167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • عقل چبود که صد جهان آتش
    نقد در جان و در دل افتادست
  • هزاران شب چو شمعي غرقه در اشک
    سر خود در کنارم اوفتادست
  • ساقيا در ده شرابي دلگشاي
    هين که دل برخاست غم در سر نشست
  • چو تو در غايت پستي فتادي
    ز پستي در گذر کارت بلند است
  • نگارا روز روز ماست امروز
    که در کف باده و در کام قند است
  • بيا گو يک نفس در حلقه ما
    کسي کز عشق در حلقش کمند است
  • دل زاهد هميشه در خيال است
    دل عاشق هميشه در حضور است
  • قمر ماند از خط او پاي در قير
    که در گرد خطش هم جوي قير است
  • نيايد در ضمير کس که آن خط
    چگونه نوبهاري در ضمير است
  • چه زني در من آتشي که مرا
    در گذشته ز فرق آب بس است
  • رگ و پي در تنم در آن مجلس
    همچو زير و بم رباب بس است
  • در قلندر چند قرائي کني
    نقد جان در باز قرائي بس است
  • درآمد در ميان خرقه پوشان
    به کس در ننگرست از پاي ننشست
  • نيم شبي سيم برم نيم مست
    نعره زنان آمد و در در نشست
  • در بر عطار بلندي نديد
    خاک شد و در بر او گشت پست
  • دوش ناگه آمد و در جان نشست
    خانه ويران کرد و در پيشان نشست
  • گنج در جاي خراب اوليتر است
    گنج بود او در خرابي زان نشست
  • در سرم از عشقت اين سودا خوش است
    در دلم از شوقت اين غوغا خوش است
  • بر اميد روي تو در کوي تو
    پاي عاشق تا به زانو در گل است
  • تا دلم در دام عشقت اوفتاد
    در ميان خون چو مرغي بسمل است
  • نه در مسجد گذارندم که رند است
    نه در ميخانه کين خمار خام است
  • روي تو در زلف همچون عقربت
    تا بديدم چون قمر در کژدم است
  • کم شدن در کم شدن دين من است
    نيستي در هستي آيين من است
  • تا پياده مي روم در کوي دوست
    سبز خنگ چرخ در زين من است
  • هرکس که در معني زين بحر بازيابد
    در ملک هر دو عالم جاويد نازنين است
  • عاشق ره را هزار گونه جنيبت
    در پس و در پيش اين طريق روانه است
  • تو چنين در پرده و از شور توست
    در دو عالم اين همه حيران که هست
  • فرو رفته همه در آب تاريک
    برآورده همه در کافري دست
  • ذره ذره در دو عالم هر چه هست
    پرده اي در آفتاب روي اوست
  • در خرابات خرابي مي روم
    زانکه گر گنجي است در ويرانه اي است
  • وآن است عزيز در دو عالم
    کز عشق تو در هزار خواري است
  • تن در اين کار در ده اي عطار
    زانکه اين کار ما حقارت نيست
  • خوار شود در ره او همچو خاک
    هرکه در اين باديه خونخوار نيست
  • در طبع روزگار وفا و کرم مجوي
    کين هر دو مدتي است که در روزگار نيست
  • خاکش بر سر که همچو عطار
    در کوي تو همچو خاک در نيست
  • در ده اي عطار تن در نيستي
    زانکه آنجا مرد هستي شاه نيست
  • مست از آنم چنين که در بر خويش
    مست در خواب ديده ام دوشت
  • ملک کسري در سر زلف تو ديد
    جام جم در لعل گلگون تو يافت
  • خاک کويت هر دو عالم در نيافت
    گرد راهت فرق آدم در نيافت
  • گنج عشقت در جهان جد و جهد
    هم مؤخر هم مقدم در نيافت
  • صد هزاران راهزن در ره فتاد
    جز فضيل ابن عهد محکم در نيافت
  • هر که او ساکن نشد در کوي تو
    جنه الفردوس خرم در نيافت
  • بيش و کم درباخت دل در راه تو
    ليک از تو بيش يا کم در نيافت
  • بس بزرگان را که در گرداب درد
    سر فرو شد نيز همدم در نيافت
  • آتش سوداي تو عالم جان در گرفت
    سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت
  • جان و دل عاشقان خرقه شد اندر ميان
    زانکه سماع غمت در همگان در گرفت
  • آنچه ما ديديم در عالم که ديد
    وآنچه ما گفتيم در عالم که گفت
  • چون در تو توان رسيد چون کس
    هرگز نرسيد در خيالت
  • عقلي که در حقيقت بيدار مطلق آمد
    تا حشر مست خفته در خلوت خيالت
  • ترک فلک که هست او در هندوي تو دايم
    سر پا برهنه گردان در وادي کمالت
  • گر به دستاني به دست آرد فريدت
    در فشاند در سخن همچون زبانت
  • هم چرخ خرقه پوشي در خانقاه عشقت
    هم جبرئيل مرغي در دام دل ربايت
  • در قدح ريز آب خضر از جام جم
    باز نتوان گشت ازين در بي فتوح
  • سر به ره در نهاد سيل اجل
    شورشي سخت در حصار افتاد
  • هر که در گلستان دنيا خفت
    پاي او در دهان مار افتاد
  • هر که يک دم شمرد در شادي
    در غم و رنج بي شمار افتاد
  • جان در غم عشق تو ميان بست
    دل در غمت از ميان جان داد
  • خرقه آتش زد و در حلقه دين بر سر جمع
    خرقه سوخته در حلقه زنار نهاد
  • هرچه دارم در ميان خواهم نهاد
    بي خبر سر در جهان خواهم نهاد
  • آب حيوان چون به تاريکي در است
    جام جم در جنب جان خواهم نهاد
  • نه در کفر مي آيد و نه در ايمان
    که اقرار و انکار مي برنتابد
  • وگر در جويم از درياي وصلش
    به دريا در نگونسارم فرستد
  • چون ساکنان گلشن در پايت اوفتادند
    عطار سر نهاده در گلخني چه سنجد
  • جانا حديث حسنت در داستان نگنجد
    رمزي ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
  • جولانگه جلالت در کوي دل نباشد
    جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
  • سوداي زلف و خالت در هر خيال نايد
    انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
  • در دل چو عشقت آمد سوداي جان نماند
    در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
  • آهي که عاشقانت از حلق جان برآرند
    هم در زمان نيايد هم در مکان نگنجد
  • آنجا که عاشقانت يک دم حضور يابند
    دل در حساب نايد جان در ميان نگنجد
  • اسرار تو در زبان نمي گنجد
    واوصاف تو در بيان نمي گنجد
  • رفتم ز جهان برون در اندوهت
    کاندوه تو در جهان نمي گنجد
  • عطار چو در يقين خود گم شد
    در پيشگه عيان نمي گنجد
  • دل بود بسي در انتظار تو
    در هر پيچي هزار مي پيچد
  • در ره عشق تو دل عطار
    آتشي سخت در جگر دارد
  • در غم عشق تو جان خواهيم داد
    سر در آن از خاک بر خواهيم کرد
  • روي در زير زلف پنهان کرد
    تا در اسلام کافرستان کرد
  • خط مشکينت جوشي در دل انداخت
    لب شيرينت جوشي در من آورد
  • فلک را عشق تو در گردش انداخت
    جهان را شوق تو در شيون آورد
  • از بس که حلقه بيني در زلف مشکبارش
    صد دست بايد آنجا تا در شمار گيرد
  • دلم با او چو دستي در کمر کرد
    کمربند فلک را دست در زد
  • آسوده بدم نشسته در کنجي
    کامد غم عشق و حلقه بر در زد
  • دل به سوداي تو جان در بازد
    جان براي تو جهان در بازد
  • هر که در کوي تو آيد به قمار
    دل برافشاند و جان در بازد
  • چون دوستي آن بت در سينه فرود آيد
    دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد
  • جان در مقام عشق به جانان نمي رسد
    دل در بلاي درد به درمان نمي رسد
  • پير در معراج خود چون جان بداد
    در حقيقت محرم اسرار شد
  • بنمود نخست پرده زلف
    در پرده نشست و پرده در شد
  • ميکده فقر يافت خرقه دعوي بسوخت
    در ره ايمان به کفر در دو جهان فاش شد
  • رو که در مملکت عشق سليماني تو
    ديو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
  • در عشق زنده بايد کز مرده هيچ نايد
    عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد
  • در ميان بيخودان مست دردي نوش کرد
    در زبان زاهدان بي خبر افسانه شد
  • هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي کشد
    آتش سوداي او جانم در آتش مي کشد
  • هر زمان عشق تو در کارم کشد
    وز در مسجد به خمارم کشد
  • چون مرا در بند بيند از خودي
    در ميان بند زنارم کشد
  • رهي است آيينه وارآن کس که در رفت
    هم او در ديده خود روشن آمد
  • چندان که برگشادم بر دل در معاني
    عطار را از آن در جز دردسر نيامد
  • چه تابي بود در زلف چو شستش
    که آن صد بار در جانم نيامد
  • آنها که پاي در ره تقوي نهاده اند
    گام نخست بر در دنيا نهاده اند
  • در علفزاري چه خواهي کرد تو
    چون تو را در قيد سلطان بسته اند
  • عقل در عشق تو سرگردان بماند
    چشم جان در روي تو حيران بماند