نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
شکر لعل لبش
در
تلخي دشنام مي پيچد
زشيريني زبانش بوسه
در
پيغام مي پيچد
چنين کز درد پيچيده است افغان
در
دل تنگم
کجا آوازه ناقوس
در
بتخانه مي پيچد؟
اگر
در
تيغ باشد آب،
در
درياست جولانش
جدايي عاشقان را مانع ديدار کي گردد؟
زبان چرب چشم شور را
در
چاشني دارد
نمک
در
پرده هاي ديده بادام مي گردد
نواي عشقبازان گرميي
در
چاشني دارد
که طوطي
در
ني افسرده، شکر را به جوش آرد
مکن استادگي
در
بيع يوسف چون گرانجانان
که
در
مصر اين متاع ناروا بازارها دارد
نظربازي که چشم پرخماري
در
نظر دارد
هميشه مستي دنباله داري
در
نظر دارد
زحرف توتيا و سرمه گردد آب
در
چشمش
کسي کز رهگذار او غباري
در
نظر دارد
لب خوش بوسه اي
در
تنگناي حيرتم دارد
ميان نازکي
در
پيچ و تاب غيرتم دارد
اگر نه روي گرم کارفرما
در
نظر باشد
که
در
شبها چراغي پيش دست کوهکن دارد؟
اگرچه لاله من ريشه
در
خاک چمن دارد
زوحشت برگ برگم داغ غربت
در
وطن دارد
دل رنگين لباسان تيرگي را
در
کمين دارد
حناي دست زنگي هند را
در
آستين دارد
خوشم
در
زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ايمان مرا
در
کافرستان تازه مي دارد
گذارد بي سروپايي
در
آتش نعل سالک را
گهر
در
بحر آسايش زغلطاني نمي دارد
گرفتم چون شرر
در
سينه خارا نهان گشتم
مرا
در
پرده نور شعله ادراک نگذارد
زخورشيد درخشان است نعل سايه
در
آتش
زهي غافل که جا
در
سايه بال هما گيرد
شکر
در
آب گوهر لعل خندان تو اندازد
تبسم شور محشر
در
نمکدان تو اندازد
اگرچه
در
حريم اهل تقوي شمع محرابم
همان دل
در
هواي گوشه ميخانه مي سوزد
اميد دستگيري دارم از رهبر
در
آن وادي
که خار از سرکشي
در
دامن رهرو نياويزد
زحيرت همچنان
در
وادي سرگشتگي محوم
اگر
در
هر قدم خضري پي ارشاد برخيزد
نبيند زرد رويي
در
خزان از تنگدستيها
در
ايام خزان هر کس مي گلرنگ مي ريزد
ندارد جز گرفتاري ثمر آميزش خوبان
گره
در
کارش افتد رشته چون
در
گوهر آويزد
سرآزاده اي چون سرو هر کس
در
چمن دارد
در
ايام خزان پيرايه گلزار خواهد شد
ندارد
در
حريم قرب ره آيينه رويان را
ميان عشقبازان هر که آهش
در
جگر باشد
در
آغوش حريم وصل هجران مي کشد عاشق
که چشم شرمگينان حلقه بيرون
در
باشد
زوصل دختر رز
در
جواني کام دل بستان
که
در
پيري مي روشن چراغ صبحدم باشد
در
آغاز محبت خاطر عاشق غمين باشد
که تا
در
جوش باشد دردمي بالانشين باشد
من ناکس کيم تا
در
سرشتم آرزو باشد؟
به خون شويم اگر
در
سرنوشتم آرزو باشد
حضور قلب کي
در
سينه پرشور مي باشد؟
کجا آسودگي
در
خانه زنبور مي باشد؟
مجو
در
لقمه اهل قناعت ناگوارايي
که اين مو
در
کمين کاسه فغفور مي باشد
سبکباري بود
در
خواب حمال گرانجان را
اگر دارد حريص آسايشي،
در
گور مي باشد
سبکسيري که دارد آگهي از دوري منزل
اگرچه پاي
در
دامن کشد
در
راه مي باشد
شراب بيخودي
در
شيشه و ساغر نمي باشد
فروغ مهر
در
فرمان نيلوفر نمي باشد
چراغ طور
در
فانوس مستوري نمي گنجد
سپند شوخ را آرام
در
مجمر نمي باشد
منم گر بيوفا، پس نيست
در
عالم وفاداري
تويي گرآشنا، بيگانه
در
عالم نمي باشد
به ناز افراختي قامت فلکها
در
سجود آمد
زمي افروختي رخسار، آتش
در
وجود آمد
نبيند
در
جهان آسودگي از ظلم خود ظالم
که پيکان
در
بدن پيوسته جاي خواب گرداند
چه بيتاب است جان عاشقان
در
باز گرديدن
صدا زين بيشتر
در
دامن کهسار مي ماند
در
آن کشور که صائب مشتري کوتاه بين باشد
متاع يوسفي بسيار
در
بازار مي ماند
نمي گيرند
در
دل خاکساران کينه انجم
زداغ لاله جا
در
سينه صحرا نمي ماند
نباشد چشم
در
دنبال ارواح مقدس را
زعيسي سوزني بر جاي
در
دنيا نمي ماند
مجولذت زخورد و خواب صائب
در
کهنسالي
که
در
پايان عمر از زندگي لذت نمي ماند
سخن پوشيده
در
لعل لب جانان نمي ماند
اگرچه
در
عدم باشد سخن پنهان نمي ماند
اگر
در
سينه او نيست پنهان گوهر رازي
چرا دريا زگوهر سنگ دارد
در
دهان خود؟
مگر اشک پشيماني به فريادم رسد، ورنه
چه دارم
در
بساط زندگي تا
در
شمار آيد؟
متاع يوسفي حيف است باشد فرش
در
زندان
تکلف برطرف، ديوانه
در
بازار مي بايد
نگردد خانه
در
بسته مانع ماه کنعان را
به روي پاکدامانان
در
از ديوار بگشايد
گشايش نيست
در
پيشاني اين بوستان پيرا
مگر جوش بهاران اين
در
گلزار بگشايد
توان
در
سايه ديوار خواب امن تا کردن
چرا کس
در
به روي دولت بيدار بگشايد؟
زجوش گل زمين مي بوسد از بيرون
در
شبنم
مگر
در
تنگناي بيضه بلبل بال بگشايد
نگه خون گشت
در
چشمم زبس ناديدني ديدم
الهي هيچ کس آيينه
در
بازار نگشايد!
در
ته خاک همان گردش خود را دارد
آسيايي که
در
او آب بقا مي افتد
شيون دل بود از چشم، که
در
خانه صدا
دايم از رهگذر حلقه
در
مي پيچد
مانع رزق مقدر نشود
در
بستن
در
رحم روزي اطفال مهيا گردد
هرکه قانع به
در
دل نشود از درها
از پريشان نظري حلقه هر
در
گردد
آه مظلوم اثر
در
دل ظالم نکند
در
سيه خانه کجا دود نمايان گردد؟
سخن عشق کند
در
دل افسرده اثر
مرده
در
گور اگر زنده به تلقين گردد
چشم خورشيد که
در
خيره نگاهي مثل است
در
گلستان تو پوشيده نظر مي گردد
در
شکرزار قناعت نبود تلخي عيش
خاک
در
حوصله مور شکر مي گردد
صائب آن کس که بود خواب گران
در
بارش
در
بيابان طلب سنگ نشان مي گردد
شمع
در
جامه فانوس نماند پنهان
هرچه
در
دل بود از جبهه عيان مي گردد
صبر
در
عشق ز دلها سفري مي گردد
کوه
در
راه طلب کبک دري مي گردد
عشق گرديد هوس
در
دل سودا زده ام
ديو
در
شيشه عشاق پري مي گردد
سخن پاک بود
در
طلب سينه پاک
که گهر
در
صدف پاک گهر مي بندد
کار چون
در
گره افتد به دعا دست برآر
شانه
در
عقده گشايي يد طولي دارد
مي
در
آن لعل گهربار تماشا دارد
آب
در
گوهر شهوار تماشا دارد
چشم پرکار تو
در
پرده بيانها دارد
در
تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
چند
در
صومعه محشور بود با پيران؟
آن که
در
کوي خرابات جوانها دارد
حسن
در
خانه زين جلوه ديگر دارد
در
نگين خانه، نگين جلوه ديگر دارد
در
ته پرده ز جوهر بودش چين جبين
گر چه آيينه
در
خانه بازي دارد
تو که
در
خانه آيينه نداري آرام
در
دل و ديده من خانه کجا خواهي کرد؟
صائب از وادي
در
يوزه دلها مگذر
که پريشان نشد آن کس که
در
دلها زد
هرکه
در
دامن ارباب نظر دست نزد
غوطه زد
در
دل دريا، به گهر دست نزد
نيست
در
کار، شتاب اينهمه
در
سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسي مي سازد
در
حريمي که گل روي اياغ افروزد
خار
در
ديده آن کس که چراغ افروزد
باده
در
چشم و دل پاک پريزاد شود
قطره چون
در
صدف افتاد گهر برخيزد
خاک
در
دست کسي زر شود از درويشان
که شود خاک و
در
اهل کرم نشناسد
پاي فهميده
در
آن سلسله زلف گذار
که
در
آن کوچه به خورشيد دويدن نرسد
شمع
در
پرده فانوس نماند پنهان
هر چه
در
دل بود از جبهه هويدا باشد
در
کف عشق جوانمرد، دل چاک، مرا
ذوالفقاري است که
در
قبضه حيدر باشد
در
سفر راهرو از خويش خبردار شود
کجي تير نهان
در
دل ترکش باشد
هست اگر بستگيي،
در
کمر خدمت ماست
نشود بسته
در
خانه ما خوش باشد
عشق
در
وصل همان پرده نشين ادب است
موج
در
بحر مقيد به سلاسل باشد
نقد روشن گهران
در
گره غم باشد
سور اين طايفه
در
حلقه ماتم باشد
نقش هستي نتوان
در
نظر عارف يافت
عکس
در
بحر محال است نمايان باشد
اهل دل اوست که
در
وسعت خلق افزايد
کعبه آن است که
در
ناف بيابان باشد
دورگردي نشود مانع يکتايي دل
قطره
در
ابر همان
در
دل جيحون باشد
غنچه
در
پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روي زمين
در
دل غمگين باشد
خضر
در
دامن صحراي طلب کمياب است
ورنه
در
هر سيهي آب بقا مي باشد
جان روشن نکند
در
تن خاکي آرام
آب
در
صلب گهر قطره زنان مي باشد
نيست
در
انجمن وصل اشارت محرم
در
حرم صورت محراب نهان مي باشد
در
دل پير تمناي جوان بسيارست
اين بهاري است که
در
فصل خزان مي باشد
حسن را
در
دم خط ناز و غرور دگرست
خواب
در
وقت سحرگاه گران مي باشد
در
بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاري است که
در
سينه افگار بماند
عنکبوتي است که
در
فکر شکار مگس است
زاهد خشک که
در
پرده پندار بماند
در
تماشاي تو هر قطره خون
در
تن من
ديده بسمل حيران شده را مي ماند
سخن تازه من
در
قلم از بيم حسود
در
گلو گريه پنهان شده را مي ماند
در
لب يار نهان عيش جهان ساخته اند
باغ را
در
گره غنچه نهان ساخته اند
اينقدر حسن گلوسوز
در
آن نقطه خال
آفتابي است که
در
ذره نهان ساخته اند
دامن وصل شکر
در
کف جمعي افتاد
که چو ني
در
جگر خاک کمر را بستند
صفحه قبل
1
...
87
88
89
90
91
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن