167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در آفتابروي قناعت نشسته ام
    در جستجوي سايه بال هما نيم
  • در شادماني دل خصم است فتح ما
    با خلق در شکست خود امداد مي کنيم
  • در کاروان ما جرس قال و قيل نيست
    راه سخن به هرزه در ايان نمي دهيم
  • با آن که سيه کرده در او نامه اعمال
    در حسرت ايام شباب است حياتم
  • نعل سفرم جاي دگر بود در آتش
    در سايه دنيا مژه اي خفتم و رفتم
  • آن زاهد خشکم که در ايام بهاران
    در زير گل از سبحه صد دانه خويشم
  • کو بخت که در ميکده با يار نشينم؟
    در ماتم غمهاي جگر خوار نشينم
  • در بزم بزرگان نتوان کرد گراني
    در پاي خم مي سر و دستار فکنديم
  • در ديده ما نشتر آزار شکستند
    هر چند چو خون در رگ احباب دويديم
  • روي دل ما در حرم کعبه بود فرش
    در ظاهر اگر روي به محراب نداريم
  • در روز حريفان دگر باده گسارند
    ماييم که مي در شب مهتاب نداريم
  • در باغ چناري به کهنسالي ما نيست
    چون سرو اگر در نظر خلق جوانيم
  • تا در خم اين کارگه شيشه گرانيم
    چون طفل در آيينه به حيرت نگرانيم
  • در بتکده بيگانه تر از قبله نماييم
    در کعبه سبک قدرتر از سنگ نشانيم
  • در ديده کامل نظران نور يقينيم
    هر چند که در چشم خسان خار گمانيم
  • در آن جهان ندهد فقر اگر نتيجه، در اينجا
    همين بس است که پرواي انقلاب ندارم
  • در ملک بي نشاني ازمن چه جرم سر زد؟
    کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
  • با دست در کف تن تا در خمار باشم
    دارم تمام عالم روزي که نيم مستم
  • از صحبت گرانان در زير سنگ بودم
    جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
  • در گوش عشقبازان چون مژده وصاليم
    در چشم مي پرستان چون قطره شرابيم
  • در پله نظرها هرگز گران نگرديم
    ما در سواد عالم چون شعر انتخابيم
  • بر تيغ حدت طبع در جمع موشکافان
    ما جوهريم ازان رو در قيد پيچ و تابيم
  • گر چه در دست نداريم گلي
    در جگر بوته خاري داريم
  • دولت سنگين دلان را نعل در آتش بود
    در زمين نرم پاي آب مي گردد گران
  • بي نمک در باده گلرنگ مي ريزد نمک
    در حريم ميکشان هشيار مي باشد گران
  • در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
    جامه فانوس شد ديوار بستان از خزان
  • چون سبکباري براقي نيست در راه طلب
    در بساط زندگاني هر چه داري برفشان
  • مي شوند از سادگي در بوته خجلت گلاب
    چون گل بي درد در باغ جهان خنديدگان
  • در شبستان لحد خواب فراغت مي کنند
    در دل شبها ز بيداري به خود پيچيدگان
  • مي شوند از لاغري در هفته اي پا در رکاب
    از فروغ عاريت چون ماه نوباليدگان
  • تير پاي آهنين در دامن عزلت کشيد
    در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
  • نيست در وحدت سراي آفرينش ذره اي
    کز فروغ او ندارد آفتابي در ميان
  • ديده روشندلان بي پرده مي بيند لقا
    هست اگر در چشم ظاهربين نقابي در ميان
  • اول ما نيستي و آخر ما نيستي است
    هستي پا در رکاب ماست خوابي در ميان
  • حالت پوشيده احباب در بزم حضور
    مي شود ظاهر چو مي آيد کتابي در ميان
  • دانه در صحراي پر آتش پريشان کردن است
    در زمين شور، گوهر چون سحاب انداختن
  • پنجه خورشيد را در آستين دزديدن است
    عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن
  • تخم رنجش در زمين دوستي پاشيدن است
    شکوه احباب را پوشيده در دل داشتن
  • در چنين عهدي که از روشندلان آثار نيست
    در بغل آيينه را مستور بايد داشتن
  • چشم او در روزگار خط قيامت مي کند
    در بهاران مست را معذور بايد داشتن
  • راز را در سينه دشوارست پنهان داشتن
    ورنه آسان است اخگر در گريبان داشتن
  • لرزش بيدل به جان در زير تيغ آبدار
    هست چون پاس نفس در آب حيوان داشتن
  • در تلاش اوج عزت هر که مي سوزد نفس
    سعي چون خورشيد دارد در زوال خويشتن
  • راستي در پله افتادگي دارد مرا
    مي روم در چاه دايم از عصاي خويشتن
  • در غريبي چاره گرد يتيمي چون کنم؟
    من که در دريا ندارم شستشوي خويشتن
  • در محبت راز سر پوشيده نتوان يافتن
    در قيامت نامه پيچيده نتوان يافتن
  • از رگ خامي اثر در باده جوشيده نيست
    خواب در چشم به خون غلطيده نتوان يافتن
  • در لب جان پرور جانان نمي ماند سخن
    در حجاب غيب هم پنهان نمي ماند سخن
  • در لباس عنبرين از معني رنگين، کند
    در نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن
  • جان پاکان در تن خاکي نمي گيرد قرار
    از گنهکاري است تن در گوشه زندان زدن
  • در نمي گيرد فسون عشق با افسردگان
    در تنور سرد هيهات است بتوان نان زدن
  • گوهر آسودگي در حلقه تسبيح نيست
    در کمند وحدت زنار مي بايد شدن
  • از بصيرت نيست در دامان ابر آويختن
    قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
  • در زمان سادگي گشتي به پرکاري تمام
    تا در اين ايام خط مشکين چها خواهي شدن
  • درد خونها خورد تا در سينه من بار يافت
    در حريم عشق نتوان بي محابا آمدن
  • اختيار باغ در دست رضاي بلبل است
    رخصت از بلبل بگير آنگه در گلزار زن
  • هست در عين عدالت آب جان بخش حيات
    قطره در درياي ظلمت همچو اسکندر مزن
  • نيست جرمي در جهان بالاتر از هستي تو
    تا نفس در سينه داري صرف استغفار کن
  • در خراب آباد عالم آشنارويي نماند
    روي چون آيينه خورشيد در ديوار کن
  • آتشي در دل ز عشق لاابالي برفروز
    آرزوي خام را چون عود در مجمر فکن
  • دولت بيدار در زير سر افتادگي است
    خواب در هر جا که سنگيني کند، لنگر فکن
  • بر نظربازان ستم در ابتداي خط مکن
    خشک مغزي در بهار جانفزاي خط مکن
  • در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
    در زمين عاريت چون غافلان منزل مکن
  • تا نگردي خوار در چشم عزيزان جهان
    يوسف بي جرم را زنهار در زندان مکن
  • مي شود سنگ ملامت در کف طفلان غريب
    از سواد شهر صائب روي در هامون مکن
  • مرغ زيرک دام را در دانه مي بيند عيان
    در حضور موشکافان سبحه گرداني مکن
  • مي برد بر حال قارون رشک در زير زمين
    در ته گرد کسادي گوهر شاداب من
  • شد در ايام کهنسالي گرانتر خواب من
    در کف آيينه لنگردار شد سيماب من
  • در پس آيينه از خجلت نهان گرديده اند
    طوطيان در روزگار کلک شکر بار من
  • چون نفس در دل نگردد عندليبان را گره؟
    غنچه مي خسبد نسيم صبح در گلزار من
  • همچو قارون در ضمير خاک پنهان گشته است
    در ته گرد کسادي گوهر شهوار من
  • ديده يوسف شناسي نيست در مصر وجود
    ورنه جنس يوسفي کم نيست در بازار من
  • آه مي دزدد نفس در سينه افگار من
    غنچه مي خسبد نسيم صبح در گلزار من
  • در ميان سرو، قمري دست خود را حلقه کرد
    چند باشد حلقه بيرون در آغوش من؟
  • ديده بيدار انجم محو شد در خواب روز
    همچنان در پرده غيب است خواب چشم من
  • جاي حيرت نيست گردد گر حصاري در تنور
    در مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
  • مي شود هر روز بند غفلت من بيشتر
    دانه زنجير در خاک است در زندان من
  • در سر شوريده من عقل شد سوداي عشق
    ديو يوسف مي شود در پله ميزان من
  • با خمار کلفت و تنهايي خلوت خوشم
    نيست در گردش شراب الفتي در انجمن
  • دست چون در دامن سجاده تقوي زنم؟
    داده ام با جام دست بيعتي در انجمن
  • محو گردد در فروغ عشق، عقل خيره سر
    دزد در کنجي خزد چون ماهتاب آيد برون
  • گفت پيغمبر مپوشانيد تن در نوبهار
    چون نسازم در بهاران رهن صهبا پيرهن؟
  • قطره از پيوستگي شد سيل و در دريا رسيد
    در طريق عشق، ياران موافق بر گزين
  • خستگان را در دل شبهاست افزون پيچ و تاب
    در سواد زلف، دلهاي پريشان را ببين
  • در دل شب گر نديدي صبح عالمتاب را
    در لباس عنبرين آن سرو سيمين را ببين
  • هست در خاک فراموشان در ايام حيات
    نيست چون آثار خيري از توانگر بر زمين
  • عافيت در خاکساري، ايمني در نيستي است
    سايه را پروا نباشد از فتادن بر زمين
  • دليل گمرهان است آتش سوزنده در شبها
    چراغي نيست حاجت در سراغ لاله رخساران
  • اگر سير مقامات است در خاطر ترا صائب
    در اثناي دميدن همچو ني بايد کمر بستن
  • عنان مصلحت در عشق مي بايد رها کردن
    ندارد حاصلي در بحر بي ساحل شنا کردن
  • ز فيض جام در دورست ذکر خير جم دايم
    نبايد در جهان آفرينش بي اثر بودن
  • مده در مستي از کف رشته اشک ندامت را
    که گمراهي ندارد در ميان راه خوابيدن
  • بکش مانند صائب پاي در دامان گمنامي
    گل پژمرده پرواز را در کار عنقا کن
  • ندارم در جگر آهي، اگر باور نمي داري
    بنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کن
  • گرفتم بيم رسوايي است دامنگير در روزت
    چرا در پرده شبها نمي آيي به خواب من؟
  • در گذر صائب ازين مرحله آتش خيز
    بيش ازين پاي در آتش نتوان افشردن
  • اين خيالات پريشان که ترا در نظرست
    در ته خاک کجا خواب تواني کردن؟
  • جاي خنده است که در عهد شکرخنده او
    پسته در پوست کند مشق شکر خنديدن
  • داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
    در کمانخانه افلاک اگر تيرم من
  • نيست در روي زمين سيمبري بهتر ازين
    نيست در عالم امکان پسري بهتر ازين