167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اشک را در ديده روشندلان آرام نيست
    ذره مي رقصد در آن روزن که باشد روشني
  • ابر احسان تو آتش را گلستان کرده است
    در بهشت افتاده هر ديوانه اي در گلخني
  • گريه ها در چشم تر دارم تماشاکردني
    در صدف چندين گهر دارم تماشاکردني
  • نيست در روي زمين جوهرشناسي، ورنه من
    تيغها پوشيده در زنگار دارم ديدني
  • سنبل و ريحان شود در خوابگاه نيستي
    آنچه از انفاس صرف آه در شبها کني
  • تا به کي چون غنچه در بستانسراي روزگار
    رخنه در قصر وجود از خنده بيجا کني؟
  • چند اسباب اقامت جمع در عالم کني؟
    ريشه تا کي در زمين عاريت محکم کني؟
  • سيم و زر رانيست در ميزان بينش اعتبار
    همچنان در پله خاکي اگر قارون شوي
  • چراغ گل اگر در زير بال بلبلان بودي
    کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودي؟
  • در آغاز محبت لازم عشق است بي تابي
    نيايد از مي ناپخته در خمخانه خودداري
  • نگيرد يک نفس آرام دل در سينه گرمم
    کند در تابه تفسيده اي چون دانه خودداري؟
  • بود در راههاي دلنشين آسايش منزل
    نمي آيد در آن زلف دراز از شانه خودداري
  • مهيا باش زخم گاز را در پرده شبها
    زبان آتشين چون شمع تا در انجمن داري
  • تواني دست کردن در کمر نازک ميانان را
    اگر چون تيغ در ميدان جرائت جوهري داري
  • ز شيريني عتاب او شکرخندست پنداري
    زبان در کام او بادام در قندست پنداري
  • گشاد اهل دولت بستگي در آستين دارد
    کي بي دربان بزرگان را نمي باشد در بازي
  • به کوري سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
    بسر بردن شبي در کنج محرابي نشد روزي
  • تمناي تو دارد نعل در آتش عزيزان را
    چو يوسف چند زنداني در آغوش پدر باشي؟
  • ادب در بزم شاهان پاسباني مي کند سر را
    چرا در صحبت ديوانگان عاقل نمي آيي؟
  • چه خونها مي تواند کرد در دل گلعذاران را
    نواسنجي که دارد در قفس دام تماشايي
  • اگر از موج خطر چشم به ساحل داري
    در دل بحر همان آينه در گل داري
  • فکر تسخير تو چون در دل عاشق گذرد؟
    که در آيينه ز خود فکر رميدن داري
  • بسته اي در گره از ساده دلي دوزخ را
    در سر خود اگر انديشه خامي داري
  • پاي در دامن تسليم (و) رضا محکم کن
    مرو از راه که در دست عناني داري
  • تا در خانه بي منت دوزخ بازست
    دست رغبت به در باغ جنان نگذاري
  • غوطه در خاک زند دل ز گريبان کسي
    ناله در خون تپد از شوخي مژگان کسي
  • خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
    ندهد زحمت اندشه دامان کسي
  • گر در آرايش ظاهر دگران مي کوشند
    تو در آن کوش که فرخنده شمايل باشي
  • در خزان مانع سوداست اگر بي برگي
    در بهاران چه ضرورست که عاقل باشي؟
  • گوي شو در خم چوگان سبکدست قضا
    تا چو گردون سر خود در قدم او بيني
  • مباش معجب و خودبين که در بلا افتي
    مبين در آينه بسيار کز صفا افتي
  • اگر نه کام جهان در کنار ناکامي است
    کليد گنج نه در کام اژدها بودي
  • چو کودکي که کند در کنار مادر خواب
    به خواب رفته زبان در کنار خاموشي
  • خموشيي که بود خارخار حرف در او
    به کيش ما نبود در شمار خاموشي
  • در آن محيط که کشتي نوح در خطرست
    درست از آب برآيد سبوي درويشي
  • نسيم صبح نگرديده در سبکروحي
    به نازکان چمن دست در کمر نکني
  • هميشه در نظري و ز لطافت سرشار
    مرا چو نور نظر در نظر نمي آيي
  • چه شور در جگر خاک ريخت ابر بهار؟
    که هست در سر هر برگ لاله سودايي
  • گرفته است مرا در ميان تماشايي
    که در خيال نياورده هيچ بينايي
  • بر چهره ات چگونه در فيض وا شود؟
    آخر کدام شب به در دل نشسته اي؟
  • جاي تو در بهشت برين است بي سخن
    گر در ضمير اهل دلي جا گرفته اي
  • در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
    چون در ازل ز خاک مرا برگرفته اي
  • در زير تيغ، بستر راحت فکنده اي
    در چشم فتنه داد شکرخواب داده اي
  • فرداست در نقاب خزان گل خزيده است
    در کنج آشيانه غريبانه مانده اي
  • بس نيست سقف چرخ، که در موسمي چنين
    در زير بار سقف ز کاشانه مانده اي؟
  • اي برق خانه سوز که نعلت در آتش است
    در تابخانه جگر ما چگونه اي؟
  • در تنگناي جسم زند دل چه دست و پا؟
    در عرصه تنور چه طوفان کند، کسي؟
  • چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
    در تنگناي چرخ چسان وا شود کسي؟
  • در چشم اين سياه دلان صبح کاذب است
    در روشني اگر يد بيضا شود کسي
  • در محشرست يک سر و گردن بلندتر
    باشد سري که در ته بال شکستگي
  • در رهگذار سيل کمر باز کردن است
    در زير تيغ حادثه اظهار زندگي
  • در واديي که کوه چو ابرست در گذار
    ما پشت داده ايم به ديوار زندگي
  • در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
    در شوره زار عالم اگر هست حاصلي
  • در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
    در هر شرار سير بهشت برين کني
  • در قلزمي که کشتي نوح است در خطر
    بالين ز گرد بالش گرداب مي کني
  • گيرم به زير چتر در اينجا گريختي
    در آفتابروي قيامت چه مي کني؟
  • اي غافلي که در پي دينار مي روي
    آخر ز سکه در دهن مار مي روي
  • از غفلت تو پير مغان در کشاکش است
    مي در پياله داري و هشيار مي روي
  • در گرد کاروان تو يوسف نهفته است
    در چارسوي مصر به سودا چه مي روي؟
  • در ميوه تو تا رگ خامي به جاي هست
    در کام روزگار گوارا نمي شوي
  • در شهر زنگ، آينه در زنگ خوشترست
    پيش سيه دلان مکن اظهار آگهي
  • فارغ شوي از حلقه زدن بر در دونان
    يک بار اگر در دل شب دست برآري
  • در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
    در سنگ کند ريشه نهالي که تو داري
  • در حرف سرايي دهن غنچه ندارد
    در خامشي اين تيغ زباني که تو داري
  • در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
    در خواب بهارست خزاني که تو داري
  • در عالم امکان دل عارف نگشايد
    يوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهي؟
  • در چشمي و در چشم نيايي ز لطافت
    گنجينه نشيني و ز گنجينه جدايي
  • آن را که بود در ته پا آتش شوقي
    در راه نگردد گره از آبله پايي
  • آن گوهري که جويي در جيب آسمان ها
    گر پاکشي به دامن در خود روان بيابي
  • در برگريز پيري شد رخنه هاي آفت
    هر خنده اي که کرديم در نوبهار طفلي
  • بي چشم زخم فرش است در ديده هاي حيران
    بيداريي اگر هست در خواب زندگاني
  • باش بيدار در دل شبها
    در لحد چشم خواب اگر داري
  • آب در شير خود مکن ز چراغ
    در سرا ماهتاب اگر داري
  • سامان جمال تو در چشم نمي گنجد
    خود نيز نمي داني در پرده چها داري
  • در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
    در هر نگه پنهان صد چشم سخن داري
  • در نظر اهل ديد خار کند گلشني
    در جگر قانعان قطره کند کوثري
  • حرف آن لب در ميان افکنده اي
    شور محشر در جهان افکنده اي
  • در لباس چشم آهو بارها
    خويش را در کاروان افکنده اي
  • جز يتيمي چه بر اين داشت در گوش ترا
    کآب در شير کند صبح بناگوش ترا
  • مي شود در دور خط عاشق ز جانان کامياب
    بيشتر گردد دعا در دامن شب مستجاب
  • نغمه هاي جانفزا در پرده ني مدغم است؟
    يا دم روح القدس در آستين مريم است
  • چندان که خار در پي آزار بلبل است
    در زير چشم (غنچه) هوادار بلبل است
  • در گريه بي رخت مژه را اختيار نيست
    در رشته گسسته گهر را قرار نيست
  • کي در تن خاکي دل آگاه گذارند؟
    يوسف نه عزيزي است که در چاه گذارند
  • خط در دل روشن گهران مهر فزايد
    در آينه ها نقش نگين راست نمايد
  • در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببينيد
    در زير کلاه نمدي ماه ببينيد
  • در ديده ها اگر چه بود راه هند دور
    نزديکتر بود ز در خانه صدور!
  • در کهنسالي نيفتد کافر از سامان خويش!
    کز تهيدستي چنار آتش زند در جان خويش
  • روزگاري شد دل افسرده دارم در بغل
    جاي دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
  • شانه در خط معنبر اي صنم داخل مکن
    در خط استاد، بي موجب قلم داخل مکن
  • در جبين تاک، نور باده بي غش ببين
    در ته بال سمند شعله آتش ببين
  • عيش جهان در آن لب خندان نظاره کن
    در چشم مور ملک سليمان نظاره کن
  • در سوختن زياده شود آب و تاب من
    در آتش است عالم آب (از) کباب من
  • در لعل يار خنده دندان نما ببين
    در روز اگر ستاره نديدي بيا ببين
  • چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟
    چند در فانوس دارم اين چراغ مرده را؟
  • رخنه در سنگ کند ناخن انديشه ما
    پنجه در پنجه الماس کند تيشه ما
  • عمري که در ملال رود در حساب نيست
    چون بشمرم ز عمر خود ايام عقل را؟
  • در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
    محنت آبادي که عيدش دربدر گرديدن است
  • در حريم خاکساري سرکشي را بار نيست
    شعله اين بزم در پاي سپند افتاده است
  • يعقوب بد نکرد که در هجر چشم باخت
    در قحط حسن، چشم گشودن چه لازم است؟