167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در گرفتاري است آزادي درين بستانسرا
    مي شدم آزاد اگر پا در گلي مي داشتم
  • در سواد خال سير زلف کردم مو بمو
    مد بسم الله را در نقطه پنهان يافتم
  • نوگلي را کز نسيم صبح مي جستم خبر
    پاي در دامن کشيدم در گريبان يافتم
  • در سواد زلف مي گشتم به دل چشمم فتاد
    آشنا رويي در آن شام غريبان يافتم
  • برگ عيش بي خزان در بينوايي يافتم
    آنچه مي جستم ز شاهي در گدايي يافتم
  • رشته پرواز من تا در کف تسليم بود
    در قفس دايم حضور آشيان مي يافتم
  • شيشه نشکسته در پا گرچه کمتر مي خلد
    توبه نشکسته افزون مي خلد در پاي خم
  • جز در دولتسراي دل درين عبرت سرا
    بانگ نوميدي برآمد هر در ديگر زدم
  • در ميان آتش سوزان نشستم تا کمر
    تادمي خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
  • نيست در ملک پرآشوب وجود آسودگي
    چون نفس ازپاي منشين در تکاپوي عدم
  • آتشين رخساره اي در چاشني دارد سپند
    با کدام اميد من آواز در محفل کشم
  • راهرو را در قفا ديدن دليل کاملي است
    انتظار خويش در دامان محشر مي کشم
  • داغ دارد شانه را در موشکافي دفتم
    در به دست آوردن زلف دو تا بي طالعم
  • داغ عالمسوز برگ عيش گردد در دلم
    شمع ماتم گريه شادي کند در محفلم
  • مي کند در لامکان جولان دل آزاده ام
    گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم
  • مي گشايم در هواي رفتن آغوش وداع
    نيست از غفلت چو گل در بوستان خنديدنم
  • گرچه مورم صائب اما در مقام گفتگو
    مي توانم حرف در کار سليمانش کنم
  • من که در دامان صحرا در کنار ليليم
    کار آساني چو پيش آيد مرا مشکل کنم
  • در سماع بيخودي چون دست بالامي کنم
    کوچه ها در رود نيل چرخ پيدا مي کنم
  • چارديوار صدف شايسته اقبال نيست
    در غريبي چشم چون در ثمين وامي کنم
  • چند در خامي سرايد روزگارم سوختم
    عود خام خويش را در کار مجمرمي کنم
  • آنچنان کز لفظ گردد معني بيگانه دور
    در سواد شهر جولان در بيابان مي کنم
  • ذره ام اما زمن خورشيد باشد در حساب
    مورم اما حرف در کار سليمان مي کنم
  • بر در هرکس نمي ساييم رخ چون آفتاب
    گنج سان در گوشه ويرانه پا افشرده ايم
  • دادخواهي مي شود در نوبهار رستخيز
    در زمين شور هر تخمي که باطل کرده ايم
  • عشق را در تنگناي سينه پنهان کرده ايم
    شور محشر را حصاري در نمکدان کرده ايم
  • در دل صد پاره عيش جاودان پوشيده ايم
    نوبهار خويش در برگ خزان پوشيده ايم
  • موج آب زندگاني در پرده ظلمت خوش است
    در خموشي جوهر تيغ زبان پوشيده ايم
  • چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست
    گر چه صائب در سواد اصفهان پوشيده ايم
  • حلقه هر در نگردد ديده مغرور ما
    ما ازين درهاي بي حاصل به يک در قانعيم
  • در دل سنگين او داريم راهي چون شرار
    گر به ظاهر در حريم وصل او نامحرميم
  • سعي در طي کردن طومار شهرت مي کنيم
    ورنه ما در باد دستي پيش پيش حاتميم
  • در غريبي مي توان گل چيد از افکار من
    در صفاهان بو ندارم سيب اصفاهانيم
  • چهره وحدت نهان در زير زلف کثرت اس
    خواب آسايش مگر در شورش محشر کنيم
  • اگر چون نيشکر سنگين دلان در هم شکستندم
    نگفتم حرف تلخي در تلافي من شکر دادم
  • درين گلشن نکردم در رعايت هيچ تقصيري
    ز اشک تاک دايم آب در پاي کدو کردم
  • نکردم روترش از سرزنش در عاشقي هرگز
    زبان چون شمع دايم در دهان گاز مي کردم
  • ز چشم باز دايم در ره سيل خطر بودم
    فتادم در حصار عافيت تا چشم پوشيدم
  • گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
    چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
  • زليخا همتي در عرصه عالم نمي بينم
    وگر نه جنس يوسف کاروان در کاروان دارم
  • مکن گستاخ سير گلستانش اي تماشايي
    که در هر رخنه ديوار آهي در کمين دارم
  • غبار خط يارم توتيا در آستين دارم
    به دامن نور بينايي جلا در آستين دارم
  • هزاران چشم در دنبال دارد هرپر کاهي
    و گرنه جذبه ها چون کهربا در آستين دارم
  • حضور دل مرا چون غنچه در تنگي بود صائب
    وگرنه خنده هاي دلگشا در آستين دارم
  • گره گرديده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
    نهان در پرده دل اضطراب ساکني دارم
  • مکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبها
    به ابکار معاني در نظر داماديي دارم
  • نباشد بيوفايي شيوه من چون هوسناکان
    که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
  • چنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمي گردد
    قيامت گر نمکدان بشکند در چشم حيرانم
  • اگر در خلوت عنقا روم، چون کوه قاف آنجا
    گرانجاني برآرد در زمان سر از گريبانم
  • ز غفلت در بهشت بيخودي بودم، ندانستم
    که دارد تلخي تعبير در پي خواب شيرينم
  • نظر واکرده ام در وحشت آباد پريشاني
    بنات النعش آيد در نظر چون عقد پروينم
  • اشک در ديده غم ديده نگيرد آرام
    دانه در تابه تفسيده نگيرد آرام
  • بخيه مهر لب خوناب نگردد در زخم
    شکوه در خاطر رنجيده نگيرد آرام
  • دل بيتاب در آن زلف نياسود دمي
    دوربين در ره خوابيده نگيرد آرام
  • جسم در دامن جان بيهده آويخته است
    سيل در گوشه ويرانه نگيرد آرام
  • بس که در ميکده خورشيد عذاران فرشند
    آب در ديده پيمانه نگيرد آرام
  • عاجزم در گره خويش گشودن صائب
    من که نقب از مژه در سينه خارا زده ام
  • مي گزم در حرم وصل ز محرومي دست
    خشک در بحر چو سرپنجه مرجان شده ام
  • فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم
    صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدم
  • چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
    در سر افتاده چو خورشيد هواي سفرم
  • چند در شعر کنم عمر گرامي را صرف؟
    چند ازين گوهر ناياب در آب اندازم
  • آب در ديده آتش ز ترحم گردد
    صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم
  • مطلب روي زمين در ته دامان شب است
    نزنم دست در آن زلف چليپا چه کنم
  • هست در گوشه نشيني دل جمعي گرهست
    در خم مي نگريزم چو فلاطون چه کنم؟
  • داغ سوداي ترا در دل سي پاره خود
    چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ايم
  • خيمه در مصر چو پيراهن يوسف زده ايم
    جلوه ها در نظر مردم کنعان داريم
  • مرا چون صورت ديوار در بهشت افکند
    به گل زدن در گفت و شنود ازين مردم
  • دل گرفته من چون ز باغ بگشايد
    که در گشودن در روي باغبان ديدم
  • ز جوش عشق تو ميخانه در بغل دارم
    بهشتي از دل ديوانه در بغل دارم
  • غم جهان نتواند به گرد من گرديد
    که شيشه در کف و پيمانه در بغل دارم
  • در انتظار بهارند اهل ظاهر و من
    بهاري از دل ديوانه در بغل دارم
  • به فکر سنگدلان در نماز مشغولم
    درون کعبه صنمخانه در بغل دارم
  • نمانده است مرا در بساط جز آهي
    هزار دشمن و يک تير در کمان دارم
  • مدار رزق به اقبال قسمت است که من
    در آستين شکر و زهر در دهن دارم
  • چنين که در رگ من ريشه کرده خاميها
    در آفتاب قيامت نمي رسد ثمرم
  • چو عکس چهره خود در پياله مي بينم
    خزان در آينه برگ لاله مي بينم
  • سايل به بي نيازي من نيست در جهان
    لب بسته بارها ز در دل گذشته ام
  • مرد مصاف در همه جا يافت مي شود
    در هيچ عرصه مرد تحمل نديده ام
  • هر پاره از دلم در توحيد مي زند
    يک نقش بيش نيست در آيينه خانه ام
  • در بزم آفتاب چه حال است ذره را
    من در پناه سايه ديوار سوختم
  • صد گلشن خليل در آتش نهفته داشت
    در سينه داغ لاله عذاري که داشتم
  • دل در برم چو برگ خزان ديده مي تپيد
    در عين نوبهار، خزان بود صبحدم
  • در قبضه تصرف گردون کج نهاد
    از راست خانگي چو کمان در کشاکشم
  • دارم چو موج تنگ در آغوش بحر را
    وز جوش اشتياق همان در کشاکشم
  • در خواب ناز بود نسيم سحرگهي
    در فرصتي که بود دماغ شکفتنم
  • در زير چرخ سعي به جايي نمي رسد
    در تنگناي بيضه چه بيهوده پر زنم؟
  • در کعبه دل است شب و روز روي من
    چون آفتاب سجده هر در نمي کنم
  • در آسيا دو دانه نجوشد به يکدگر
    در زير چرخ نيست دو دل مهربان هم
  • هر سايلي به ما نرسد در گذشتگي
    ما از گدايي در دلها گذشته ايم
  • در دست عشق پاک گهر با دل دونيم
    چون ذوالفقار در کف حيدر فتاده ايم
  • ما در محيط حادثه لنگر فکنده ايم
    در آب تيغ، دام چو جوهر فکنده ايم
  • گرديده است گريه گره در گلوي شمع
    در محفلي که رشته ز گوهر کشيده ايم
  • در محفلي که تيغ زبان بر کشيده ايم
    در گوش تيغ حلقه جوهر کشيده ايم
  • دايم کمان چرخ بود در کمين ما
    در خاکدان دهر همانا نشانه ايم
  • يک جبهه گشاده نديديم در جهان
    پوشيده بود روي به هر در گذاشتيم
  • تا در شمار آبله پايان در آمديم
    چون بحر پاي بر سر گوهر گذاشتيم
  • در راه ميهمان نگران است چشم ما
    ما حلقه برون در خانه خوديم
  • گاهي در آب ديده و گاهي در آتشيم
    درمانده متابعت نفس سرکشيم
  • موج سراب در دل شب آرميده است
    ما روز و شب ز طول امل در کشاکشيم
  • دارم چو غنچه دست تصرف در آستين
    در بوستان گسسته عنان چون صبا نيم