنهاد دشمنان آذر زده
عشاقنامه عبيد زاکاني
برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم ميان برق و
باران
ديوان عطار
کنون بي خود بيا تا بار يابي
که شاخ وصل بي
باران
به بار است
تا که در درياي دل عطار کلي غرق شد
گوييا تيغ زبانش ابر
باران
گوهر است
وي عجب در جنب عشق عاشقانت
شبنمي است اين جمله
باران
که هست
مي گلرنگ خور به موسم گل
که گل تازه روي
باران
يافت
ابر بر دريا بسي بگريست زار
ليک دريا گشت و آن
باران
که يافت
بغرد همچو رعدي بر سر جمع
همه نقدش چو
باران
برفشاند
کز نفس سردت و
باران
اشک
لاله من برگ خزان مي کند
خطم گر مي نخواهي نيز مگري
که بي شک سبزه از
باران
برآيد
چو
باران
از سر هر موي زلفش
ز بهر عاشقان مي ريخت پندار
هست درين باديه جمله جانها چو ابر
قطره
باران
او درد و دريغاي عشق
صدف را آن بود بهتر که گويد
که من در عمر خود
باران
نديدم
چو دريا در خروش آييم وانگه
ز چشم خون فشان
باران
فشانيم
کشته اي تخم عشق در جانها
هين بباران ز چشم ما
باران
چند ريزم از سر يک يک مژه
همچو
باران
اشک بر هامون ز تو
مگر جان هاي ايشان ابر بوده است
که مي بارند چون
باران
دريغا
شده اين پسته تو تازه و سرسبز چراست
مگر از اشک من سوخته
باران
دارد
من زير لحد خفته و مي باز نه استد
باران
دريغا همه شب از زبر من
منطق الطير عطار
همچو
باران
ابر مي بارم ز چشم
زانک بي تو چشم اين دارم ز چشم
در زمان آن جملگي ناز و طرب
هم چو
باران
زو فروريخت اي عجب
چون شد آن بت روي از اهل عيان
اشک
باران
، موج زن شد در ميان
بود باراني و سرمايي شگرف
تر شد آن سرگشته از
باران
و برف
گر پديد آيي به هستي يک نفس
تير
باران
آيدت از پيش و پس
گر نماند از ديو وز مردم اثر
از سر يک قطره
باران
در گذر
نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که مي گريم چو
باران
زار زار
اشک چون
باران
روان کرد آن زمان
گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
گه ز درد عشق، چون
باران
ز ميغ
بر رخ او اشک راندي بي دريغ
آن که و مه هرک ديدش آن چنان
همچو
باران
خون گرستي در نهان
گر شمار اشک او کردي کسي
بيشتر بودي زصد
باران
بسي
در زمين افتاد پيش شهريار
همچو
باران
اشک مي باريد زار
اسرار نامه عطار
ز خون مشک و زني شکر نمايد
ز
باران
در ز کان گوهر نمايد
نخستين قطره
باران
سفر کرد
و از آن پس قعر دريا پر گهر کرد
چو
باران
گر چه آن اشگست بسيار
به چشم کس ندارد هيچ مقدار
خوشي بگري چو
باران
در عتابي
مگر بر خيزدت از دل حجابي
فغان مي کرد وز هر سوي مي رفت
چو
باران
اشگ او بر روي مي رفت
چو برقي چون در آن صحرا بمانده
چو
باران
اشگ بر صحرا بمانده
زچشمش اشک ريزان شد چو
باران
همي لرزيد چون برگ چناران
الهي نامه عطار
چو خواجه دست بر پستان نهادش
ز پستان شير چو
باران
گشادش
نگه مي کردي از پس روي آن ماه
چو
باران
مي فشاندي اشک در راه
دو چشمش همچو
باران
گشت خونبار
که تا شد هر دو نابينا بيکبار
از آن تشوير خون در جانش افتاد
چو
باران
اشک بر مژگانش افتاد
چو
باران
مي گريست و زار مي گفت
پياپي اين سخن هموار مي گفت
چو از اندازه
باران
بيشتر شد
همي هر کس بزير جامه در شد
دعا مي کرد هر شوريده جاني
که کم کن اي خدا
باران
زماني
بسي بودست قحط غم گساران
که تري نيست اين ساعت ز
باران
خدايا نقد گردان اين سعادت
که گردد هر زمان
باران
زيادت
چو بشنيد اين سخن شبلي زياران
بر ايشان کرد حالي سنگ
باران
دگر چندان که دارد قطره
باران
دگر چندان که برگ شاخساران
ولي گر خلق گرد آيد هزاران
کنند از جهل بر تو تير
باران
که
باران
مي نيايد آشکارا
دعائي کن ز حق در خواه ما را
ز ديده اشک چون
باران
فشاندند
زهي طوفان که آن ياران فشاندند
نه چندان ريختش از ديده
باران
که ابر از ديده ريزد در بهاران
صف مژگانش صف گردي شکسته
بزخم تير
باران
از دو رسته
شهاب و برق را گشته سنان تيز
ز
باران
ابر کرده صد عنان ريز
بدست آورده نرگس جام زر را
ز
باران
خورد شير چون شکر را
زمين از خون خصمان لاله زاري
هوا از تير
باران
ژاله باري
از اين آتش که در جانم رسيدست
بسي
باران
به مژگانم رسيدست
از اين اشکم که طوفانيست خونبار
دهم تعليم
باران
را که چون بار
مرا هر دم ز گردون صد هزاران
بر اين دل درد ميريزد چو
باران
دريغا جان ندارم صدهزاران
که در پاي غمت ريزم چو
باران
ببارانم ز ابر ديده
باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
هيلاج نامه عطار
نخستين قطره
باران
سفر کرد
وز آن پس قعر دريا پرگهر کرد
يقين رو باش در کل بيگماني
همي
باران
تو درهاي معاني
اشتر نامه عطار
تو چه داني تا که
باران
از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهي
باران
ز عنصر ساخت او
قطره
باران
اگرچه پر بود
بحر را در عمرها يک در بود
خسرو نامه عطار
ز
باران
قطره گر پيدا نمايد
چو در دريا رود دريا نمايد
چو ابري بررخ صحرا بمانده
چو
باران
اشک بر صحرا فشانده
ز تف برق تيغش نامداران
سپر بر آب افکندي چو
باران
بپاسخ گفت گل چون سو کواران
چرا بر خود نگريم همچو
باران
صفحه قبل
1
...
4
5
6
7
8
...
13
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن