1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان خاقاني

  • حذر کن ز آه مظلومي که بيدار است و خون باران
    تو شب خفته به بالين تو سيل آيد ز بارانش
  • ديوان رهي معيري

  • خيزد از جگر ناله من، دور از آتشين لاله من، به نوبهاران
    دور از آن مه غنچه دهن، روز و شب بود ديده من، ستاره باران
  • ديوان سعدي

  • نصيحتگوي را از من بگو اي خواجه دم درکش
    چو سيل از سر گذشت آن را چه مي ترساني از باران
  • گلستان سعدي

  • باران رحمت بيحسابش همه را رسيده و خوان نعمت بيدريغش همه جا کشيده ...
  • ديوان سنايي

  • که پر کرد و که آگند از گيا و قطره باران
    دهان اين و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
  • ديوان سيف فرغاني

  • تو خورشيدي ز من پنهان و من با اشک چون باران
    گهي چون ابر مي گريم گهي چون برق مي خندم
  • کشکول شيخ بهايي

  • ... بادا، براي طلب باران با هفتاد هزار تن بيرون شد. ...
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... نمي يافتم. تا شبي باران عظيم مي آمد. ...
  • ديوان قاآني

  • کمان و تير و تيغ و کوس او در پره هيجا
    يکي ابر و يکي باران يکي برق و يکي تندر
  • ديوان شمس

  • چو بيند سوز من گويد که اين زرق است يا برقي
    چو بيند گريه ام گويد که اين اشک است يا باران
  • کشکول شيخ بهايي

  • ... فرمود: يعني از آب باران و دريا، هنگامي که ببارد، صدفها دهان باز ...
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... تا حق - تعالي - باران فرستد». شيخ سر فرو برد، پس برآورد وگفت: ...
  • ... شيخ را گفتند: «باران نمي بارد. دعا کن تا باران بارد». آن شب ...
  • گلستان سعدي

  • ... ندهند. و اگر بمثل باران نبارد يا طوفان جهان بردارد باعتماد مکنت ...
  • کشکول شيخ بهايي

  • ... شو و بهر ما طلب باران کن. مرد بيرون شد و در سخن خويش گفت: اين ...
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... «اگر خواهيد که باران آيد مرا از بصره بيرون کنيد». چندان خوف بر ...
  • ... ابري است که جز باران حکمت نباراند». ...
  • ... افتاد که نبايد که باران در خانه افتد و کتاب تر شود. ...
  • ... گرسنگي پديد آمد، باران افتاد، جمله باديه طعام بود». گفت: «اين ...
  • کليله و دمنه

  • ... باز ماند ، چنانکه باران تابستان در واديها ناچيز گردد ، نه بآب ...
  • ... رود و پوستين سوي باران مي گرداند ، و هر حادثه را فراخور حال و ...
  • ... نداند و بهرجانب که باران بيند پوستين بگرداند ، و کافي خردمند و ...
  • گلستان سعدي

  • ... پنبه کاشته بوديم باران بيوقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بايستي ...
  • کشکول شيخ بهايي

  • ... سياه، بعد از آن باران پي درپي آمد و تگرگي باريد که هر دانه اش ...
  • ... سگي بگذشت که از باران خيس بود. پس جامه ي خويش از او در پيچيد. ...