نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
باران
چون ستاره ام از ديدگان بريخت
رويي که صبح خيره شود در صباحتش
عجب که بيخ محبت نمي دهد بارم
که بر وي اين همه
باران
شوق مي بارم
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز
باران
مرا وقتي ز نزديکان ملامت سخت مي آمد
نترسم ديگر از
باران
که افتادم به دريايي
هر ساعت از لطيفي رويت عرق برآرد
چون بر شکوفه آيد
باران
نوبهاري
عرقت بر ورق روي نگارين به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره
باران
بهاري
در قطره
باران
بهاري چه توان گفت؟
در نافه آهوي تتاري چه توان گفت؟
مواعظ سعدي
چه سود ريزش
باران
وعظ بر سر خلق
چو مرد را به ارادت صدف دهاني نيست
مثال قطره
باران
ابر آذاري
که کرد هر صدفي را به لؤلؤي حامل
سپهر منصب و تمکين علاء دولت و دين
سحاب رأفت و
باران
رحمت وابل
کرم به جاي خردمند کن چو بتواني
که ابر گم نکند بر زمين خوش
باران
ابر رحمت بر تو
باران
سال و ماه
روح راحت بر روان والدين
باران
فتنه بر در و ديوار کس نبود
بر بام ما ز گريه خون ناودان برفت
از آب چشم عزيزان که بر بساط بريخت
به روز
باران
مانست صفه بارش
دگر سبزي نرويد بر لب جوي
که
باران
بيشتر سيلاب خونست
چو قطره قطره
باران
خرد بر کهسار
که سنگهاي درشت از کمر بگرداند
چو
باران
رفت باراني ميفکن
چو ميوه سير خوردي شاخ مشکن
بوستان سعدي
خدايا بر آن تربت نامدار
به فضلت که
باران
رحمت ببار
شنيدم که مي گفت و
باران
دمع
فرو مي دويدش به عارض چو شمع
نه
باران
همي آيد از آسمان
نه بر مي رود دود فرياد خوان
که دانستم از هول
باران
و سيل
نشايد شدن در چراگاه خيل
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو
باران
فشاندي درم
بيابان و
باران
و سرما و سيل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيل
نبودش ز تشنيع ياران خبر
که غرقه ندارد ز
باران
خبر
يکي قطره
باران
ز ابري چکيد
خجل شد چو پنهاي دريا بديد
سرشک غم از ديده
باران
چو ميغ
که عمرم به غفلت گذشت اي دريغ!
پس از رنج سرما و
باران
و سيل
نشستند با نامداران خيل
ز عملش ملال آيد از وعظ ننگ
شقايق به
باران
نرويد ز سنگ
شنيدم که ذوالنون به مدين گريخت
بسي برنيامد که
باران
بريخت
اگر باد و برف است و
باران
و ميغ
وگر رعد چوگان زند، برق تيغ
ز باريدن برف و
باران
و سيل
به لرزش در افتاده همچون سهيل
ز عهد پدر يادم آيد همي
که
باران
رحمت بر او هر دمي
تو يک نوبت اي ابر رحمت ببار
که در پيش
باران
نپايد غبار
گلستان سعدي
باران
که در لطافت طبعش خلاف نيست
از باغ لاله رويد و از شوره بوم خس
ديوان سلمان ساوجي
يا شفيع المذنبين! در خشکسال رحمتيم
زابر احسان تو ما را چشم
باران
عطاست
بر برگ رزان قطره
باران
شده ريزان
اشکي است که بر چهره عشاق روان است
آسمان همت توست آنکه درياي محيط
گرگهر گردد لبالب يک نم از
باران
اوست
رگ جهنده
باران
هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر بهار بگشايد
تو هر آن قطره
باران
که فرو مي آيد
آيتي دان شده از فيض الهي منزل
تا بدو
باران
رحمت آيد از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
مهندسان هوايي ز نقطه
باران
بر آب دايره ها مي کشند پرگاري
بهارا روان کرده اي، اشک
باران
در آني که پيراهن گل دراني
در هوي و هوس سرو قدت، سلمان را
ديده، ابري است، که خون جگرش،
باران
است
رحمتي فرما، که از
باران
اشک چشم من
مردم بيچاره را، در خانه آب، افتاده است
چون بود سبزه پژمرده به
باران
مشتاق
بيش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق
همچو گردون گوهر خاص تو پاک
همچو
باران
فيض انعام تو عام
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت
باران
باد
جمشيد و خورشيد ساوجي
در عجبم تا چرا کرد به دوران تو
صدمه
باران
و باد گنبد گل را خراب
چو ابر از ديده
باران
مي فشاند
چو گل هر دم گريبان مي دراند
سرشک از ديده
باران
، گفت: «اي رود،
ز مادر تا قيامت بادش بدرود!
شنيده ستم که چون از ابر مي خواست
صدف
باران
، خروش از بحر برخاست
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از ديده
باران
ملک با لشکري افزون ز
باران
فرود آمد در آن خرم بهاران
نديدي سيل
باران
را که در دشت
دوانيد از سر تندي و بگذشت
ديوان سنايي
پيش خز تا کنيم بر لب تو
بوسه
باران
عليک عين الله
در غارت بي
باران
چون عادت عياران
هم چشم گشادستي هم گوش نهادستي
بوسه همي رفت چو
باران
ز لب
در طرب و خنده و درهاي و هوي
ببين تو اينک بر لاله قطره
باران
اگر نديدي بر هم مقطر آتش و آب
اگر چند
باران
ز ابرست ليک
ز دريا فراموش کردن خطاست
آنکه گه گه کف او بيند ابر از خجلي
باز گردد ز هوا مايل
باران
نشود
چون بدارالملک عباسي امامي آمديم
تازه رخ چون برگ و شاخ از قطره
باران
شويم
باد حزم تو گر بر ابر زند
بر زمين نايد از هوا
باران
وليکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
ببارد آخر هم گه گهي برو
باران
به ابر برشده ماني بلند و بي
باران
کدام زاير و شاعر سوي تو بشتابد
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند
در صدف قطره هاي
باران
کرد
گردم به باد ساري گردي همي وليکن
باران
تو بيامد بنشاند جمله گردم
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
آن شنيدي که درگه عيسي
خواست
باران
به حاجت از مولي
در هوا زود گشت ميغ پديد
ابر
باران
گرفت و مي باريد
قطر
باران
چو دانه هاي گهر
بر شقايق چکيده همچو درر
روز و شب گاه و بيگه از
باران
غافل از راه آب و ناوندان
خويشتن را فداي ياران کن
کشت بيگانه پر ز
باران
کن
ابر چون زفت گشت در
باران
شد ستم کش روان بيوه زنان
سال قحطي يکي به کسري گفت
کابر بر خلق شد به
باران
زفت
ناز و نعمت ز کلکشان
باران
دست اعدا قرين شده با ران
ريششان پر ز باد و فرمان ني
ابرشان پر ز رعد و
باران
ني
کين همه شومي شما باشد
که نه
باران
و نه گيا باشد
در و ديوار رخنه چون غربال
باد و
باران
منقي و کيال
ديوان سيف فرغاني
بر زمين هر ذره خاکي که هست
آب خورد فيض چون
باران
اوست
دينست مصر ملک و عزيز اندروست علم
اي نيل را بقطره
باران
فروخته
کند ميوه را همچو
باران
نيسان
صدف وار در سينه گوهر شکوفه
عطاي تست چون
باران
سخاشان هست چون شبنم
بلي از منت شبنم بباران بي نيازم کن
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجاي
باران
تيغ
اي بکعبه شده در باديه چون اعرابي
آب
باران
چه خوري؟ چشمه حيوان اينجاست
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تير
باران
کرد ما را
اي برو خوب چو اشکوفه
باران
ديده
چند چون گل بشکفتي و نخورديم برت
اگر در ره بجيحوني رسيدي
درو پيوند چون
باران
و مي رو
در بوستان نشيندو در حسرت تو سيف
بر گل فشاند اشک چو
باران
خويش را
اي در عرق ز خوبي رخسار لاله رنگت
همچون گلي که بر وي
باران
چکيده باشد
کز پي دانه در همچو صدف مي شايد
غرق دريا شدن و تشنه
باران
بودن
کجا با عشق سازد مرد کز محنت بپرهيزد
بدريا چون درآيد آنکه
باران
برنمي تابد
هرکجا باد عشق تو بوزيد
زنده دل گردد آتش از
باران
تير
باران
غمش را پيش وا رفتم بصبر
جز سپر نکند تحمل تيغ رو باروي را
وگر بجانب عمان کند سحاب گذر
صدف ز قطره
باران
گهر کند روزي
از لطف وحسن يارم در جمع گل عذاران
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه
باران
پرتو خورشيد کندر طبع معدن زر سرشت
ابر در
باران
که در جوف صدف گوهر نهاد
عاشق بي دل بريزد جان خود درپاي يار
ابر بر دريا فشاند قطره
باران
خويش
بي عشق هرچه گفت ازو کس نيافت ذوق
باران
نخورد از آن صدف او گهر نداشت
اندر آن ميدان که بيني تير
باران
بلا
چون تو در جوشن گريزي تيغ مردان برمگير
درعهد تو بر زمين چو
باران
مي بارد از آسمان نکويي
دل چو از شوقت بنالد ديده گردد اشک بار
چون بغرد رعد آنگه ابر
باران
آورد
صفحه قبل
1
2
3
4
5
6
...
13
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن