نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
اشک را
در
ديده روشندلان آرام نيست
ذره مي رقصد
در
آن روزن که باشد روشني
ابر احسان تو آتش را گلستان کرده است
در
بهشت افتاده هر ديوانه اي
در
گلخني
گريه ها
در
چشم تر دارم تماشاکردني
در
صدف چندين گهر دارم تماشاکردني
نيست
در
روي زمين جوهرشناسي، ورنه من
تيغها پوشيده
در
زنگار دارم ديدني
سنبل و ريحان شود
در
خوابگاه نيستي
آنچه از انفاس صرف آه
در
شبها کني
تا به کي چون غنچه
در
بستانسراي روزگار
رخنه
در
قصر وجود از خنده بيجا کني؟
چند اسباب اقامت جمع
در
عالم کني؟
ريشه تا کي
در
زمين عاريت محکم کني؟
سيم و زر رانيست
در
ميزان بينش اعتبار
همچنان
در
پله خاکي اگر قارون شوي
چراغ گل اگر
در
زير بال بلبلان بودي
کجا اوراق گل
در
دست تاراج خزان بودي؟
در
آغاز محبت لازم عشق است بي تابي
نيايد از مي ناپخته
در
خمخانه خودداري
نگيرد يک نفس آرام دل
در
سينه گرمم
کند
در
تابه تفسيده اي چون دانه خودداري؟
بود
در
راههاي دلنشين آسايش منزل
نمي آيد
در
آن زلف دراز از شانه خودداري
مهيا باش زخم گاز را
در
پرده شبها
زبان آتشين چون شمع تا
در
انجمن داري
تواني دست کردن
در
کمر نازک ميانان را
اگر چون تيغ
در
ميدان جرائت جوهري داري
ز شيريني عتاب او شکرخندست پنداري
زبان
در
کام او بادام
در
قندست پنداري
گشاد اهل دولت بستگي
در
آستين دارد
کي بي دربان بزرگان را نمي باشد
در
بازي
به کوري سوختم چون شمع
در
بتخانه غفلت
بسر بردن شبي
در
کنج محرابي نشد روزي
تمناي تو دارد نعل
در
آتش عزيزان را
چو يوسف چند زنداني
در
آغوش پدر باشي؟
ادب
در
بزم شاهان پاسباني مي کند سر را
چرا
در
صحبت ديوانگان عاقل نمي آيي؟
چه خونها مي تواند کرد
در
دل گلعذاران را
نواسنجي که دارد
در
قفس دام تماشايي
اگر از موج خطر چشم به ساحل داري
در
دل بحر همان آينه
در
گل داري
فکر تسخير تو چون
در
دل عاشق گذرد؟
که
در
آيينه ز خود فکر رميدن داري
بسته اي
در
گره از ساده دلي دوزخ را
در
سر خود اگر انديشه خامي داري
پاي
در
دامن تسليم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که
در
دست عناني داري
تا
در
خانه بي منت دوزخ بازست
دست رغبت به
در
باغ جنان نگذاري
غوطه
در
خاک زند دل ز گريبان کسي
ناله
در
خون تپد از شوخي مژگان کسي
خون ما
در
تن ازان مرده که
در
روز جزا
ندهد زحمت اندشه دامان کسي
گر
در
آرايش ظاهر دگران مي کوشند
تو
در
آن کوش که فرخنده شمايل باشي
در
خزان مانع سوداست اگر بي برگي
در
بهاران چه ضرورست که عاقل باشي؟
گوي شو
در
خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود
در
قدم او بيني
مباش معجب و خودبين که
در
بلا افتي
مبين
در
آينه بسيار کز صفا افتي
اگر نه کام جهان
در
کنار ناکامي است
کليد گنج نه
در
کام اژدها بودي
چو کودکي که کند
در
کنار مادر خواب
به خواب رفته زبان
در
کنار خاموشي
خموشيي که بود خارخار حرف
در
او
به کيش ما نبود
در
شمار خاموشي
در
آن محيط که کشتي نوح
در
خطرست
درست از آب برآيد سبوي درويشي
نسيم صبح نگرديده
در
سبکروحي
به نازکان چمن دست
در
کمر نکني
هميشه
در
نظري و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر
در
نظر نمي آيي
چه شور
در
جگر خاک ريخت ابر بهار؟
که هست
در
سر هر برگ لاله سودايي
گرفته است مرا
در
ميان تماشايي
که
در
خيال نياورده هيچ بينايي
بر چهره ات چگونه
در
فيض وا شود؟
آخر کدام شب به
در
دل نشسته اي؟
جاي تو
در
بهشت برين است بي سخن
گر
در
ضمير اهل دلي جا گرفته اي
در
آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون
در
ازل ز خاک مرا برگرفته اي
در
زير تيغ، بستر راحت فکنده اي
در
چشم فتنه داد شکرخواب داده اي
فرداست
در
نقاب خزان گل خزيده است
در
کنج آشيانه غريبانه مانده اي
بس نيست سقف چرخ، که
در
موسمي چنين
در
زير بار سقف ز کاشانه مانده اي؟
اي برق خانه سوز که نعلت
در
آتش است
در
تابخانه جگر ما چگونه اي؟
در
تنگناي جسم زند دل چه دست و پا؟
در
عرصه تنور چه طوفان کند، کسي؟
چون
در
حباب، موج پر و بال وا کند؟
در
تنگناي چرخ چسان وا شود کسي؟
در
چشم اين سياه دلان صبح کاذب است
در
روشني اگر يد بيضا شود کسي
در
محشرست يک سر و گردن بلندتر
باشد سري که
در
ته بال شکستگي
در
رهگذار سيل کمر باز کردن است
در
زير تيغ حادثه اظهار زندگي
در
واديي که کوه چو ابرست
در
گذار
ما پشت داده ايم به ديوار زندگي
در
چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در
شوره زار عالم اگر هست حاصلي
در
دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
در
هر شرار سير بهشت برين کني
در
قلزمي که کشتي نوح است
در
خطر
بالين ز گرد بالش گرداب مي کني
گيرم به زير چتر
در
اينجا گريختي
در
آفتابروي قيامت چه مي کني؟
اي غافلي که
در
پي دينار مي روي
آخر ز سکه
در
دهن مار مي روي
از غفلت تو پير مغان
در
کشاکش است
مي
در
پياله داري و هشيار مي روي
در
گرد کاروان تو يوسف نهفته است
در
چارسوي مصر به سودا چه مي روي؟
در
ميوه تو تا رگ خامي به جاي هست
در
کام روزگار گوارا نمي شوي
در
شهر زنگ، آينه
در
زنگ خوشترست
پيش سيه دلان مکن اظهار آگهي
فارغ شوي از حلقه زدن بر
در
دونان
يک بار اگر
در
دل شب دست برآري
در
پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در
سنگ کند ريشه نهالي که تو داري
در
حرف سرايي دهن غنچه ندارد
در
خامشي اين تيغ زباني که تو داري
در
گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در
خواب بهارست خزاني که تو داري
در
عالم امکان دل عارف نگشايد
يوسف چه قدر جلوه کند
در
ته چاهي؟
در
چشمي و
در
چشم نيايي ز لطافت
گنجينه نشيني و ز گنجينه جدايي
آن را که بود
در
ته پا آتش شوقي
در
راه نگردد گره از آبله پايي
آن گوهري که جويي
در
جيب آسمان ها
گر پاکشي به دامن
در
خود روان بيابي
در
برگريز پيري شد رخنه هاي آفت
هر خنده اي که کرديم
در
نوبهار طفلي
بي چشم زخم فرش است
در
ديده هاي حيران
بيداريي اگر هست
در
خواب زندگاني
باش بيدار
در
دل شبها
در
لحد چشم خواب اگر داري
آب
در
شير خود مکن ز چراغ
در
سرا ماهتاب اگر داري
سامان جمال تو
در
چشم نمي گنجد
خود نيز نمي داني
در
پرده چها داري
در
هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در
هر نگه پنهان صد چشم سخن داري
در
نظر اهل ديد خار کند گلشني
در
جگر قانعان قطره کند کوثري
حرف آن لب
در
ميان افکنده اي
شور محشر
در
جهان افکنده اي
در
لباس چشم آهو بارها
خويش را
در
کاروان افکنده اي
جز يتيمي چه بر اين داشت
در
گوش ترا
کآب
در
شير کند صبح بناگوش ترا
مي شود
در
دور خط عاشق ز جانان کامياب
بيشتر گردد دعا
در
دامن شب مستجاب
نغمه هاي جانفزا
در
پرده ني مدغم است؟
يا دم روح القدس
در
آستين مريم است
چندان که خار
در
پي آزار بلبل است
در
زير چشم (غنچه) هوادار بلبل است
در
گريه بي رخت مژه را اختيار نيست
در
رشته گسسته گهر را قرار نيست
کي
در
تن خاکي دل آگاه گذارند؟
يوسف نه عزيزي است که
در
چاه گذارند
خط
در
دل روشن گهران مهر فزايد
در
آينه ها نقش نگين راست نمايد
در
کسوت فقر آن رخ چون ماه ببينيد
در
زير کلاه نمدي ماه ببينيد
در
ديده ها اگر چه بود راه هند دور
نزديکتر بود ز
در
خانه صدور!
در
کهنسالي نيفتد کافر از سامان خويش!
کز تهيدستي چنار آتش زند
در
جان خويش
روزگاري شد دل افسرده دارم
در
بغل
جاي دل چون لاله خون مرده دارم
در
بغل
شانه
در
خط معنبر اي صنم داخل مکن
در
خط استاد، بي موجب قلم داخل مکن
در
جبين تاک، نور باده بي غش ببين
در
ته بال سمند شعله آتش ببين
عيش جهان
در
آن لب خندان نظاره کن
در
چشم مور ملک سليمان نظاره کن
در
سوختن زياده شود آب و تاب من
در
آتش است عالم آب (از) کباب من
در
لعل يار خنده دندان نما ببين
در
روز اگر ستاره نديدي بيا ببين
چند دارم
در
بغل پنهان دل افسرده را؟
چند
در
فانوس دارم اين چراغ مرده را؟
رخنه
در
سنگ کند ناخن انديشه ما
پنجه
در
پنجه الماس کند تيشه ما
عمري که
در
ملال رود
در
حساب نيست
چون بشمرم ز عمر خود ايام عقل را؟
در
محرم تا چه خونها
در
دل مردم کند
محنت آبادي که عيدش دربدر گرديدن است
در
حريم خاکساري سرکشي را بار نيست
شعله اين بزم
در
پاي سپند افتاده است
يعقوب بد نکرد که
در
هجر چشم باخت
در
قحط حسن، چشم گشودن چه لازم است؟
صفحه قبل
1
...
94
95
96
97
98
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن