نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
همت ما بود عالي، ورنه
در
روز ازل
حاصل کونين را
در
دامن ما ريختند
خاکساران
در
هواي نيستي چون گردباد
جلوه اي کردند و آخر محو
در
هامون شدند
بيقراري
در
حريم وصل عاشق را بجاست
موج، پيچ و تاب
در
آغوش دريا مي زند
در
گلستاني که بلبل جوش غيرت مي زند
باغبان
در
سايه گل خواب راحت مي زند
در
شبستاني که مي سوزد برون
در
سپند
بي ادب پروانه ما بال جرأت مي زند
در
خلاف وعده ابرويت سرآمد گشته است
در
کجيها اين ترازو راستي مو مي زند
در
تپيدنهاي دل عاشق ندارد اختيار
بال و پر
در
شيشه دل آن پريرو مي زند
حسرت عشاق افزون مي شود
در
عين وصل
موجها خميازه
در
آغوش دريا مي کشند
در
سر انديشه او عقل آخر سرگذاشت
در
دل دريا شناور چند دست و پا کند؟
در
دل پرناوک من نيست جاي عشق، تنگ
برق جاي خويش آسان
در
نيستان وا کند
خنده رويان چمن سر
در
گريبان مي کشند
در
گلستاني که يار ما گريبان وا کند
رخنه سيل اشک من
در
سد اسکندر کند
خون گرمم ريشه
در
فولاد چون جوهر کند
از جواب تلخ
در
ميزان همت کمترست
بحر را منعم اگر
در
دامن سايل کند
گرچه دارد حجت ناطق زعيسي
در
کنار
گفتگوي منکران خون
در
دل مريم کند
زلف مشکينت که خون
در
ساغر ايمان کند
شانه را
در
يک سراسر پنجه مرجان کند
ناله آتش عنانم رخنه
در
گردون کند
گريه پا
در
رکابم شهر را هامون کند
نرگست
در
عين بيماري کند قصد دلم
کس ندانم
در
جهان با هيچ بيمار اين کند
موشکافان زود
در
دلها تصرف مي کنند
شانه
در
زلف پريشان جاي خود وا مي کند
نيستي طاوس،
در
قيد خودآرايي مباش
کعبه با يک جامه
در
سالي قناعت مي کند
باده جان بخش را مخمور
در
دلهاي شب
در
سياهي چشمه حيوان تصور مي کند
در
گلستان جلوه مستانه آن شاخ گل
سرو را
در
چشم قمري نخل ماتم مي کند
دفتر آداب را
در
بزم مي شيرازه نيست
دختر رز حرف
در
کار فلاطون مي کند
کشتي ما چون صدف
در
دامن ساحل شکست
وقت موجي خوش که
در
آغوش دريا بشکند
حيرت اين خار نايابي که
در
پاي من است
پاي سوزن
در
گريبان مسيحا بشکند
بال پروازش
در
آن عالم بود صائب فزون
هر که اينجا بيشتر
در
دل تمنا بشکند
هر که خار آرزو
در
ديده دل بشکند
بي تردد پاي
در
دامان منزل بشکند
اين گره کز زلف او افتاد
در
کار چمن
شانه باد صبا
در
زلف سنبل بشکند
نيست ممکن راه يابد
در
گلستانش نسيم
گرچنين دل
در
خم آن زلف و کاکل بشکند
سوزني صائب بود
در
عالم تجريد بار
در
مياه راه بار خود ازان عيسي فکند
گر نمک
در
باده آن کان ملاحت افکند
در
ميان ميکشان شور قيامت افکند
گريه من آب
در
جوي سحر مي افکند
ناله من شعله
در
جان اثر مي افکند
هر کجا باشند رنگين فطرتان
در
گلشنند
خوش خيالان با پري
در
زير يک پيراهنند
ناقصان از تندخويي
در
گذار برق و باد
کاملان از چرب نرمي
در
حصار آهنند
عاشقان
در
عين وصل، از بيقراريهاي شوق
پيچ و تاب موج
در
آغوش دريا مي زنند
نقطه اي کز خامه صائب چکد، صاحبدلان
در
نظرها مردمک،
در
دل سويدايش کنند
محو شد
در
روي او هر چشم بينايي که بود
اختران
در
پرتو خورشيد ناپيدا شوند
در
گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند
جنت
در
بسته از لبهاي خاموشت دهند
کشتي جمعي که دارد از توکل بادبان
بيشتر
در
غير موسم روي
در
دريا نهند
شد سخن
در
روزگار ما چنان کاسد که خلق
در
شنيدن بر سخنور منت احسان نهند
شورش عشق است
در
فرهاد از مجنون زياد
سيل
در
کهسار پرغوغاتر از صحرا بود
از سعادت
در
دماغش بيضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان
در
کار بود
سرو
در
قيد رعونت ماند از آزادگي
عجب ما را گوشمال بندگي
در
کار بود
در
کنار دايه حسن او جهان افروز بود
در
دل سنگ اين شرار شوخ عالمسوز بود
در
نيستان خامه من
در
ميان خامه ها
همچو چشم شير از گرمي جهان افروز بود
در
قفس تيغ زبان ما برآمد از نيام
شعله آواز ما
در
گلستان خس پوش بود
از گشاد لب
در
تشويش واشد بر رخش
در
رحم از فکر روزي طفل فارغبال بود
حرص از دلسردي من روي پنهان کرده است
در
زمستان مور
در
زيرزمين پنهان بود
از دل شيرين خيالي داشت
در
مد نظر
کوهکن
در
بيستون شغلي که پيدا کرده بود
از حجاب عشق بودم حلقه بيرون
در
زلف او هر چند دستم
در
ميان افکنده بود
روح را
در
تنگناي جسم کي شادي بود؟
مرغ دام افتاده را شادي
در
آزادي بود
سنگ راهي نيست چون تعجيل
در
راه طلب
ريگ دايم
در
سفر از نرم رفتاري بود
در
گلستاني که ما گلبانگ عشرت مي زديم
زهره فرياد کردن حلقه را بر
در
نبود
در
بيابان جنون از راهزن انديشه نيست
کاروان
در
کاروان سنگ ملامت مي رود!
در
بياباني که نعل شوق ما
در
آتش است
نقش پاي ناقه پيشاپيش محمل مي رود
گردبادش جلوه فواره خون مي کند
در
بياباني که اين ديوانه
در
خون مي رود
در
دل هرکس که ذوق جستجو پيدا شود
قطره اش
در
عين گوهر واصل دريا شود
تا چه گلها بشکفد از خار
در
پيراهنش
دردمندي را که گل
در
پيرهن اخگر شود
بلبل ما
در
حريم بيضه سير آهنگ بود
عشق
در
گهواره چون عيسي سخن گستر شود
در
دل پرآتش خود جاي صائب چون دهم؟
نازنيني را که گل
در
پيرهن اخگر شود
هر که
در
راه طلب صادق بود واصل شود
راههاي راست آخر محو
در
منزل شود
در
نگيرد صحبت زاهد به صوفي مشربان
زشت
در
يک ديدن از آيينه رو گردان شود
چون بصيرت نيست، باشد حلقه بيرون
در
آفتاب وماه اگر
در
ديده روزن شود
عقل را
در
بارگاه عشق راه حرف نيست
هر فضولي
در
حريم شاه محرم کي شود؟
گردباد آسمان
در
وادي عشق است محو
در
چنين دشتي غبار ما نمايان کي شود؟
فکر صائب
در
غريبي مي نمايد خويش را
سرمه مقبول نظرها
در
صفاهان کي شود؟
هر که شد
در
عالم انصاف از صاحبدلان
در
نظر هر نقطه سهوش سويدا مي شود
در
کهنسالي جوانيهاست
در
سر عشق را
يوسف آخر فتنه حسن زليخا مي شود
رخنه
در
سد سکندر مي کند اقبال حسن
در
براي يوسف از ديوار پيدا مي شود
مي شود
در
تنگدستي نفس کجرو مستقيم
راستي
در
راه تنگ از مار پيدا مي شود
در
شبستان لحد مشکل که خواب آيد ترا
گر چنين
در
خواب غفلت روزگارت مي شود
کيمياي تازه رويي
در
بغل داريم ما
خار
در
پيراهن ما سبز و خرم مي شود
در
شبستاني که گردد کلک صائب شعله ريز
شمع
در
زير پر پروانه پنهان مي شود
در
هواي دانه نعلش همچنان
در
آتش است
پايتخت مور اگر دست سليمان مي شود
عشق دارد
در
لباس شرم پنهان حسن را
شمع
در
فانوس از پروانه پنهان مي شود
روي آتشناک او
در
پرده شرم و حيا
در
سرمستي چراغ زير دامان مي شود
در
تجرد رشته واري از تعلق سهل نيست
سوزني
در
راه عيسي سد آهن مي شود
شوخترشد چشم مست يار
در
دوران خط
گرچه
در
فصل بهاران خواب سنگين مي شود
سيل را خاشاک
در
زنجير نتواند کشيد
در
بهاران بند از ديوانه مي بايد گشود
بستگي کفرست
در
آيين واصل گشتگان
از کمر زنار
در
بتخانه مي بايد گشود
عشق نارس بود تا
در
شيشه افلاک بود
اين شراب خام آخر
در
کدوي من رسيد
وقت مجنون خوش که پا
در
دامن صحرا کشيد
در
سواد اعظم چشم غزالان واکشيد
پاي
در
دامان تسليم و رضا بايد کشيد
اطلس افلاک را
در
زير پا بايد کشيد
در
دل شبها به عذر روسياهي گاه گاه
قامتي چون شمع
در
محراب مي بايد کشيد
در
سياهي مي کند مي کار آب زندگي
در
دل شبها شراب ناب مي بايد کشيد
آه ازين غفلت که
در
آغوش دريا هر نفس
گردني
در
انتظار بحر مي بايد کشيد
تا تواني آرميدن
در
زمستان زير خاک
در
بهاران دانه اي چون مور مي بايد کشيد
بزم چون پرشور باشد مطربي
در
کار نيست
باده
در
گلبانگ نوشانوش مي بايد کشيد
خودنمايي راست صد زخم نمايان
در
کمين
در
هواي تير، گردن چون نشان نتوان کشيد
سنگ نااهلان درستي
در
سراپايم نهشت
وقت مجنون خوش که پا
در
دامن هامون کشيد
چشم شرم آلود هجران مي کشد
در
عين وصل
ديده بادام
در
آغوش شکر شد سفيد
در
جواب تلخ دادن ترشرويي مي کنند
چون شود
در
عهد اين بي حاصلان سايل سفيد؟
ماهرويان بس که
در
هر کوچه جولان مي کنند
ماه نتواند شدن صائب
در
اصفاهان سفيد
با گرانان صائب از راه سبکروحي
در
آي
بيشتر از چوب مي دارد
در
سنگين کليد
در
شمار خودفروشان است
در
بازار حشر
کشته اي کز دست و تيغش خونبها دارد اميد
در
غريبي مي نمايد خويش را فکر غريب
بوي گل را
در
برون گلستان بايد شنيد
اين غزل را تازه صائب
در
قلم آورده است
در
نوشتن دوستان بر يکدگر سبقت کنيد
فصل گل
در
خانه بودن عمر ضايع کردن است
با حريفان موافق روي
در
بستان کنيد
سرايت مي کند آه ضعيفان
در
قوي حالان
نبخشايد به شيران برق چون
در
نيستان افتد
به ناسازي سري
در
حلقه سوداييان دارم
که
در
مغز آتشم از روغن بادام مي افتد
در
آن محفل که دلهاي سخنگو روبرو باشد
زخاموشي گره
در
رشته صحبت نمي افتد
صفحه قبل
1
...
86
87
88
89
90
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن