167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در جنت نگشايند به رويش فردا
    بر رخ هرکه درين نشأه در دل بستند
  • چشم ازان خال بپوشيد که در روز نخست
    برق در خرمن آدم به همين دانه زدند
  • صائب از شرم برون آي که در روز ازل
    طبل رسوايي ما بر در ميخانه زدند
  • خار در ديده موري نتوانند شکست
    در خراش جگر خود يد طولي دارند
  • جامه شهپر طاوس در او مي پوشند
    بيضه زاغ اگر در ته پر مي گيرند
  • اي که با سوختگان ذوق تکلم داري
    سرمه در راه نفس ريز که در مي گيرند
  • نشأه در حوصله شهر شود زنداني
    باده آن است که در دامن صحرا نوشند
  • در سراپرده اسرار نفس محرم نيست
    چشم گوياي تو خون در دل غماز کند
  • شوخ چشمان که ندارند حيا در ديده
    بي طلب در همه بزمي چو مگس مي آيند
  • چند در کوي تو اي خانه برانداز وفا
    نامه ام در بغل رخنه ديوار بود؟
  • ريخت در دامن صحراي جنون باد بهار
    نقد رازي که مرا غنچه صفت در دل بود
  • خانه دل به صفا از نظر بسته بود
    فيض در کعبه مجاور ز در بسته بود
  • فيض در غنچه مستور ز گل بيشترست
    صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
  • نيست در چشم پريشان نظران نور يقين
    اين گهر در صدف ديده پوشيده بود
  • چه غم از تابش خورشيد قيامت دارد؟
    هرکه در سايه شمشاد تو در خواب شود
  • خار در پيرهن بيخبران گل گردد
    مژه در ديده بيدرد رگ خواب شود
  • در بيابان طلب گر نفسي راست کنم
    در خراش دل من ناخن فولاد شود
  • دست در دامن مطلب همه جا سير کند
    هرکه در راه طلب قافله سالار شود
  • در قيامت سپر آتش دوزخ گردد
    سينه هر که در اينجا هدف تير شود
  • طي شد ايام برومندي ما در سختي
    همچو آن دانه که در زير قدم سبز شود
  • نيست در يوزه ديدار، گدايي صائب
    از نظربازي اگر در بدر افتم چه شود؟
  • حسن هرچند که در پرده در آغوش آيد
    ادب عشق محال است که مانع نشود
  • موم در دامن درياي کرم عنبر شد
    کفر در عشق محال است که ايمان نشود
  • در کمانخانه ابروي بلند اقبالش
    تير بي خواست در آغوش کمان مي آيد
  • شب مهتاب بود روز سيه در نظرش
    دل هرکس که در آن طره شبگون گرديد
  • نتوان در حرم و دير خدا را جستن
    مگر اين گنج کسي در دل ويران جويد
  • هست اميد که نوميد نگردد آن کس
    که ترا در دل و در ديده حيران جويد
  • صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
    هرچه داريد به مي در شب مهتاب دهيد
  • فسرده اي که در اينجا به داغ عشق نسوخت
    در آفتاب قيامت کباب مي گردد
  • ز خامي آن که در اينجا به داغ عشق نسوخت
    در آفتاب قيامت کباب مي گردد
  • هزار سبحه تزوير هست در گردش
    در آن حريم که رطل گران نمي گردد
  • حضور قلب بود شرط در اداي نماز
    حضور خلق ترا در نماز مي آرد
  • ز حرف حالت بي مغز را توان دريافت
    که در پياله بود هرچه در کدو دارد
  • هميشه عيد بود در سراي آن قانع
    که در نظر لب ناني چو ماه نو دارد
  • دل رميده بود در بغل بيابانگرد
    که موج در دل بحر از کنار مي گذرد
  • در آفتاب قيامت توان به جرأت ديد
    نظر دلير در آن روي ماه نتوان کرد
  • دلي که داشت در آن زلف دامها در خاک
    ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
  • ز قيد عقل در اقليم عشق فارغ باش
    که سايه در قدم آفتاب مي سوزد
  • فسرده اي که در اينجا به داغ عشق نسوخت
    در آفتاب قيامت دوبار مي سوزد
  • ستاره در قدم صبح آفتاب شود
    خوشا دلي که در آن جلوه گاه مي ريزد
  • چو وحشيي که گرفتار در قفس گردد
    تمام عمر در انديشه رهايي شد
  • نمک به ديده گستاخ شبنم افشانند
    در آن چمن که نگهبان در او احيا باشد
  • زسايلان در مسجد نمي شود خالي
    در کريم محال است بي گدا باشد
  • چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقيم
    کسي که در قدم رهنماي دل باشد
  • اثر ز همت مستانه در شراب نماند
    فغان که در گهر شاهوارآب نماند
  • چه باده شوق تو در ساغر شهيدان ريخت
    که در زمين چو خم مي زجوش ننشستند
  • جماعتي که در اينجا نفس شمرده زدند
    در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
  • به نقد جنت در بسته يافتند اينجا
    به روي خلق گروهي که در فروبستند
  • ز ما سلام به دارالسلام دار رسان
    که در زمانه ما خلق پنبه در گوشند
  • ز مکر طره شبگرد يار مي آيد
    که در دو هفته در گوش را يتيم کند
  • فراغبالي در تنگناي چرخ مخواه
    همان به است که در بيضه بال وپر ندهند
  • به طوف کعبه رود بت در آستين صائب
    کسي که با خودي خويش در نماز شود
  • به روي دولت بيدار در مبند از خواب
    که وقت صبح در آسمان گشاده شود
  • ز بخت خفته مکن شکوه در طريقت عشق
    که بخت خفته در اينجاست چشم خواب آلود
  • گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
    چه سود جوهريي در نظر نمي آيد
  • در آستين بخت بلندست اين کليد
    نتوان به زور دست در فيض باز کرد
  • گرديد شيرمست در اينجا ز جوي شير
    هرکس پياله اي دو سه در ماهتاب زد
  • در واديي که خضر در او موج مي زند
    ما ايستاده ايم که بانگ درا رسد
  • در عهد ما که در گره افتاده کارها
    مشکل به داد آبله ها نيشتر رسد
  • در مغز عاشقان نبود آرزوي خام
    در آفتابروي، ثمر زود مي رسد
  • در سينه مي زند نفس خويش را گره
    هرکس که در حقيقت اين راز مي رسد
  • در اولين قدم پر جبريل عقل سوخت
    هر پا شکسته اي به در دل نمي رسد
  • چون ديد گل به ديده شبنم بقاي عمر
    در بوته گداز در آمد گلاب شد
  • در اصفهان ز طبع رواني مدار چشم
    در خاک سرمه خيز کسي چون نفس کشد
  • در زلف دود شعله حصاري نمي شود
    بيهوده ابر پرده در آن ماه مي کشد
  • آب حيات در قدح خضر خون شود
    روزي که آب تيغ مرا در گلو چکد
  • در شيشه کرده است مرا خشکي خمار
    در موسمي که مي ز هوا مي توان رساند
  • در هيچ بزم خون ندهد نشأه شراب
    اين باده در مقام رضا مي توان رساند
  • از همت بلند اثر در جهان نماند
    يک سرو در سراسر اين بوستان نماند
  • آزادگان که سر به فلک در نياورند
    در آرزوي دام تو ودانه تواند
  • بر روي خويشتن در حاجت گشوده اند
    بر سايل آن کسان که در خانه بسته اند
  • در پله صفاي نظر خوب وبد يکي است
    بر هيچ روي آينه را در نبسته اند
  • در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
    مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
  • در زير خاک غنچه نسازند بلبلان
    بالي که در هواي چمن باز کرده اند
  • در حيرتم که نغمه سرايان اين چمن
    در گل بغير خنده بيجا چه ديده اند
  • صائب چو در شکستن خود اميد نصرت است
    احباب در شکستن اعدا چه ديده اند
  • آنها که در بلندي فطرت يگانه اند
    در شهر خويش تلخي غربت کشيده اند
  • چون عندليب هر که قدم در چمن گذاشت
    بي اختيار بر در فرياد مي زند
  • در چشم خرده بين نبود پرده حجاب
    در نقطه سير گردش پرگار مي کند
  • نعلش در آتش است همان پيش آفتاب
    پرتو اگر چه در همه جا سير مي کند
  • در حيرتم که کلفت روي زمين چسان
    در تنگناي سينه ما سير مي کند
  • در خون جلوه مي گلرنگ مي رود
    هر کس که در کدو مي شيرازمي کند
  • صائب به روي هر که در دل گشوده شد
    چشم اميد حلقه هر در نمي کند
  • آنها که در چمن قدح مل نمي زنند
    دست نشاط در کمر گل نمي زنند
  • ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
    در کشوري که يوسف ما رابها کنند
  • در بحر نيلگون فلک پاک گوهران
    شرط است در غبار يتيمي بسر کنند
  • جمعي که در مقام توکل ستاده اند
    در برگريز شکوه ز جوش ثمر کنند
  • در دست من چو دست سبو اختيار نيست
    گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
  • مستان که رو در آينه جام مي کنند
    خونها ز غصه در دل ايام مي کنند
  • در عالمي که حشر مکافات قايم است
    از تيشه رخنه در دل خارا نمي کنند
  • در خانمان خرابي دل سعي مي کنند
    اين غافلان که در پي تعمير مي شوند
  • مرغ دل مرا به قفس ربط ديگرست
    در قيد بيضه بود که در آشيان نبود
  • از من مپرس لذت آغوش يار را
    دستي که بود در کمرش در ميان نبود
  • آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
    طوطي چو مغز پسته در شکر شود
  • طالع نگر که ديده من در حريم وصل
    از شرم عشق حلقه بيرون در شود
  • دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
    در کفش تنگ، آبله پامال مي شود
  • در واديي فتاده مرا کار در گره
    کز زخم خار، آبله گريان نمي شود
  • در خاک، اهل شوق همان در ترددند
    سيلاب پشت عجز به منزل نمي دهد
  • از ريزشي که کرد در ايام نو بهار
    در بر گريز شاخ به وصل ثمر رسيد
  • در غنچه دل خرده جان پرده نشين شد
    در سينه زبس داغ تو بر يکدگر افتاد