1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيستيم از جلوه باران رحمت نااميد
    تخم خشکي در زمين انتظار افشانده ايم
  • بي تأمل دل سنگين تو مي گردد آب
    گر بداني چه قدر تشنه باران شده ام
  • چون تاک در بريدن خود فتح باب ماست
    باران طلب ز گريه مستانه خوديم
  • هست باران داشتن از کاغذ ابري طمع
    چشم ريزش از کف خشک لئيمان داشتن
  • همان از تير باران حوادث نيستم ايمن
    شوم در چشم مور از ناتواني ها اگر پنهان
  • حذر کن از عرق روي لاله رخساران
    که مي کند به دل سنگ رخنه اين باران
  • مرا ز گريه چه حاصل، که چاک سينه ابر
    رفوپذير نگردد به رشته باران
  • باران تير چون نکند خانه ها خراب؟
    کز روي اوست هاله مه خانه کمان
  • در قبض ز بسط است فزون بهره سالک
    گرديد گهر قطره باران ز فسردن
  • اشکي که از ندامت ريزند باده خواران
    شيرازه نشاط است چون رشته هاي باران
  • ايام نوبهاران غماز شوره زارست
    از خانه برنيايند زهاد روز باران
  • زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
    سيلاب عقل و هوش است اين قطره هاي باران
  • چون صدف هر سينه کز گرد علايق پاک شد
    گوهر شهوار گردد قطره باران در او
  • دست بي ريزش فقيران را وبال گردن است
    ابر بي باران کند دلهاي روشن را سياه
  • گرچه مي گويند باران نيست در ابر سفيد
    فيض مي بارد ز سيماي سحاب صبحگاه
  • گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
    خانه من چون صدف معمور ازين باران شده
  • نمي دهي قدح بي شمار اگر ساقي
    شمار قطره باران کن و پياله بده!
  • برق فناست حاصل باران بي محل
    در عهد شيب ديده گريان چه فايده؟
  • بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نيست
    بر زمين شور باران را نباشد منتي
  • در کف اهل کرم گوهر نمي گيرد قرار
    ابر ممکن نيست باران را کند گردآوري
  • اگر از اهل شوقي مگذر از انديشه صائب
    که چون باد باران مي کند ديوانه آرايي
  • سانه روز باران رحمت گر قليج گوگدن ياقار
    قوچ کيمي قربان ايچون ميدانه گلميشلر دنوز
  • ابر سياه حامل باران رحمت است
    راحت درين بساط به مقدار زحمت است
  • حلقه هر در مشو با قامت همچون کمان
    تا نگردي تير باران ملامت را نشان
  • از دست رستخيز حوادث کجا رويم؟
    ما را ميان باديه باران گرفته است
  • به جاي قطره باران به کشت طالع ما
    ز آسمان ستم پيشه مور مي آيد
  • گرچه باران مي رساند خانه تقوي به آب
    در شکست توبه دارد شور ديگر ماهتاب
  • به شان خاک، نازل گشت از ابر
    هزاران آيه رحمت ز باران
  • هست اگر شيرازه اي اوراق برگ عيش را
    رشته باران ابر نوبهار اشرف است
  • ديوان عبيد زاکاني

  • ابر دستت بر جهان باران رحمت ريخته
    برق تيغت درنهاد دشمنان آذر زده
  • عشاقنامه عبيد زاکاني

  • برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
    دل و چشمم ميان برق و باران
  • ديوان عطار

  • کنون بي خود بيا تا بار يابي
    که شاخ وصل بي باران به بار است
  • تا که در درياي دل عطار کلي غرق شد
    گوييا تيغ زبانش ابر باران گوهر است
  • وي عجب در جنب عشق عاشقانت
    شبنمي است اين جمله باران که هست
  • مي گلرنگ خور به موسم گل
    که گل تازه روي باران يافت
  • ابر بر دريا بسي بگريست زار
    ليک دريا گشت و آن باران که يافت
  • بغرد همچو رعدي بر سر جمع
    همه نقدش چو باران برفشاند
  • کز نفس سردت و باران اشک
    لاله من برگ خزان مي کند
  • خطم گر مي نخواهي نيز مگري
    که بي شک سبزه از باران برآيد
  • چو باران از سر هر موي زلفش
    ز بهر عاشقان مي ريخت پندار
  • هست درين باديه جمله جانها چو ابر
    قطره باران او درد و دريغاي عشق
  • صدف را آن بود بهتر که گويد
    که من در عمر خود باران نديدم
  • چو دريا در خروش آييم وانگه
    ز چشم خون فشان باران فشانيم
  • کشته اي تخم عشق در جانها
    هين بباران ز چشم ما باران
  • چند ريزم از سر يک يک مژه
    همچو باران اشک بر هامون ز تو
  • مگر جان هاي ايشان ابر بوده است
    که مي بارند چون باران دريغا
  • شده اين پسته تو تازه و سرسبز چراست
    مگر از اشک من سوخته باران دارد
  • من زير لحد خفته و مي باز نه استد
    باران دريغا همه شب از زبر من
  • منطق الطير عطار

  • همچو باران ابر مي بارم ز چشم
    زانک بي تو چشم اين دارم ز چشم
  • در زمان آن جملگي ناز و طرب
    هم چو باران زو فروريخت اي عجب
  • چون شد آن بت روي از اهل عيان
    اشک باران، موج زن شد در ميان
  • بود باراني و سرمايي شگرف
    تر شد آن سرگشته از باران و برف
  • گر پديد آيي به هستي يک نفس
    تير باران آيدت از پيش و پس
  • گر نماند از ديو وز مردم اثر
    از سر يک قطره باران در گذر
  • نه مرا معلوم تا در درد کار
    بر که مي گريم چو باران زار زار
  • اشک چون باران روان کرد آن زمان
    گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
  • گه ز درد عشق، چون باران ز ميغ
    بر رخ او اشک راندي بي دريغ
  • آن که و مه هرک ديدش آن چنان
    همچو باران خون گرستي در نهان
  • گر شمار اشک او کردي کسي
    بيشتر بودي زصد باران بسي
  • در زمين افتاد پيش شهريار
    همچو باران اشک مي باريد زار
  • اسرار نامه عطار

  • ز خون مشک و زني شکر نمايد
    ز باران در ز کان گوهر نمايد
  • نخستين قطره باران سفر کرد
    و از آن پس قعر دريا پر گهر کرد
  • چو باران گر چه آن اشگست بسيار
    به چشم کس ندارد هيچ مقدار
  • خوشي بگري چو باران در عتابي
    مگر بر خيزدت از دل حجابي
  • فغان مي کرد وز هر سوي مي رفت
    چو باران اشگ او بر روي مي رفت
  • چو برقي چون در آن صحرا بمانده
    چو باران اشگ بر صحرا بمانده
  • زچشمش اشک ريزان شد چو باران
    همي لرزيد چون برگ چناران
  • الهي نامه عطار

  • چو خواجه دست بر پستان نهادش
    ز پستان شير چو باران گشادش
  • نگه مي کردي از پس روي آن ماه
    چو باران مي فشاندي اشک در راه
  • دو چشمش همچو باران گشت خونبار
    که تا شد هر دو نابينا بيکبار
  • از آن تشوير خون در جانش افتاد
    چو باران اشک بر مژگانش افتاد
  • چو باران مي گريست و زار مي گفت
    پياپي اين سخن هموار مي گفت
  • چو از اندازه باران بيشتر شد
    همي هر کس بزير جامه در شد
  • دعا مي کرد هر شوريده جاني
    که کم کن اي خدا باران زماني
  • بسي بودست قحط غم گساران
    که تري نيست اين ساعت ز باران
  • خدايا نقد گردان اين سعادت
    که گردد هر زمان باران زيادت
  • چو بشنيد اين سخن شبلي زياران
    بر ايشان کرد حالي سنگ باران
  • دگر چندان که دارد قطره باران
    دگر چندان که برگ شاخساران
  • ولي گر خلق گرد آيد هزاران
    کنند از جهل بر تو تير باران
  • که باران مي نيايد آشکارا
    دعائي کن ز حق در خواه ما را
  • ز ديده اشک چون باران فشاندند
    زهي طوفان که آن ياران فشاندند
  • نه چندان ريختش از ديده باران
    که ابر از ديده ريزد در بهاران
  • صف مژگانش صف گردي شکسته
    بزخم تير باران از دو رسته
  • شهاب و برق را گشته سنان تيز
    ز باران ابر کرده صد عنان ريز
  • بدست آورده نرگس جام زر را
    ز باران خورد شير چون شکر را
  • زمين از خون خصمان لاله زاري
    هوا از تير باران ژاله باري
  • از اين آتش که در جانم رسيدست
    بسي باران به مژگانم رسيدست
  • از اين اشکم که طوفانيست خونبار
    دهم تعليم باران را که چون بار
  • مرا هر دم ز گردون صد هزاران
    بر اين دل درد ميريزد چو باران
  • دريغا جان ندارم صدهزاران
    که در پاي غمت ريزم چو باران
  • ببارانم ز ابر ديده باران
    بجنبانم سلاسل جان و دل را
  • هيلاج نامه عطار

  • نخستين قطره باران سفر کرد
    وز آن پس قعر دريا پرگهر کرد
  • يقين رو باش در کل بيگماني
    همي باران تو درهاي معاني
  • اشتر نامه عطار

  • تو چه داني تا که باران از چه خاست
    گفت انزلنا من الماء از کجاست
  • سفل را نفس عناصر ساخت او
    انگهي باران ز عنصر ساخت او
  • قطره باران اگرچه پر بود
    بحر را در عمرها يک در بود
  • خسرو نامه عطار

  • ز باران قطره گر پيدا نمايد
    چو در دريا رود دريا نمايد
  • چو ابري بررخ صحرا بمانده
    چو باران اشک بر صحرا فشانده
  • ز تف برق تيغش نامداران
    سپر بر آب افکندي چو باران
  • بپاسخ گفت گل چون سو کواران
    چرا بر خود نگريم همچو باران