1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان پروين اعتصامي

  • ز خودپرستي و آزم چنين شد آخر، کار
    بناي سست بريزد، چو سخت شد باران
  • فصل باران است و برف و سيل و باد
    ناگه اين ديوار خواهد اوفتاد
  • هزار نکته ز باران و برف ميگويد
    شکوفه اي که به فصل بهار، در چمن است
  • اندود نکرده اي و ترسيم
    ويرانه شود ز برف و باران
  • ديوان حافظ

  • سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
    در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
  • گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
    قطره باران ما گوهر يک دانه شد
  • دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
    برق دولت که برفت از نظرم بازآيد
  • از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
    کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
  • تازيان را غم احوال گران باران نيست
    پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم
  • شاهنامه فردوسي

  • جهان را چو باران به بايستگي
    روان را چو دانش به شايستگي
  • ابر سام يل باد چندان درود
    که آيد همي ز ابر باران فرود
  • چو از دامن ابر چين کم شود
    بيابان ز باران پر از نم شود
  • به سهراب بر تير باران گرفت
    چپ و راست جنگ سواران گرفت
  • ز باران هوا خشک شد هفت سال
    دگرگونه شد بخت و برگشت حال
  • بران ابر باران خجسته سروش
    به گودرز گفتي که بگشاي گوش
  • همانا که باران نبارد ز ميغ
    فزون زانک باريد بر سرش تيغ
  • که بر دژ يکي تير باران کنيد
    هوا را چو ابر بهاران کنيد
  • ازان رستخيز و دم زمهرير
    خروش يلان بود و باران تير
  • از آواز گردان و باران تير
    همي چشم خورشيد شد خيره خير
  • که باران او بود شمشير و تير
    جهان شد بکردار درياي قير
  • يکي تير باران بکردند سخت
    چو باد خزان برجهد بر درخت
  • دم آتش تيز و باران تير
    هزيمت بود زان سپس ناگزير
  • سرش کردم از تن بخنجر جدا
    چو باران ازو خون شد اندر هوا
  • دريغ آن شده روزگاران من
    دل خسته و چشم باران من
  • برآمد ز ناگه ده و دار و گير
    درخشيدن تيغ و باران تير
  • جهان چون شب تيره از تيره ميغ
    چو ابري که باران او تير و تيغ
  • وزان باره چندي ز ترکان دلير
    نگون اندر آمد چو باران بزير
  • شد اندر هوا گرد برسان ميغ
    چه ميغي که باران او تير و تيغ
  • درفشيدن تيغ و باران تير
    خروش يلان بود با دار و گير
  • که باران او در بهاران بود
    نه چون همت شهرياران بود
  • شب تيره بلبل نخسپد همي
    گل از باد و باران بجنبد همي
  • ازان پس بفرمود شاه اردشير
    که کشتند او را به باران تير
  • يکي رعد و باران با برق و جوش
    زمين پر ز آب آسمان پرخروش
  • به هر سو ز باران همي تاختند
    به دشت اندرون خيمه ها ساختند
  • غمي بود زان کار داراب نيز
    ز باران همي جست راه گريز
  • که در تست فرزند شاه اردشير
    ز باران مترس اين سخن يادگير
  • که گر آب دريا بخواهد رسيد
    درو قطره باران نيايد پديد
  • نبارد بدو نيز باران خويش
    دل مرد درويش زو گشته ريش
  • يکي سنگ باران بکردند سخت
    چو باد خزان برزند بر درخت
  • سخن به که ويران نگردد سخن
    چو از برف و باران سراي کهن
  • پس اندر همي تاخت شاه اردشير
    ابا ناله بوق و باران تير
  • بيامد ز قلب سپه شهرگير
    بکشت آن دو تن را به باران تير
  • جهان شد پر از يوز و باران و سگ
    چه پرنده و چند تازان به تگ
  • ز روي هوا ابر شد ناپديد
    به ايران کسي برف و باران نديد
  • مخواهيد با ژاندران بوم و رست
    که ابر بهاران به باران نشست
  • جهان شد به کردار خرم بهشت
    ز باران هوا بر زمين لاله کشت
  • به پيل اندرون تير باران گرفت
    کمان را چو ابر بهاران گرفت
  • همي رفت با شاه چندي سخن
    ز باران و آن شارستان کهن
  • نشيند بدو در نگردد خراب
    ز باران وز برف وز آفتاب
  • ديوان خاقاني

  • ز برق خنده هاي سر به مهرت
    به مجلس بوسه باران تازه کردي