نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
ز پرتو دل روشن چو شمع
در
فانوس
هميشه خلوت من
در
ميان انجمن است
برون ميار سر از کنج خامشي زنهار
که
در
گداز بود شمع تا
در
انجمن است
رکاب عزم تو
در
دست خواب سنگين است
وگرنه توسن فرصت هميشه
در
زين است
خوشا کسي که درين خاکدان به جز
در
دل
گشادکار خود از هيچ
در
نخواسته است
در
آن مقام که پوشيده حال بايد بود
در
آستانه نشستن بلندپروازي است
که
در
قلمرو توحيد
در
شمار آيد؟
که نه سپهر درين حلقه سبحه گرداني است
شکستگي نشود
در
وجود پا بر جاي
در
آن ديار که اميد موميايي هست
ز عشق نيست اثر
در
جهان، نمي دانم
که اين هماي سعادت
در
آشيانه کيست
تلاش مسند عزت برون
در
بگذار
صف نعال
در
آيينه خانه ما نيست
گهر به چشم صدف
در
کمين ريختن است
مگر حديثي ازان
در
شاهوار گذشت؟
فغان که هستي من
در
ورق شماري رفت
حيات من چو قلم
در
سياه کاري رفت
گذشت عمر تو
در
فکر چاره جوييها
ز چاره کي به
در
چاره ساز خواهي رفت؟
زمانه را گل روي تو
در
بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو
در
کنار گرفت
آن روي لاله رنگ مرا
در
نقاب سوخت
در
پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
نگذاشت آب
در
جگرم آه آتشين
در
برگ گل ز تندي آتش گلاب سوخت
آن کس که دشنه
در
گذر ما به خاک کرد
در
رهگذار برق سبکسير، خار ريخت
جان
در
طلسم جسم ز تن پروري بجاست
اين تيغ
در
نيام ز بيجوهري بجاست
در
عين بحر، گوشه نشين را کناره هاست
در
يتيم را ز صدف گاهواره هاست
در
دست ديگران بود آزاد کردنم
در
چارسوي دهر دلم طفل مکتب است
در
ساغر زياده طلب خون بود مدام
نشتر هميشه
در
خم خون زيادت است
در
سينه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه
در
زمين ختن بي نهايت است
پرهيز
در
زمان خط از يار مشکل است
در
نوبهار، توبه شکن بي نهايت است
در
غربت است چشم حسودان به زير خاک
اين چاه
در
زمين وطن بي نهايت است
در
قطره اي چه جلوه کند بحر بيکنار؟
در
چشم مور ملک سليمان محقرست
حسني که
در
لباس بود آب و رنگ او
در
چشم ما به صورت ديبا برابرست
در
کشوري که عشق گرانمايه، گوهري است
در
يتيم و آبله دل برابرست
در
ابر از آفتاب توان فيض بيش برد
در
پرده ديدن رخ جانانه خوشترست
شوق وطن ز دل به عزيزي نمي رود
در
صلب گوهر آب روان
در
کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرميده نيست
در
قبضه سوار، عنان
در
کشاکش است
جوش گل است
در
قفس ما تمام سال
ده روز
در
بهار اگر گلستان خوش است
دست از خودي بشوي که
در
دفتر وجود
فردي که
در
حساب بود فرد باطل است
در
لاله زار عشق ز گفتار آتشين
پا
در
رکاب، مهر خموشي چو شبنم است
نقد نشاط
در
دل گنجينه خم است
اين گنج
در
عمارت ديرينه خم است
جام جهان نما که
در
او راز مي نمود
در
زنگبار خجلت از آيينه خم است
در
غيرتم که از سر زلف سياه کيست
شوري که
در
دماغ پريشان عالم است
راز نهان ز سينه
در
انداز جستن است
از زور باده شيشه ما
در
شکستن است
در
موج خيز حادثه آسوده زيستن
در
رهگذار سيل ميان را گشادن است
در
چهره گشاده صبح بهار نيست
فيضي که
در
گشودن بند نقاب اوست
در
خاک و خون ترا نکشيده است تا زبان
در
خامشي گريز که دارالامان توست
در
پرده هاي چشم شکر خواب صبح نيست
شيرينيي که
در
دو لب جانفزاي توست
در
دل خيال چشم تو
در
خواب رفته است
آهو سري به دامن مجنون گذاشته است
آتش ز اشک
در
مژه تر گرفته است
اين رشته از فروغ گهر
در
گرفته است
تا صبح حشر هست مرا کار
در
کفن
در
سينه بس که نشتر آزار مانده است
در
تنگناي سينه صائب خيال دوست
پيغمبر خداست که
در
غار مانده است
خورشيد فيض
در
پس ديوار رفته است
در
سايه هماي، سعادت نمانده است
مستان سري که
در
سر مي مي کشيده اند
در
انتظار افسر توفيق بوده است
خون
در
دلم ز غيرت آن گوشواره است
عالم سياه
در
نظرم زان ستاره است
در
گوشه قفس مگر از دل برآورم
اين خارها که
در
دلم از آشيانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در
محفلي که پاي ادب
در
ميانه است
در
روزگار حسن تو شد خارخار شوق
هر جوهر نهفته که
در
کان آينه است
در
دور تيغ غمزه او نقطه زمين
چون داغ لاله، ديده
در
خون نشانده اي است
در
کام هر که محو شود
در
رضاي دوست
با نيشکر حلاوت تير قضا يکي است
در
چشم پاک بين نبود رسم امتياز
در
آفتاب سايه شاه و گدا يکي است
گر هست اثر ز حسن گلوسوز
در
جهان
در
دودمان شمع شبستان تشنگي است
در
پنجه تصرف اغيار، زلف تو
در
دست ديو مانده گرفتار، خاتمي است
در
زير آسمان چه بود جز مثال چند؟
در
پرده هاي خواب بغير از خيال چيست؟
خورشيد را زشوق تو
در
آتش است نعل
چشم ستاره بار تو
در
انتظار کيست؟
در
آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب
در
آتش ز ماه کيست؟
در
غور قطره اي نتواند رسيد فکر
در
بحر بيکنار حقيقت رسنده کيست؟
چون ماهي ضعيف که افتد
در
آب تند
در
اختيار خويش مرا اختيار نيست
بي عشق، آه
در
جگر روزگار نيست
بي درد، تاب
در
کمر روزگار نيست
در
چشم ما بزرگي دونان بود حقير
هر چند ذره
در
نظر ما حقير نيست
صائب دل تو
در
پس ديوار غفلت است
ورنه کدام وقت
در
فيض باز نيست؟
در
دل نهفته ايم سويداي بخت را
چون کعبه تيره بختي ما
در
لباس نيست
در
زير آسمان که نفس مي کشد به عيش؟
در
تنگناي بيضه نسيم فراغ نيست
پروانه ايم، ليک نسوزيم خويش را
در
محفلي که روغن گل
در
چراغ نيست
در
پنجه تصرف اگر هست جوهري
در
مغز سنگ ريشه دواندن کمال نيست
در
کاروان ما جرس قال و قيل نيست
در
عالم مشاهده راه دليل نيست
ما غافلان بساط اقامت فکنده ايم
در
وادييي که کوه
در
او مستقيم نيست
چون سرو
در
سراسر اين باغ دلفريب
آزاده اي کجاست که پا
در
گل تو نيست؟
در
تنگناي بيضه پر و بال عاجزست
در
زير آسمان دل و دست گشاده نيست
خاري که
در
دلم نخلد چون زبان مار
در
آشيانه من بي آب و دانه نيست
افتاده اي تو
در
غلط از کثرت مثال
يک عکس بيش
در
همه آيينه خانه نيست
در
گلشني که بلبل ما شد سيه گليم
هر غنچه
در
نقاب، گل آفتاب داشت
آن گوهر ناياب که
در
بحر نگنجد
در
سينه غواص نفس باخته ماست
در
مشت گلي نيست که صد نکته نهان نيست
در
ديده صاحب نظران خشت کتاب است
در
مشرب ما خاک نشينان قناعت
در
آب رگ تلخي اگر هست گلاب است
در
چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشت
در
ديده بيداردلان خشت کتاب است
در
عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که
در
گوهر صبح است
در
سينه پر ناوک صائب نفس گرم
برقي است که پنهان شده
در
بوته خارست
بر حلقه
در
،
در
حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمي که ادب پرور عشق است
در
صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
اين زمزمه
در
گوشه ميخانه عشق است
در
زير فلک دولت بيداري اگر هست
خوابي است که
در
پرده حيراني عقل است
کامل هنران
در
وطن خويش غريبند
در
پشت صدف گوهر شهوار يتيم است
در
نقطه موهوم هويداست به تفصيل
هر نقش که
در
دايره عرش عظيم است
پيداست که
در
زير فلک مهلت ما چيست
يک چشم زدن، تير
در
آغوش کمان است
در
وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگي تير
در
آغوش کمان است
بيتابي ذرات جهان
در
طلب حق
در
شيشه ساعت سفر ريگ روان است
صائب نگه گرم
در
آن چشم سيه مست
برقي است جهانسوز که
در
ابر نهان است
در
وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگي تير
در
آغوش کمان است
در
انجمن وصل، شکايت مزه دارد
در
دامن گل گريه شبنم نمکين است
دلها که نهان بود
در
آن سلسله زلف
امروز چو گو
در
خم چوگان خط اوست
در
ديده همت، فلک و کاهکشانش
موري است که پاي ملخي
در
دهن اوست
در
پنجه شيرست رگ و ريشه جانم
تا شانه سر زلف تو
در
چنگ گرفته است
يک دلشده
در
دام نگاهت نگرفته است
در
هاله آغوش، چو ماهت نگرفته است
در
چشم تو گر خوش بود اين سقف زراندود
در
ديده سودازدگان دامن سنگي است
هر حلقه چشمي که
در
او مردميي نيست
در
ديده صاحب نظران داغ پلنگي است
تا
در
پي دنياي خسيس است دل تو
دل نيست
در
آغوش ترا، کاهربايي است
در
آتشم از محرمي آينه تو
هر چند
در
خلد به رضوان نتوان بست
در
غيبت خلق است اگر هست حضوري
در
ترک تماشاست تماشايي اگر هست
صفحه قبل
1
...
84
85
86
87
88
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن