نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
خط تو
در
دل من حشر آرزوها کرد
که
در
بهار برآيند از زمين موران
چو
در
نقاب رود حسن، نااميد مباش
که
در
شکوفه بود ميوه هاي تر پنهان
هميشه
در
وطن خود غريب مي بودم
چو آفتاب نشد
در
بدر غريبي من
تن
در
مده به عجز که
در
قبضه جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
در
همت از عقيق فرومايه کم مباش
تن
در
خراش دل ده و تحصيل نام کن
آب حيات
در
ظلمات است، زينهار
مانند شمع
در
دل شبها قيام کن
در
ديده ستاره نمک ريخت انتظار
زين بيش
در
زمين غريبي وطن مکن
مينا زبان مار شود
در
شکستگي
رحم است بر کسي که بود
در
شکست من
خورشيد چون هلال شود پاي
در
رکاب
چون پاي
در
رکاب کند شهسوار من
آبي که نيست
در
جگرم مي کند سبيل
ريحان هميشه تازه بود
در
سفال من
از موج گريه دامي
در
خاک کرده است
در
هر گل زمين مژه خون فشان من
در
چشمخانه بر
در
و ديوار مي تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
با غير التفات نمايد به رغم من
در
مدعي نظر کن و
در
مدعا ببين
صبح اميد
در
دل شب گر نديده اي
در
زير زلف چهره اميد را ببين
اوتاد
در
مقام رضايند استوار
در
زير تيغ، لنگر کهسار را ببين
در
آينه هر نقش کجي راست نمايد
کين مهر شود
در
دل بي کينه مستان
جامي که توان ديد
در
او راز جهان را
در
عالم ايجاد بود سينه مستان
ديدند که
در
روي زمين نيست پناهي
در
کنج دل خويش خزيدند عزيزان
در
پيرهن بحر شود گرد يتيمي
خاکي که شود
در
ره سيلاب پريشان
ما
در
چه شماريم، که دريا شده از موج
در
جستن آن گوهر ناياب پريشان
با صدق عزيمت نبود راحله
در
کار
در
کعبه رسيديم به احرام گرفتن
سيرت نکند جلوه
در
آيينه فولاد
زنهار
در
آيينه زانو نظري کن
مکتوب وفا
در
بغلم زنگ برآورد
در
بيضه عنقاست مگر نامه بر من؟
در
ظاهر اگر
در
تن خاکي است قرارم
چون معني بيگانه غريب وطنم بود
در
وقت خوش من نرسد ديده بدبين
پوشيده تر از خلوت
در
انجمنم من
در
ظلمت سوادش آب حيات درج است
در
وقت شام دارد فيض سحر صفاهان
جمعي که سرندادند
در
راه عشقبازي
مستغرقند صائب
در
عار تا به گردن
مي کند چون بوي گل
در
جيب گل
سرکشي ها
در
کنار من به من
عشق سلطان و زمين ميدان، فلک چوگان
در
او
سرفرازان جهان چون گوي سرگردان
در
او
نيست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد
در
سياهي چشمه حيوان
در
او؟
زهر آب زندگاني مي شود
در
جام او
نيست فرقي
در
ميان بوسه و دشنام او
کيست صائب تا نگردد محو
در
اول نگاه؟
شد دو عالم محو
در
آيينه رخسار تو
معني روشن بود
در
لفظهاي دلفريب
در
ته زنگار خط آيينه سيماي تو
خوش نمايد چون شراب لعل
در
جام بلور
عاشقان را
در
نظر رنگ حناي پاي تو
در
گلستاني که شمشاد تو آيد
در
خرام
سبزه خوابيده گردد قامت رعناي سرو
بيخودان از جستجو
در
وصل فارغ نيستند
قمري از حيرت همان کوکو زند
در
پاي سرو
پله افتادگي را سرفرازي
در
قفاست
چوند روزي
در
زمين خاکساري دانه شو
روزگار زندگاني را به غفلت مگذران
در
بهاران مست و
در
فصل خزان ديوانه شو
در
حضور هوشياران حرف را سنجيده گوي
در
حريم مي پرستان نعره مستانه شو
تا
در
ايام خزان برگ و نوايي باشدت
در
بهار از بلبلان اي باغبان غافل مشو
آبرويي نيست
در
گلزار ابر خشک را
چون نداري چشم تر،
در
حلقه شيون مشو
زليخا گر جوان شد
در
زمان ماه کنعاني
گرفت از سر جواني آسمان
در
روزگار تو
سکندر برد
در
خاک آرزوي آب حيوان را
سراسر مي رود آب خضر
در
جويبار تو
ترا بس
در
ميان سروقدان اين سرافرازي
که باشد همچو صائب بلبلي
در
بوستان تو
سر خورشيد ازان
در
خم نه چوگان است
که رساند رخ زردي به غبار
در
او
در
نشاط و طرب مي زني، نمي داني
که حلقه
در
مرگ است قامت خم تو
آه از غرور حسن که
در
روزگار خط
در
خواب ناز مي گذرد روزگار او
خوشتر بود ز باده سرجوش ديگران
در
انتهاي خط مي پا
در
رکاب تو
در
جام صبح و
در
قدح آفتاب نيست
خوني که همچو شير نباشد حلال تو
در
چشم شور حشر نمک کرد انتظار
در
پرده تا به چند نشيند نگاه تو؟
در
خون آهوان حرم کاسه مي زني
صائب چگونه امن شود
در
پناه تو؟
در
آتش است نعل سفر کوه طور را
در
زير بار عشق تن بردبار کو؟
چون هست
در
نظر لب ميگون و چشم مست
در
دست جام باده نباشد مباش گو
تيغ سيراب تو
در
آغوش زخم عاشقان
هست
در
کام خمارآلود، آب صبحگاه
از سر عشاق
در
زير فلک سامان مخواه
اختيار از گوي عاجز
در
خم چوگان مخواه
خط ريحانت که ني
در
ناخن ياقوت کرد
منشيان را چون قلم شق
در
بنان انداخته
اشتياق حلقه گوش تو
در
صلب صدف
در
گهرها پيچ و تاب ريسمان انداخته
چون زنند اهل تظلم دست
در
زنجير عدل؟
آنچنان جانها
در
آن زلف بتاب آويخته
ساده لوحاني که
در
دنياي دون پيچيده اند
تشنه اي چندند
در
موج سراب آويخته
در
دل صافم غبار کينه نتوان يافتن
مهره گل
در
محيطم گوهر غلطان شده
اين لطافت نيست
در
باد بهاران، يوسف است
در
لباس بوي پيراهن به کنعان آمده
در
گلويم اشک رنگارنگ مي گردد گره
کاروان
در
راههاي تنگ مي گردد گره
بي شجاعت کار نگشايد بزرگان را به حلم
در
مقام بردباري تيغ
در
چنگ است کوه
مجو
در
سايه بال هما امنيت خاطر
که اين گنج گهر
در
سايه ديوار افتاده
تو که
در
خانه ز شوخي ننشيني هرگز
خانه
در
ملک کسان ساخته اي يعني چه؟
تشنه خون مني همچو صراحي
در
دل
دست
در
گردنم انداخته اي يعني چه؟
چنان که
در
جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تيغ کوه
در
لاله
امروز نيست
در
سر عشاق مغز هوش
در
کوي او سر که به ديوار آمده؟
نعلش به روي دست سليمان
در
آتش است
موري که
در
بهشت قناعت برآمده
اين سيل رخنه
در
دل فولاد مي کند
بستن به روي عشق
در
دل چه فايده؟
در
دور خط به حرف رسيدن چه فايده؟
در
وقت عزل شکوه شنيدن چه فايده؟
ناخن نماند
در
سر انگشت شانه را
در
زلف و کاکل تو همان جابجا گره
با قامت خم حلقه به گوش
در
دل باش
در
بحر کمان روي مگردان ز نشانه
ناخن آه است
در
مشکل گشايي ها علم
اينقدر عاجز چرا
در
عقده دل گشته اي
نور ايمان
در
لباس کفر جولان مي کند
در
خط عنبرفشان تا روي پنهان کرده اي
از کبودي نيل چشم زخم دارد پيکرت
در
سرمستي مگر گل
در
گريبان کرده اي؟
ديده رغبت گر از دنياي دون پوشيده اي
در
همين جا روي
در
دارالسلام آورده اي
از جلالت برق عالمسوز
در
هر خرمني
وز جمالت آفتابي فرش
در
هر خانه اي
در
سر اين غافلان طول امل داني که چيست؟
آشيان کرده است ماري
در
کبوترخانه اي
صائب آزاده را مگذار
در
قيد جهان
چند
در
زنجير باشد عاشق ديوانه اي؟
خارخار سير گلشن نيست
در
خاطر مرا
کز دل بي مدعا
در
سينه دارم جنتي
از ندامت برنياري آه سردي از جگر
هيچ
در
فکر رسن
در
چاه دنيا نيستي
هر کجاگيري گلي
در
آب معمار خودي
کار هر کس را دهي انجام
در
کار خودي
عارفان سر
در
کنار مطربان افکنده اند
تو ز بي مغزي همان
در
بند دستار خودي
ديده مور آيدش ملک سليمان
در
نظر
چشم هر کس باز گردد
در
فضاي بيخودي
گر به چشم پاک
در
صنع الهي بنگري
کعبه مقصود را
در
هر سياهي بنگري
تا ز خاک پاي درويشي تواني سرمه کرد
خاک
در
چشمت اگر
در
پادشاهي بنگري
شور بلبل سبزه خوابيده
در
گلشن نهشت
در
چنين فصلي درين گلزار چون خوابد کسي؟
چند
در
ايام گل عزلت گزين باشد کسي؟
در
بهار اين چنين زير زمين باشد کسي
در
بهاران خاطر بلبل بجو، تا
در
خزان
بينوايي کم کشي اي باغ و بستان کسي
دانه ما
در
ضمير خاک بودي کاشکي
يا چو سر زد
در
زمان دهقان درودي کاشکي
دست چون افتاد خالي، همت عالي بلاست
آنچه دارم
در
نظر
در
دست بودي کاشکي
هر چه
در
ميزان بينش از گرانقدران بود
از سبک سنگان بود
در
پله افتادگي
در
لباس ابر باشد تيغ بازي هاي برق
در
سواد چشم شرم آلود او بازندگي
در
شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نيست جز تشويش خاطر
در
ديار زندگي
در
جواني داد مستي ده که
در
انجام عمر
يک دهن خميازه مي گردد اياغ زندگي
تا نسوزد، عود
در
مجمر ندارد آدمي
تا نگريد، آب
در
گوهر ندارد آدمي
پاکداماني مرا
در
پرده دارد، ورنه من
با تو
در
خلوت سراي قرب مي نوشيدمي
در
محبت اين که کوشيدم به جان عمر دراز
چند روزي کاش صائب
در
هوس کوشيدمي
گنج قدسي،
در
خراب آباد دنيا مانده اي
آب دريايي، ولي
در
جويبار عالمي
صفحه قبل
1
...
93
94
95
96
97
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن