نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
سينه نهان گريه مستانه نگردد
سيلاب گره
در
دل ويرانه نگردد
روزي به
در
خانه او بي طلب آيد
درويش اگر بر
در
هر خانه نگردد
صائب شرر جان چه کند
در
تن خاکي
چون شعله نفس
در
جگر سنگ برآرد
در
فقر وفنا کوش که جمعيت خاطر
فرش است
در
آن خانه که اسباب ندارد
در
چشم غلط بين تو ديوست وگرنه
در
شيشه فلک غير پريزاد ندارد
در
خانه
در
بسته حضور ست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
دل
در
خم آن زلف ندانم به چه روزست
در
خانه تاريک گهر رنگ ندارد
در
سينه عشاق هوس راه ندارد
در
مجمر ما شعله خس راه ندارد
انديشه تکليف
در
اقليم جنون نيست
در
کوچه زنجير عسس راه ندارد
اي هرزه درا
در
گذر از همرهي ما
در
قافله عشق جرس راه ندارد
چون آبله
در
ظاهر اگر رنگ ندارم
در
پرده غيب است بهارم چه توان کرد
در
سايه شمشاد و گل آرام ندارد
تا آب روان سرو ترا
در
نظر آورد
در
هر هنري دست دگر بود چو سروم
در
جيب ز افسردگيم زنگ برآورد
در
نشأه سردرگم جان را نبردم
هرچند که
در
جام من اين باده کهن شد
در
بزم نگاري که ز خود صبر ندارد
در
خلوت آيينه چه پرداخته باشد
در
آب حيات آمده بر سنگ سبويش
در
بحر حبابي که نفش باخته باشد
مکتوب مرا
در
بغل خود که گذارد
در
کوي توگر رخنه ديوار نباشد
آن بلبل مستم که اگر
در
شکن دام
در
بال گره افتدش ار دانه نداند
در
کام ودهن آب شود ميوه جنت
در
دل چه خيال است که پيکان تو يابند
هر چند که
در
پرده شرمندنکويان
چون باز نظر دوخته
در
فکر شکارند
در
ريختن دل همه چون باد خزانند
در
پرورش جان همه چون ابر بهارند
تا حسن گلو سوز تو
در
جان شرر افکند
در
سينه من داغ مکرر سپر افکند
در
دامن تسليم
در
آويز که چون تاک
هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند
در
قبضه آه است کليد
در
مقصود
اي واي به من صائب اگر آه نمي بود
گر
در
بغل غنچه فردوس درآيم
چون چاک گريبان قفس
در
نظر آيد
در
قبضه سعي است کليد
در
روزي
شير از کشش طفل ز پستان بدر آيد
در
سوزش دل کوش که
در
مزرعه امکان
تخمي که شود سوخته از خاک برآيد
در
زير فلک همت عالي نتوان يافت
در
بيضه محال است پر و بال برآيد
احرامي هر کس بود از پرده پندار
در
کعبه رود از
در
بتخانه برآيد
در
بحر سر از حلقه گرداب برآرد
هر کس که کمر
در
ره سيلاب گشايد
در
ديده اين بي بصران عالم انوار
زنگي است که
در
آينه تارنمايد
در
عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق
از چرخ
در
آيينه چه مقدارنمايد
ظاهر نشود
در
دل نادان اثر حرف
در
پيش نفس آينه تار مداريد
در
مغز بهاراين چه نسيم است ببوييد
در
دست جهان اين چه نگارست ببينيد
آن نوش که
در
نيش نهان است بجوييد
آن گنج که
در
کسوت مارست ببينيد
در
جامه خودچاک زدن بي سببي نيست
در
پيرهن غنچه چه خارست ببينيد
در
آستين نگيرد دست کريم آرام
در
آتش است نعلش ابري که آب دارد
در
زير چرخ هر کس خواهد نفس کند راست
فکر نفس کشيدن
در
زير آب دارد
ناسازگاريي هست
در
خوي گلعذاران
کو يوسفي که گرگي
در
پيرهن ندارد
چون شمع سرگرانان
در
زير پا نبينند
پاي چراغ نوري
در
انجمن ندارد
در
دامن صدف کي
در
يتيم ماند
شد گوشوار گردون عيسي چو بي پدر شد
دل
در
فلک حصاري از راه عقل وهوش است
در
لامکان کند سيرجاني که بيخبر شد
در
روستاي مشرب هرروز روز عيدست
در
شهربند مذهب سالي دو عيد باشد
در
امتحان زلفش دل پاي کرد قايم
در
پله فلاخن اين سنگ کم نيامد
در
پيش پا فتاده است مستي وهوشياري
در
هرکه هرچه باشدرفتارمي نمايد
ز شرم عفو نگردد سفيد
در
صف محشر
کسي که
در
کف خود نامه سياه ندارد
زبان لاف بريده است
در
قلمرو معني
حباب قلزم ما باد
در
کلاه ندارد
سعادتي که دهد خاکمال بال هما را
در
آن سرست که
در
سايه نهال تو باشد
سفر مي کني
در
رکاب جنون کن
خرد
در
سفر دست و پايي ندارد
من آن روز
در
مغز دولت رسيدم
که
در
استخوان سگ شريک هما شد
خنده کردي
در
گلستان غنچه ها
شور محشر
در
نمکدان ريختند
در
دل هر ذره آن خورشيد هست
شد ترا آيينه
در
گل ناپديد
در
ابر فروغ مه پوشيده نمي ماند
آن را که تويي
در
دل سيماي دگردارد
در
حلقه زلف او دل راست عجب شوري
در
سلسله ديوانه غوغاي دگردارد
در
سينه خم هر چند بي جوش نمي باشد
در
کاسه سرها مي غوغاي دگردارد
اي زياد لعل ميگون تو کام جان لذيذ
در
فراقت
در
دل شبهاي تار افغان لذيذ
در
آفتاب توان زير ابر ديد دلير
جمال يار بود
در
ته نقاب لذيذ
آن تيغ آبدار
در
آغوش زخم من
در
کام تشنه است چو آب روان لذيذ
برگ را
در
بر گريزاز خودفشاندن جود نيست
درهم و دينار را
در
زندگاني کن نثار
هست
در
دست فلاخن نبض سر گردانيم
چون رگ سنگ است
در
دستم عنان اختيار
جام لبريزي است
در
گردش ميان ميکشان
مردمک
در
حلقه آن چشمهاي پر خمار
مردمک راکن نظر
در
چشم شرم آلود او
گر نديدي مريم آورده عيسي
در
کنار
در
سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر نديدي برق
در
ابر سياه نوبهار
يک نظر دزديده
در
صبح بنا گوش توديد
پرتو خورشيد شد
در
ديده روزن غبار
در
سراي مردم بي برگ چون مهمان شوي
مهر بر لب زن ،فضولي رابرون
در
گذار
فارغ از دامند مرغان سبک پر
در
گذار
خامه رامانع ز جولان نيست مسطر
در
گذار
چون تواند کاه پشت خويش بر ديوارداد؟
کوه
در
جايي که باشد همچو صرصر
در
گذار
در
شبستاني که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر
در
گذار
در
گذار سيل نتوان پشت بر ديوار داد
در
سواد ديده من خواب چون گيرد قرار؟
خانه
در
بسته زندان است بر روشندلان
در
خم و ميناشراب ناب چون گيرد قرار؟
آستين
در
منع اشک ماعبث پيچيده است
طفل بازيگوش کي
در
خانه مي گيرد قرار؟
آسمان بيهوده
در
انديشه تسخير ماست
باده پر زور
در
مينا نمي گيرد قرار
تا نظر بازست، دل
در
سينه دارد اضطراب
شمع بي فانوس
در
صحرا نمي گيرد قرار
غير دريا، سيل
در
هر جا بود زندان اوست
عاشق شوريده
در
دنيا نمي گيردقرار
در
عزاي کوهکن هر نوبهار از بيکسي
چاک سازد لاله چندين پيرهن
در
کوهسار
در
سرمستي چه خواهد کرد با نظارگي
تير مژگاني که مي گردد ترازو
در
خمار
مي توان کردن
در
آتش سير گلزار خليل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او
در
خمار
جلوه زهر هلاهل مي کند
در
آب تيغ
سبزه سيراب بر طرف لب جو
در
خمار
در
تلافي کاسه زانو شود جام جمش
هر که يک چندي گذاردسربه زانو
در
خمار
در
چمن تا قامت موزون او پيدا نشد
در
کشاکش بود از خميازه آغوش بهار
چون گل رعنا شود طي
در
ورق گرداندني
در
جهان بيوفا آغاز و انجام بهار
عافيت
در
بيخودي ،آسودگي
در
نيستي است
تاحياتي هست رخت خود به اين مأمن بيار
رغبت مي
در
بهار افزون شود مخمور را
چشم خوبان مي شود
در
وقت خط خونخوارتر
در
سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق
در
فرياد آرد نيستان رابيشتر
در
حريم سينه عاشق ندارد دل قرار
در
صدف اين گوهر يکدانه لرزد بيشتر
در
نيستان برق عالمسوز طوفان مي کند
مي کند تأثير صهبا
در
سبکسر بيشتر
لاله ها چشم غزالان مي نمايد
در
نظر
خارها صفهاي مژگان مي نمايد
در
نظر
بس که شور عشق پيچيده است
در
پيکر مرا
داغها صائب نمکدان مي نمايد
در
نظر
گرچه
در
جمعيت اسباب پريشاني است جمع
مي پرد چشمم همان
در
جمع اسباب دگر
حسن دارد
در
سواري شوکت و شان دگر
جلوه را
در
خانه زين هست ميدان دگر
برومندي بود
در
خاکساري تازه رويان را
اگر
در
خاک باشد ريشه نخل جوان بهتر
هواجويي که کشتي
در
محيط باده اندازد
سرخود
در
سر مي مي کند همچون حباب آخر
در
وطن دل چه خيال است گشايد صائب؟
در
صدف چشم محال است کند باز گهر
ز آب تيغ اثر
در
گلوي ما بگذار
ازين شراب نمي
در
سبوي ما بگذار
در
زير خرقه شيشه مي را نگاه دار
اين ماه را نهفته
در
ابر سياه دار
خواهي که
در
خزان نشوي بينوا چو سرو
در
نوبهار دست سخاوت نگاه دار
در
قتل من لبان مي آلود خويش را
زين بيش
در
شکنجه دندان روا مدار
صائب اسير حسن تو شد
در
زمان خط
شد
در
خزان رياض تو خوش عندليب تر
در
پرده بيش جلوه کند حسن شوخ چشم
در
زير ابر، ماه بود بيقرارتر
در
دل گره زياده به چشم است اشک من
گوهر نهفته
در
ته درياست بيشتر
صفحه قبل
1
...
89
90
91
92
93
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن