نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
جنت نگشايند به رويش فردا
بر رخ هرکه درين نشأه
در
دل بستند
چشم ازان خال بپوشيد که
در
روز نخست
برق
در
خرمن آدم به همين دانه زدند
صائب از شرم برون آي که
در
روز ازل
طبل رسوايي ما بر
در
ميخانه زدند
خار
در
ديده موري نتوانند شکست
در
خراش جگر خود يد طولي دارند
جامه شهپر طاوس
در
او مي پوشند
بيضه زاغ اگر
در
ته پر مي گيرند
اي که با سوختگان ذوق تکلم داري
سرمه
در
راه نفس ريز که
در
مي گيرند
نشأه
در
حوصله شهر شود زنداني
باده آن است که
در
دامن صحرا نوشند
در
سراپرده اسرار نفس محرم نيست
چشم گوياي تو خون
در
دل غماز کند
شوخ چشمان که ندارند حيا
در
ديده
بي طلب
در
همه بزمي چو مگس مي آيند
چند
در
کوي تو اي خانه برانداز وفا
نامه ام
در
بغل رخنه ديوار بود؟
ريخت
در
دامن صحراي جنون باد بهار
نقد رازي که مرا غنچه صفت
در
دل بود
خانه دل به صفا از نظر بسته بود
فيض
در
کعبه مجاور ز
در
بسته بود
فيض
در
غنچه مستور ز گل بيشترست
صائب از حلقه بگوشان
در
بسته بود
نيست
در
چشم پريشان نظران نور يقين
اين گهر
در
صدف ديده پوشيده بود
چه غم از تابش خورشيد قيامت دارد؟
هرکه
در
سايه شمشاد تو
در
خواب شود
خار
در
پيرهن بيخبران گل گردد
مژه
در
ديده بيدرد رگ خواب شود
در
بيابان طلب گر نفسي راست کنم
در
خراش دل من ناخن فولاد شود
دست
در
دامن مطلب همه جا سير کند
هرکه
در
راه طلب قافله سالار شود
در
قيامت سپر آتش دوزخ گردد
سينه هر که
در
اينجا هدف تير شود
طي شد ايام برومندي ما
در
سختي
همچو آن دانه که
در
زير قدم سبز شود
نيست
در
يوزه ديدار، گدايي صائب
از نظربازي اگر
در
بدر افتم چه شود؟
حسن هرچند که
در
پرده
در
آغوش آيد
ادب عشق محال است که مانع نشود
موم
در
دامن درياي کرم عنبر شد
کفر
در
عشق محال است که ايمان نشود
در
کمانخانه ابروي بلند اقبالش
تير بي خواست
در
آغوش کمان مي آيد
شب مهتاب بود روز سيه
در
نظرش
دل هرکس که
در
آن طره شبگون گرديد
نتوان
در
حرم و دير خدا را جستن
مگر اين گنج کسي
در
دل ويران جويد
هست اميد که نوميد نگردد آن کس
که ترا
در
دل و
در
ديده حيران جويد
صحبت صافدلان برق صفت
در
گذرست
هرچه داريد به مي
در
شب مهتاب دهيد
فسرده اي که
در
اينجا به داغ عشق نسوخت
در
آفتاب قيامت کباب مي گردد
ز خامي آن که
در
اينجا به داغ عشق نسوخت
در
آفتاب قيامت کباب مي گردد
هزار سبحه تزوير هست
در
گردش
در
آن حريم که رطل گران نمي گردد
حضور قلب بود شرط
در
اداي نماز
حضور خلق ترا
در
نماز مي آرد
ز حرف حالت بي مغز را توان دريافت
که
در
پياله بود هرچه
در
کدو دارد
هميشه عيد بود
در
سراي آن قانع
که
در
نظر لب ناني چو ماه نو دارد
دل رميده بود
در
بغل بيابانگرد
که موج
در
دل بحر از کنار مي گذرد
در
آفتاب قيامت توان به جرأت ديد
نظر دلير
در
آن روي ماه نتوان کرد
دلي که داشت
در
آن زلف دامها
در
خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز قيد عقل
در
اقليم عشق فارغ باش
که سايه
در
قدم آفتاب مي سوزد
فسرده اي که
در
اينجا به داغ عشق نسوخت
در
آفتاب قيامت دوبار مي سوزد
ستاره
در
قدم صبح آفتاب شود
خوشا دلي که
در
آن جلوه گاه مي ريزد
چو وحشيي که گرفتار
در
قفس گردد
تمام عمر
در
انديشه رهايي شد
نمک به ديده گستاخ شبنم افشانند
در
آن چمن که نگهبان
در
او احيا باشد
زسايلان
در
مسجد نمي شود خالي
در
کريم محال است بي گدا باشد
چوداغ لاله
در
آغوش اوست کعبه مقيم
کسي که
در
قدم رهنماي دل باشد
اثر ز همت مستانه
در
شراب نماند
فغان که
در
گهر شاهوارآب نماند
چه باده شوق تو
در
ساغر شهيدان ريخت
که
در
زمين چو خم مي زجوش ننشستند
جماعتي که
در
اينجا نفس شمرده زدند
در
آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
به نقد جنت
در
بسته يافتند اينجا
به روي خلق گروهي که
در
فروبستند
ز ما سلام به دارالسلام دار رسان
که
در
زمانه ما خلق پنبه
در
گوشند
ز مکر طره شبگرد يار مي آيد
که
در
دو هفته
در
گوش را يتيم کند
فراغبالي
در
تنگناي چرخ مخواه
همان به است که
در
بيضه بال وپر ندهند
به طوف کعبه رود بت
در
آستين صائب
کسي که با خودي خويش
در
نماز شود
به روي دولت بيدار
در
مبند از خواب
که وقت صبح
در
آسمان گشاده شود
ز بخت خفته مکن شکوه
در
طريقت عشق
که بخت خفته
در
اينجاست چشم خواب آلود
گهر به خامه من همچو اشک
در
تاک است
چه سود جوهريي
در
نظر نمي آيد
در
آستين بخت بلندست اين کليد
نتوان به زور دست
در
فيض باز کرد
گرديد شيرمست
در
اينجا ز جوي شير
هرکس پياله اي دو سه
در
ماهتاب زد
در
واديي که خضر
در
او موج مي زند
ما ايستاده ايم که بانگ درا رسد
در
عهد ما که
در
گره افتاده کارها
مشکل به داد آبله ها نيشتر رسد
در
مغز عاشقان نبود آرزوي خام
در
آفتابروي، ثمر زود مي رسد
در
سينه مي زند نفس خويش را گره
هرکس که
در
حقيقت اين راز مي رسد
در
اولين قدم پر جبريل عقل سوخت
هر پا شکسته اي به
در
دل نمي رسد
چون ديد گل به ديده شبنم بقاي عمر
در
بوته گداز
در
آمد گلاب شد
در
اصفهان ز طبع رواني مدار چشم
در
خاک سرمه خيز کسي چون نفس کشد
در
زلف دود شعله حصاري نمي شود
بيهوده ابر پرده
در
آن ماه مي کشد
آب حيات
در
قدح خضر خون شود
روزي که آب تيغ مرا
در
گلو چکد
در
شيشه کرده است مرا خشکي خمار
در
موسمي که مي ز هوا مي توان رساند
در
هيچ بزم خون ندهد نشأه شراب
اين باده
در
مقام رضا مي توان رساند
از همت بلند اثر
در
جهان نماند
يک سرو
در
سراسر اين بوستان نماند
آزادگان که سر به فلک
در
نياورند
در
آرزوي دام تو ودانه تواند
بر روي خويشتن
در
حاجت گشوده اند
بر سايل آن کسان که
در
خانه بسته اند
در
پله صفاي نظر خوب وبد يکي است
بر هيچ روي آينه را
در
نبسته اند
در
خاک اهل شوق همان
در
کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
در
زير خاک غنچه نسازند بلبلان
بالي که
در
هواي چمن باز کرده اند
در
حيرتم که نغمه سرايان اين چمن
در
گل بغير خنده بيجا چه ديده اند
صائب چو
در
شکستن خود اميد نصرت است
احباب
در
شکستن اعدا چه ديده اند
آنها که
در
بلندي فطرت يگانه اند
در
شهر خويش تلخي غربت کشيده اند
چون عندليب هر که قدم
در
چمن گذاشت
بي اختيار بر
در
فرياد مي زند
در
چشم خرده بين نبود پرده حجاب
در
نقطه سير گردش پرگار مي کند
نعلش
در
آتش است همان پيش آفتاب
پرتو اگر چه
در
همه جا سير مي کند
در
حيرتم که کلفت روي زمين چسان
در
تنگناي سينه ما سير مي کند
در
خون جلوه مي گلرنگ مي رود
هر کس که
در
کدو مي شيرازمي کند
صائب به روي هر که
در
دل گشوده شد
چشم اميد حلقه هر
در
نمي کند
آنها که
در
چمن قدح مل نمي زنند
دست نشاط
در
کمر گل نمي زنند
ظاهر شود که خلق چه دارند
در
بساط
در
کشوري که يوسف ما رابها کنند
در
بحر نيلگون فلک پاک گوهران
شرط است
در
غبار يتيمي بسر کنند
جمعي که
در
مقام توکل ستاده اند
در
برگريز شکوه ز جوش ثمر کنند
در
دست من چو دست سبو اختيار نيست
گر آب اگر شراب مرا
در
گلو کنند
مستان که رو
در
آينه جام مي کنند
خونها ز غصه
در
دل ايام مي کنند
در
عالمي که حشر مکافات قايم است
از تيشه رخنه
در
دل خارا نمي کنند
در
خانمان خرابي دل سعي مي کنند
اين غافلان که
در
پي تعمير مي شوند
مرغ دل مرا به قفس ربط ديگرست
در
قيد بيضه بود که
در
آشيان نبود
از من مپرس لذت آغوش يار را
دستي که بود
در
کمرش
در
ميان نبود
آنجا که خنده لعل ترا پرده
در
شود
طوطي چو مغز پسته
در
شکر شود
طالع نگر که ديده من
در
حريم وصل
از شرم عشق حلقه بيرون
در
شود
دل
در
حجاب جسم چه نشو ونما کند
در
کفش تنگ، آبله پامال مي شود
در
واديي فتاده مرا کار
در
گره
کز زخم خار، آبله گريان نمي شود
در
خاک، اهل شوق همان
در
ترددند
سيلاب پشت عجز به منزل نمي دهد
از ريزشي که کرد
در
ايام نو بهار
در
بر گريز شاخ به وصل ثمر رسيد
در
غنچه دل خرده جان پرده نشين شد
در
سينه زبس داغ تو بر يکدگر افتاد
صفحه قبل
1
...
88
89
90
91
92
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن