167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • آنکه او را در آب مي جويي
    همچو آيينه با تو رو در روست
  • اگر تو روي بپيچي و گر ببندي در
    به هيچ روي مرا بازگشت ازين در نيست
  • جان هزار بيدل در لعل آبدارت
    خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
  • ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد
    اگر تو روي چنان را در آوري به قيامت
  • گر سر زلف ترا ديگر جفايي در دلست
    گو: بياور، کاوحدي تن در قضا خواهد نهاد
  • بس خون فرو چکاني از ديده در غم او
    مانند اين نمکها گر در کبابت افتد
  • بار اوفتادگان را در سرزنش نگيري
    ناگاه اگر ز عشقي خر در خلابت افتد
  • چون بگذري دلم به تپيدن در اوفتد
    دستم ز غم به جامه دريدن در اوفتد
  • خلوت نشين خيال تو گر در دل آورد
    چون اوحدي به کوچه دويدن در اوفتد
  • مزن، اي اوحدي، بجز در دوست
    کان دگر خانها دو در دارد
  • به طرف چمن در خزاني نرفت
    تماشاي گل در بهاري نکرد
  • در ميان مهربانان مهر دار و گو مباش
    همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد
  • به زندان عزيزي در شد اين دل
    که در زندان او هرگز نميرد
  • رنگين تر از رخ تو گل در چمن نباشد
    چون عارض تو ماهي در انجمن نباشد
  • صورت ليلي رخي صبح چو در دادمي
    فتنه در آمد ز خواب، عربده بيدار شد
  • سر در نياورند ز اغلال در سعير
    آنها که از سلاسل زلف تو جسته اند
  • مرغان صبح خيز چو عشاق اشک ريز
    در پرده هاي تيز فغان در کشيده اند
  • اين شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
    در چنين سينه تنگ از چه نشست آوردند؟
  • چون نماند قوتم در پاي و گام
    دست گيرد زود و در گامم کند
  • خورشيد را چو نيست در آن آستانه بار
    گويي نسيم در حرم او چه مي کند؟
  • تو در پلاس سيه شان نظر مکن به خطا
    که در ميان سياهي سپيد کارانند
  • بر در مسجد گذاري کن، که پيش قامتت
    در نماز آيند آنهايي که قامت مي کنند
  • کسي که صرف کند عمر خويش در کاري
    شگفت نيست که در کار خود بصير شود
  • او گر ندهد داد دل اوحدي امشب
    فردا به در آييد و در شاه بگيريد
  • آنچه در خرقه گفته بود آن پير
    طفل باشد که در قبا گويد
  • عاشقم، گر عاشقي شوريده بيني در گذر
    بيدلم، گر بيدلي آشفته بيني در گذار
  • مدتي در بسته بودم ديده از ديدار خواب
    صورت او در خيال آمد ز ناگاهم دگر
  • پرده اي انداختي بر روي و سيلي در گذار
    تا مرا در آتش اندوه نگذاري دگر
  • باده خوردن در بهار ار ظلم بود
    در زمستان خود نمي جوشيد رز
  • ما در بر وي خلق فرو بسته ايم باز
    در شاهد خيال تو پيوسته ايم باز
  • سالها در کمين نشستم تا
    در کمانم کشد چو تير امروز
  • چشمم بر آستان در او شبي گريست
    خون مي دمد ز خاک در آن سرا هنوز
  • نسيم باد، بده بوي آن نگار و دگر
    مرا در آتش اندوه در گداز مکش
  • روند در سر گل در چمن پري رويان
    بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
  • گر بنگري در آينه روزي صفاي خويش
    اي بس که بي خبر بدوي در قفاي خويش
  • سر مظلوم و آرمان در پيش
    تيغ ظالم شکارشان در چنگ
  • روي ايشان در کله خورشيد و ماه
    چشم ايشان در قبا ماهي و دام
  • دل ببردي و جانم در اوفتاد به آتش
    کناره کردي و من در ميان خاک نشستم
  • گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
    در قدمت مي نهم سر که برافراشتم
  • يک شبم يار در کنار کشيد
    روز شد، در کنار خود بودم
  • در نظر اوحدي ز راه حقيقت
    نه در افلاک باز يافته بودم
  • گر دام نهد غولي، در رهگذر گولي
    آوازه « دزد آمد» در قافله اندازم
  • آن باده صافي را در شيشه جان ريزم
    وين جيفه خاکي را در مزبله اندازم
  • يا زلف مسلسل را در بند کند ليلي
    يا من دل مجنون را در سلسله اندازم
  • چون عودت ار بسازم، ايمن مشو، که من گر
    در پرده ات بسازم، در ديگرت بسوزم
  • در وصل دلم را نه به پيمانه دهد مي
    در مي فگنم آتش و پيمانه بسوزم
  • سخن بگوي چو من در سخن نمي باشم
    که در حضور تو با خويشتن نمي باشم
  • بنازم در بغل گيرد، چو جان خويشتن، ليگن
    بيندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
  • در ديده خود خيال رخسارت
    چون عکس قمر در آب مي بينم
  • مشتاق يارم و به در يار مي روم
    دلدارم اوست، در پي دلدار مي روم