167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
    که در بهار برآيند از زمين موران
  • چو در نقاب رود حسن، نااميد مباش
    که در شکوفه بود ميوه هاي تر پنهان
  • هميشه در وطن خود غريب مي بودم
    چو آفتاب نشد در بدر غريبي من
  • تن در مده به عجز که در قبضه جهان
    گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
  • در همت از عقيق فرومايه کم مباش
    تن در خراش دل ده و تحصيل نام کن
  • آب حيات در ظلمات است، زينهار
    مانند شمع در دل شبها قيام کن
  • در ديده ستاره نمک ريخت انتظار
    زين بيش در زمين غريبي وطن مکن
  • مينا زبان مار شود در شکستگي
    رحم است بر کسي که بود در شکست من
  • خورشيد چون هلال شود پاي در رکاب
    چون پاي در رکاب کند شهسوار من
  • آبي که نيست در جگرم مي کند سبيل
    ريحان هميشه تازه بود در سفال من
  • از موج گريه دامي در خاک کرده است
    در هر گل زمين مژه خون فشان من
  • در چشمخانه بر در و ديوار مي تند
    از دورباش ناز تو تار نگاه من
  • با غير التفات نمايد به رغم من
    در مدعي نظر کن و در مدعا ببين
  • صبح اميد در دل شب گر نديده اي
    در زير زلف چهره اميد را ببين
  • اوتاد در مقام رضايند استوار
    در زير تيغ، لنگر کهسار را ببين
  • در آينه هر نقش کجي راست نمايد
    کين مهر شود در دل بي کينه مستان
  • جامي که توان ديد در او راز جهان را
    در عالم ايجاد بود سينه مستان
  • ديدند که در روي زمين نيست پناهي
    در کنج دل خويش خزيدند عزيزان
  • در پيرهن بحر شود گرد يتيمي
    خاکي که شود در ره سيلاب پريشان
  • ما در چه شماريم، که دريا شده از موج
    در جستن آن گوهر ناياب پريشان
  • با صدق عزيمت نبود راحله در کار
    در کعبه رسيديم به احرام گرفتن
  • سيرت نکند جلوه در آيينه فولاد
    زنهار در آيينه زانو نظري کن
  • مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
    در بيضه عنقاست مگر نامه بر من؟
  • در ظاهر اگر در تن خاکي است قرارم
    چون معني بيگانه غريب وطنم بود
  • در وقت خوش من نرسد ديده بدبين
    پوشيده تر از خلوت در انجمنم من
  • در ظلمت سوادش آب حيات درج است
    در وقت شام دارد فيض سحر صفاهان
  • جمعي که سرندادند در راه عشقبازي
    مستغرقند صائب در عار تا به گردن
  • مي کند چون بوي گل در جيب گل
    سرکشي ها در کنار من به من
  • عشق سلطان و زمين ميدان، فلک چوگان در او
    سرفرازان جهان چون گوي سرگردان در او
  • نيست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
    از چه باشد در سياهي چشمه حيوان در او؟
  • زهر آب زندگاني مي شود در جام او
    نيست فرقي در ميان بوسه و دشنام او
  • کيست صائب تا نگردد محو در اول نگاه؟
    شد دو عالم محو در آيينه رخسار تو
  • معني روشن بود در لفظهاي دلفريب
    در ته زنگار خط آيينه سيماي تو
  • خوش نمايد چون شراب لعل در جام بلور
    عاشقان را در نظر رنگ حناي پاي تو
  • در گلستاني که شمشاد تو آيد در خرام
    سبزه خوابيده گردد قامت رعناي سرو
  • بيخودان از جستجو در وصل فارغ نيستند
    قمري از حيرت همان کوکو زند در پاي سرو
  • پله افتادگي را سرفرازي در قفاست
    چوند روزي در زمين خاکساري دانه شو
  • روزگار زندگاني را به غفلت مگذران
    در بهاران مست و در فصل خزان ديوانه شو
  • در حضور هوشياران حرف را سنجيده گوي
    در حريم مي پرستان نعره مستانه شو
  • تا در ايام خزان برگ و نوايي باشدت
    در بهار از بلبلان اي باغبان غافل مشو
  • آبرويي نيست در گلزار ابر خشک را
    چون نداري چشم تر، در حلقه شيون مشو
  • زليخا گر جوان شد در زمان ماه کنعاني
    گرفت از سر جواني آسمان در روزگار تو
  • سکندر برد در خاک آرزوي آب حيوان را
    سراسر مي رود آب خضر در جويبار تو
  • ترا بس در ميان سروقدان اين سرافرازي
    که باشد همچو صائب بلبلي در بوستان تو
  • سر خورشيد ازان در خم نه چوگان است
    که رساند رخ زردي به غبار در او
  • در نشاط و طرب مي زني، نمي داني
    که حلقه در مرگ است قامت خم تو
  • آه از غرور حسن که در روزگار خط
    در خواب ناز مي گذرد روزگار او
  • خوشتر بود ز باده سرجوش ديگران
    در انتهاي خط مي پا در رکاب تو
  • در جام صبح و در قدح آفتاب نيست
    خوني که همچو شير نباشد حلال تو
  • در چشم شور حشر نمک کرد انتظار
    در پرده تا به چند نشيند نگاه تو؟
  • در خون آهوان حرم کاسه مي زني
    صائب چگونه امن شود در پناه تو؟
  • در آتش است نعل سفر کوه طور را
    در زير بار عشق تن بردبار کو؟
  • چون هست در نظر لب ميگون و چشم مست
    در دست جام باده نباشد مباش گو
  • تيغ سيراب تو در آغوش زخم عاشقان
    هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
  • از سر عشاق در زير فلک سامان مخواه
    اختيار از گوي عاجز در خم چوگان مخواه
  • خط ريحانت که ني در ناخن ياقوت کرد
    منشيان را چون قلم شق در بنان انداخته
  • اشتياق حلقه گوش تو در صلب صدف
    در گهرها پيچ و تاب ريسمان انداخته
  • چون زنند اهل تظلم دست در زنجير عدل؟
    آنچنان جانها در آن زلف بتاب آويخته
  • ساده لوحاني که در دنياي دون پيچيده اند
    تشنه اي چندند در موج سراب آويخته
  • در دل صافم غبار کينه نتوان يافتن
    مهره گل در محيطم گوهر غلطان شده
  • اين لطافت نيست در باد بهاران، يوسف است
    در لباس بوي پيراهن به کنعان آمده
  • در گلويم اشک رنگارنگ مي گردد گره
    کاروان در راههاي تنگ مي گردد گره
  • بي شجاعت کار نگشايد بزرگان را به حلم
    در مقام بردباري تيغ در چنگ است کوه
  • مجو در سايه بال هما امنيت خاطر
    که اين گنج گهر در سايه ديوار افتاده
  • تو که در خانه ز شوخي ننشيني هرگز
    خانه در ملک کسان ساخته اي يعني چه؟
  • تشنه خون مني همچو صراحي در دل
    دست در گردنم انداخته اي يعني چه؟
  • چنان که در جگر لعل آب پنهان است
    نهان شده است چنان تيغ کوه در لاله
  • امروز نيست در سر عشاق مغز هوش
    در کوي او سر که به ديوار آمده؟
  • نعلش به روي دست سليمان در آتش است
    موري که در بهشت قناعت برآمده
  • اين سيل رخنه در دل فولاد مي کند
    بستن به روي عشق در دل چه فايده؟
  • در دور خط به حرف رسيدن چه فايده؟
    در وقت عزل شکوه شنيدن چه فايده؟
  • ناخن نماند در سر انگشت شانه را
    در زلف و کاکل تو همان جابجا گره
  • با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
    در بحر کمان روي مگردان ز نشانه
  • ناخن آه است در مشکل گشايي ها علم
    اينقدر عاجز چرا در عقده دل گشته اي
  • نور ايمان در لباس کفر جولان مي کند
    در خط عنبرفشان تا روي پنهان کرده اي
  • از کبودي نيل چشم زخم دارد پيکرت
    در سرمستي مگر گل در گريبان کرده اي؟
  • ديده رغبت گر از دنياي دون پوشيده اي
    در همين جا روي در دارالسلام آورده اي
  • از جلالت برق عالمسوز در هر خرمني
    وز جمالت آفتابي فرش در هر خانه اي
  • در سر اين غافلان طول امل داني که چيست؟
    آشيان کرده است ماري در کبوترخانه اي
  • صائب آزاده را مگذار در قيد جهان
    چند در زنجير باشد عاشق ديوانه اي؟
  • خارخار سير گلشن نيست در خاطر مرا
    کز دل بي مدعا در سينه دارم جنتي
  • از ندامت برنياري آه سردي از جگر
    هيچ در فکر رسن در چاه دنيا نيستي
  • هر کجاگيري گلي در آب معمار خودي
    کار هر کس را دهي انجام در کار خودي
  • عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
    تو ز بي مغزي همان در بند دستار خودي
  • ديده مور آيدش ملک سليمان در نظر
    چشم هر کس باز گردد در فضاي بيخودي
  • گر به چشم پاک در صنع الهي بنگري
    کعبه مقصود را در هر سياهي بنگري
  • تا ز خاک پاي درويشي تواني سرمه کرد
    خاک در چشمت اگر در پادشاهي بنگري
  • شور بلبل سبزه خوابيده در گلشن نهشت
    در چنين فصلي درين گلزار چون خوابد کسي؟
  • چند در ايام گل عزلت گزين باشد کسي؟
    در بهار اين چنين زير زمين باشد کسي
  • در بهاران خاطر بلبل بجو، تا در خزان
    بينوايي کم کشي اي باغ و بستان کسي
  • دانه ما در ضمير خاک بودي کاشکي
    يا چو سر زد در زمان دهقان درودي کاشکي
  • دست چون افتاد خالي، همت عالي بلاست
    آنچه دارم در نظر در دست بودي کاشکي
  • هر چه در ميزان بينش از گرانقدران بود
    از سبک سنگان بود در پله افتادگي
  • در لباس ابر باشد تيغ بازي هاي برق
    در سواد چشم شرم آلود او بازندگي
  • در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
    نيست جز تشويش خاطر در ديار زندگي
  • در جواني داد مستي ده که در انجام عمر
    يک دهن خميازه مي گردد اياغ زندگي
  • تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمي
    تا نگريد، آب در گوهر ندارد آدمي
  • پاکداماني مرا در پرده دارد، ورنه من
    با تو در خلوت سراي قرب مي نوشيدمي
  • در محبت اين که کوشيدم به جان عمر دراز
    چند روزي کاش صائب در هوس کوشيدمي
  • گنج قدسي، در خراب آباد دنيا مانده اي
    آب دريايي، ولي در جويبار عالمي