نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
آفتابروي قناعت نشسته ام
در
جستجوي سايه بال هما نيم
در
شادماني دل خصم است فتح ما
با خلق
در
شکست خود امداد مي کنيم
در
کاروان ما جرس قال و قيل نيست
راه سخن به هرزه
در
ايان نمي دهيم
با آن که سيه کرده
در
او نامه اعمال
در
حسرت ايام شباب است حياتم
نعل سفرم جاي دگر بود
در
آتش
در
سايه دنيا مژه اي خفتم و رفتم
آن زاهد خشکم که
در
ايام بهاران
در
زير گل از سبحه صد دانه خويشم
کو بخت که
در
ميکده با يار نشينم؟
در
ماتم غمهاي جگر خوار نشينم
در
بزم بزرگان نتوان کرد گراني
در
پاي خم مي سر و دستار فکنديم
در
ديده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون
در
رگ احباب دويديم
روي دل ما
در
حرم کعبه بود فرش
در
ظاهر اگر روي به محراب نداريم
در
روز حريفان دگر باده گسارند
ماييم که مي
در
شب مهتاب نداريم
در
باغ چناري به کهنسالي ما نيست
چون سرو اگر
در
نظر خلق جوانيم
تا
در
خم اين کارگه شيشه گرانيم
چون طفل
در
آيينه به حيرت نگرانيم
در
بتکده بيگانه تر از قبله نماييم
در
کعبه سبک قدرتر از سنگ نشانيم
در
ديده کامل نظران نور يقينيم
هر چند که
در
چشم خسان خار گمانيم
در
آن جهان ندهد فقر اگر نتيجه،
در
اينجا
همين بس است که پرواي انقلاب ندارم
در
ملک بي نشاني ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند
در
پنجه عقابم
با دست
در
کف تن تا
در
خمار باشم
دارم تمام عالم روزي که نيم مستم
از صحبت گرانان
در
زير سنگ بودم
جز گوشه دل خود
در
هر کجا نشستم
در
گوش عشقبازان چون مژده وصاليم
در
چشم مي پرستان چون قطره شرابيم
در
پله نظرها هرگز گران نگرديم
ما
در
سواد عالم چون شعر انتخابيم
بر تيغ حدت طبع
در
جمع موشکافان
ما جوهريم ازان رو
در
قيد پيچ و تابيم
گر چه
در
دست نداريم گلي
در
جگر بوته خاري داريم
دولت سنگين دلان را نعل
در
آتش بود
در
زمين نرم پاي آب مي گردد گران
بي نمک
در
باده گلرنگ مي ريزد نمک
در
حريم ميکشان هشيار مي باشد گران
در
درختان همچو نخل طور آتش
در
گرفت
جامه فانوس شد ديوار بستان از خزان
چون سبکباري براقي نيست
در
راه طلب
در
بساط زندگاني هر چه داري برفشان
مي شوند از سادگي
در
بوته خجلت گلاب
چون گل بي درد
در
باغ جهان خنديدگان
در
شبستان لحد خواب فراغت مي کنند
در
دل شبها ز بيداري به خود پيچيدگان
مي شوند از لاغري
در
هفته اي پا
در
رکاب
از فروغ عاريت چون ماه نوباليدگان
تير پاي آهنين
در
دامن عزلت کشيد
در
کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
نيست
در
وحدت سراي آفرينش ذره اي
کز فروغ او ندارد آفتابي
در
ميان
ديده روشندلان بي پرده مي بيند لقا
هست اگر
در
چشم ظاهربين نقابي
در
ميان
اول ما نيستي و آخر ما نيستي است
هستي پا
در
رکاب ماست خوابي
در
ميان
حالت پوشيده احباب
در
بزم حضور
مي شود ظاهر چو مي آيد کتابي
در
ميان
دانه
در
صحراي پر آتش پريشان کردن است
در
زمين شور، گوهر چون سحاب انداختن
پنجه خورشيد را
در
آستين دزديدن است
عشق را
در
پرده ناموس پنهان ساختن
تخم رنجش
در
زمين دوستي پاشيدن است
شکوه احباب را پوشيده
در
دل داشتن
در
چنين عهدي که از روشندلان آثار نيست
در
بغل آيينه را مستور بايد داشتن
چشم او
در
روزگار خط قيامت مي کند
در
بهاران مست را معذور بايد داشتن
راز را
در
سينه دشوارست پنهان داشتن
ورنه آسان است اخگر
در
گريبان داشتن
لرزش بيدل به جان
در
زير تيغ آبدار
هست چون پاس نفس
در
آب حيوان داشتن
در
تلاش اوج عزت هر که مي سوزد نفس
سعي چون خورشيد دارد
در
زوال خويشتن
راستي
در
پله افتادگي دارد مرا
مي روم
در
چاه دايم از عصاي خويشتن
در
غريبي چاره گرد يتيمي چون کنم؟
من که
در
دريا ندارم شستشوي خويشتن
در
محبت راز سر پوشيده نتوان يافتن
در
قيامت نامه پيچيده نتوان يافتن
از رگ خامي اثر
در
باده جوشيده نيست
خواب
در
چشم به خون غلطيده نتوان يافتن
در
لب جان پرور جانان نمي ماند سخن
در
حجاب غيب هم پنهان نمي ماند سخن
در
لباس عنبرين از معني رنگين، کند
در
نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن
جان پاکان
در
تن خاکي نمي گيرد قرار
از گنهکاري است تن
در
گوشه زندان زدن
در
نمي گيرد فسون عشق با افسردگان
در
تنور سرد هيهات است بتوان نان زدن
گوهر آسودگي
در
حلقه تسبيح نيست
در
کمند وحدت زنار مي بايد شدن
از بصيرت نيست
در
دامان ابر آويختن
قطره را تا هست ممکن
در
صدف گوهر شدن
در
زمان سادگي گشتي به پرکاري تمام
تا
در
اين ايام خط مشکين چها خواهي شدن
درد خونها خورد تا
در
سينه من بار يافت
در
حريم عشق نتوان بي محابا آمدن
اختيار باغ
در
دست رضاي بلبل است
رخصت از بلبل بگير آنگه
در
گلزار زن
هست
در
عين عدالت آب جان بخش حيات
قطره
در
درياي ظلمت همچو اسکندر مزن
نيست جرمي
در
جهان بالاتر از هستي تو
تا نفس
در
سينه داري صرف استغفار کن
در
خراب آباد عالم آشنارويي نماند
روي چون آيينه خورشيد
در
ديوار کن
آتشي
در
دل ز عشق لاابالي برفروز
آرزوي خام را چون عود
در
مجمر فکن
دولت بيدار
در
زير سر افتادگي است
خواب
در
هر جا که سنگيني کند، لنگر فکن
بر نظربازان ستم
در
ابتداي خط مکن
خشک مغزي
در
بهار جانفزاي خط مکن
در
سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
در
زمين عاريت چون غافلان منزل مکن
تا نگردي خوار
در
چشم عزيزان جهان
يوسف بي جرم را زنهار
در
زندان مکن
مي شود سنگ ملامت
در
کف طفلان غريب
از سواد شهر صائب روي
در
هامون مکن
مرغ زيرک دام را
در
دانه مي بيند عيان
در
حضور موشکافان سبحه گرداني مکن
مي برد بر حال قارون رشک
در
زير زمين
در
ته گرد کسادي گوهر شاداب من
شد
در
ايام کهنسالي گرانتر خواب من
در
کف آيينه لنگردار شد سيماب من
در
پس آيينه از خجلت نهان گرديده اند
طوطيان
در
روزگار کلک شکر بار من
چون نفس
در
دل نگردد عندليبان را گره؟
غنچه مي خسبد نسيم صبح
در
گلزار من
همچو قارون
در
ضمير خاک پنهان گشته است
در
ته گرد کسادي گوهر شهوار من
ديده يوسف شناسي نيست
در
مصر وجود
ورنه جنس يوسفي کم نيست
در
بازار من
آه مي دزدد نفس
در
سينه افگار من
غنچه مي خسبد نسيم صبح
در
گلزار من
در
ميان سرو، قمري دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه بيرون
در
آغوش من؟
ديده بيدار انجم محو شد
در
خواب روز
همچنان
در
پرده غيب است خواب چشم من
جاي حيرت نيست گردد گر حصاري
در
تنور
در
مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
مي شود هر روز بند غفلت من بيشتر
دانه زنجير
در
خاک است
در
زندان من
در
سر شوريده من عقل شد سوداي عشق
ديو يوسف مي شود
در
پله ميزان من
با خمار کلفت و تنهايي خلوت خوشم
نيست
در
گردش شراب الفتي
در
انجمن
دست چون
در
دامن سجاده تقوي زنم؟
داده ام با جام دست بيعتي
در
انجمن
محو گردد
در
فروغ عشق، عقل خيره سر
دزد
در
کنجي خزد چون ماهتاب آيد برون
گفت پيغمبر مپوشانيد تن
در
نوبهار
چون نسازم
در
بهاران رهن صهبا پيرهن؟
قطره از پيوستگي شد سيل و
در
دريا رسيد
در
طريق عشق، ياران موافق بر گزين
خستگان را
در
دل شبهاست افزون پيچ و تاب
در
سواد زلف، دلهاي پريشان را ببين
در
دل شب گر نديدي صبح عالمتاب را
در
لباس عنبرين آن سرو سيمين را ببين
هست
در
خاک فراموشان
در
ايام حيات
نيست چون آثار خيري از توانگر بر زمين
عافيت
در
خاکساري، ايمني
در
نيستي است
سايه را پروا نباشد از فتادن بر زمين
دليل گمرهان است آتش سوزنده
در
شبها
چراغي نيست حاجت
در
سراغ لاله رخساران
اگر سير مقامات است
در
خاطر ترا صائب
در
اثناي دميدن همچو ني بايد کمر بستن
عنان مصلحت
در
عشق مي بايد رها کردن
ندارد حاصلي
در
بحر بي ساحل شنا کردن
ز فيض جام
در
دورست ذکر خير جم دايم
نبايد
در
جهان آفرينش بي اثر بودن
مده
در
مستي از کف رشته اشک ندامت را
که گمراهي ندارد
در
ميان راه خوابيدن
بکش مانند صائب پاي
در
دامان گمنامي
گل پژمرده پرواز را
در
کار عنقا کن
ندارم
در
جگر آهي، اگر باور نمي داري
بنه از استخوانم عود
در
مجمر تماشا کن
گرفتم بيم رسوايي است دامنگير
در
روزت
چرا
در
پرده شبها نمي آيي به خواب من؟
در
گذر صائب ازين مرحله آتش خيز
بيش ازين پاي
در
آتش نتوان افشردن
اين خيالات پريشان که ترا
در
نظرست
در
ته خاک کجا خواب تواني کردن؟
جاي خنده است که
در
عهد شکرخنده او
پسته
در
پوست کند مشق شکر خنديدن
داد آرام
در
آغوش هدف خواهم داد
در
کمانخانه افلاک اگر تيرم من
نيست
در
روي زمين سيمبري بهتر ازين
نيست
در
عالم امکان پسري بهتر ازين
صفحه قبل
1
...
92
93
94
95
96
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن