نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
خون دل
در
ساغر روشندلان زيبنده است
باده شيراز
در
ميناي شيرازي خوش است
خانه سازي،
در
به روي دل برآوردن بود
از عمارت،
در
جهان خاک، خودسازي خوش است
در
تن خاکي نمي گيرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت
در
گريبان فارغ است
در
فلاخن مي گذارد رهروان را کجروي
جاده را از راستي سر
در
کنار منزل است
در
جهان آفرينش ذره اي بيکار نيست
در
چنين هنگامه اي فارغ نشستن مشکل است
جمع دل
در
عالم اسباب کردن مشکل است
حفظ خرمن
در
ره سيلاب کردن مشکل است
عشق را
در
پرده ناموس ديدن مشکل است
شمع را
در
جامه فانوس ديدن مشکل است
در
حريم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در
بهاران سر به زير پر کشيدن مشکل است
نيست محرومي به دل
در
پله دوري گران
در
ته يک پيرهن هجران کشيدن مشکل است
ريشه ما
در
زمين خاکساري محکم است
گلبن اميد ما
در
چار موسم خرم است
در
حريم سينه عشاق، غم نامحرم است
در
نزاکت خانه آيينه، دم نامحرم است
باده روحانيان را ساغري
در
کار نيست
در
خرابات محبت جام جم نامحرم است
فکر دنيا ره ندارد
در
حريم اهل دل
جغد ماتم پيشه
در
باغ ارم نامحرم است
در
فشار دل، سر دست نگارين ظالم است
در
هلاک بيگناهان تيغ خونين ظالم است
زير گردون نيست آسايش روان خلق را
ريگ تا
در
شيشه ساعت بود
در
رفتن است
ناله مظلوم
در
ظالم سرايت مي کند
زين سبب
در
خانه زنجير دايم شيون است
در
حجاب خامشي با روح گلشن همزبان
طوطيان را
در
پس آيينه گويا کردن است
در
جهان آب و گل رنگ اقامت ريختن
در
گذار سيل بي زنهار لنگر کردن است
همچو ماهي فلس کردن جمع
در
بحر وجود
در
هلاک خويشتن انشاي محضر کردن است
عافيت کردن طلب
در
عالم پرشور و شر
جستجوي سايه
در
صحراي محشر کردن است
جاي خود را گرم کردن
در
سراي عاريت
عکس را
در
خانه آيينه منزل کردن است
گريه را
در
آستين دزديدن از چشم بدان
شور محشر را حصاري
در
نمکدان کردن است
در
دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در
قفس برق جهانسوز از نيستان کردن است
عشق را صائب نهان
در
پرده دل داشتن
در
ته دامن شميم عود پنهان کردن است
در
پريشان اختلاطي صرف کردن نقد عمر
در
زمين شوره تخم خود پريشان کردن است
حرف زهد خشک گفتن
در
ميان عارفان
تيغ چوبين
در
مقام لاف عريان کردن است
خامشي بگزين که
در
ديوان قسمت مور را
لب گشودن رخنه
در
ملک سليمان کردن است
شادي ما غافلان
در
زير چرخ سنگدل
خنده کبک مست را
در
چنگ شاهين کردن است
در
مجالس حرف سرگوشي زدن با يکدگر
در
زمين سينه ها تخم نفاق افشاندن است
ريختن رنگ اقامت
در
جهان بي ثبات
در
زمين کاغذين، تخم شرار افشاندن است
ريختن مي
در
گلوي زاهدان بي نمک
آب حيوان
در
زمين شوره زار افشاندن است
جود صائب
در
زمان تنگدستي خوشنماست
ورنه کار ابر
در
جوش بهار، افشاندن است
در
محرم تا چه خونها
در
دل مردم کند
محنت آبادي که عيدش دربدر گرديدن است
گر چه از خط آفتابش روي
در
زردي گذاشت
همچنان ناز بهاران
در
دماغ حسن اوست
در
سيه دل
در
نمي گيرد فسون دوستي
دشمن خويش است هر کس دوستدار چشم توست
نه همين
در
شهر اصفاهان قيامت مي کند
فکر صائب
در
همه آفاق شور انداخته است
چون
در
آيينه، روي سخت اين آهن دلان
مي نمايد باز
در
ظاهر، وليکن بسته است
چون
در
آيينه، روي سخت اين آهن دلان
مي نمايد باز
در
ظاهر، وليکن بسته است
در
تجرد، رشته واري از تعلق سهل نيست
سد آهن سوزني
در
راه عيسي بسته است
ريشه غم زعفران شد
در
دل غمگين مرا
اين خزان
در
چاشني خوش نوبهاري داشته است
ناله از جا
در
نيارد کوه تمکين ترا
در
جواب، استادگي کهسار هم مي داشته است؟
حرص، صائب
در
بهاران است بي برگ و نوا
برگ عيش قانعان
در
برگريز آماده است
خاکساري
در
بلندي ها رسا افتاده است
آسمان اين پشته را
در
زير پا افتاده است
گر چه باشد
در
ضمير خاک صائب مسکنش
از قناعت مور
در
تنگ شکر افتاده است
در
ميان دارد دل تنگ مرا آسودگي
اين شرر
در
ساعت سنگين به سنگ افتاده است
در
صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپيمايي که
در
کام نهنگ افتاده است
آب مي گردد به چشم حلقه بيرون
در
زان فروغي کز رخش
در
انجمن افتاده است
نيست جام باده را
در
گردش خود اختيار
چشم او
در
بردن دل بيگناه افتاده است
در
غريبي وا شود صائب دل ارباب درد
غنچه ما تا بود
در
بوستان پژمرده است
در
ته گرد کسادي، گوهر شهوار من
خاک عالم را سبک
در
چشم قارون کرده است
آسمان
در
شور چشمي بيگناه افتاده است
اشک شور من نمک
در
ديده اختر زده است
در
کهنسالي مرا کرده است صيد خويش حرص
جسم من
در
زندگاني طعمه موران شده است
بوستان را
در
کنار شاخ از هر بلبلي
عيسيي
در
مهد پنداري به گفتار آمده است
مي نمايد تيغ غيرت جوهر خود
در
نيام
فقر را
در
آستين دست دعا زيبنده است
در
خزان سهل است با نظارگي حسن سلوک
تازه رويي
در
بهار از باغبان زيبنده است
طاعت از پيران، رعونت از جوانان خوشنماست
راستي
در
تير چون خم
در
کمان زيبنده است
ما عبث
در
سينه دريا نفس را سوختيم
گوهر مقصود
در
دامان ساحل بوده است
در
بساط آفرينش يک دل بيدار نيست
رگ ز غفلت
در
تن مردم ره خوابيده است
ناله من
در
دل سنگين آن بيدادگر
خنده کبکي است
در
کوه و کمر پيچيده است
مي رود زخم نمايانش سراسر
در
جگر
تيغ ما هر چند
در
زير سپر پوشيده است
نيست
در
محفل سبکدستي، و گرنه همچو جام
در
لب خاموش ما چندين خبر پوشيده است
رتبه آزادگي
در
بندگي پوشيده است
پله معراج
در
افکندگي پوشيده است
بوسه
در
لعل لب سيراب آن جان جهان
همچو جان بخشي
در
آب زندگي پوشيده است
در
کمينگاه خموشي مي توان دريافتن
آنچه از آفات
در
گويندگي پوشيده است
غفلت ارباب دولت را سبب
در
کار نيست
در
بهاران خوابها مستغني از افسانه است
بلبلان
در
زير پر سير گلستان مي کنند
برگ عيش غنچه خسبان
در
درون خانه است
دانه اميد ما
در
عهد اين بي حاصلان
در
زمين کاغذين، تخم شرار افشانده اي است
شکوه ما
در
زمان خوي آن بيدادگر
نامه
در
رخنه ديوار نسيان مانده اي است
خاطر آسوده
در
وحشت سراي خاک نيست
هست
در
زير زمين، اينجا اگر آسوده اي است
نيست ميزان تفاوت
در
ميان عارفان
اعتبار عنبر و کف
در
دل جيحون يکي است
در
کتاب آشنايي معني بيگانه نيست
اين حديث آشنا
در
دفتر بيگانگي است
هر سبکدستي که
در
فصل بهار زندگي
تخم نيکي
در
دل مردم نکارد کشتني است
بي محابا
در
ميان نازکش انداخت دست
ناخن شاهين ز رشک بهله اي
در
دل شکست
ناله کردن
در
حريم وصل، کافر نعمتي است
در
بهاران عندليب ما لب از فرياد بست
يافتم
در
سينه گرم آن بهشتي روي را
در
دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
گر چه دايم
در
شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت
در
عالم نمکداني درست
خار
در
چشمش، اگر هنگامه افروزي کند
چون شرر هر کس تواند
در
دل خارا نشست
از گرانجاني دل ما ماند
در
زندان تن
کشتي ما
در
گل از بسياري لنگر نشست
صورت احوال زاهد
در
نقاب اولي ترست
طرفه ديوي
در
پس اين پرده پندار هست
جز پريشان خاطري
در
عالم ايجاد چيست؟
غير مشتي خاروخس
در
خانه صياد چيست؟
گرنه نقاشي است آتشدست
در
صلب وجود
پيچ و تاب زلف جوهر
در
دل فولاد چيست؟
جسم ما را
در
خاک
در
آغوش نتواند گرفت
گردباد آسايش منزل نمي داند که چيست
ديده يوسف شناسان
در
غبار کثرت است
ورنه يوسف
در
ميان کاروان پيداست کيست
مي کشد
در
پرده دل همچو صيادان نفس
غنچه گل
در
کمين گوشه دستار کيست؟
سر برآورده است صائب دانه اميد را
در
چنين عهدي که
در
چشم مروت آب نيست
در
جهان ساده لوحي نقش نامحرم بود
در
حريم کعبه طاق ابروي محراب نيست
حور
در
آيينه تاريک زنگي مي شود
هيچ کس
در
ديده روشندلان معيوب نيست
ذوق طفلي
در
نمي يابند تمکين پيشگان
هر کجا ديوانه اي
در
کوچه و بازار نيست
گر مجرد سيرتي سر
در
سر زينت مکن
دشمني
در
پي ترا چون طره دستار نيست
باشد از تعبير اين خواب پريشان بي نياز
اينقدر انديشه
در
نظم جهان
در
کار نيست
مي توان
در
سينه بي کينه من روي ديد
خانه آيينه ام
در
بسته زنگار نيست
کوچه گرد بيخودي را خانمان
در
کار نيست
شاهباز لامکان را آشيان
در
کار نيست
تا نمي گردد صفير خامه صائب بلند
هايهويي
در
ميان بلبلان
در
کار نيست
کوچه گرد بيخودي را خانمان
در
کار نيست
شاهباز لامکان را آشيان
در
کار نيست
عقل بيجا
در
عنان اهل دل آويخته است
گله آهوي وحشي را شبان
در
کار نيست
حسن عالمسوز او را ساغري
در
کار نيست
چهره خورشيد را روشنگري
در
کار نيست
قطره آبي به هم پيچد بساط خواب را
در
شکست اهل غفلت لشکري
در
کار نيست
گر دهانش
در
نظر نايد، حديث او بس است
باده روحانيان را ساغري
در
کار نيست
چهره گلرنگ را پيمانه اي
در
کار نيست
نرگس مخمور را ميخانه اي
در
کار نيست
در
کمان، آتش به زير پاي دارد تير راست
عاشقان را آرميدن
در
لحد مقدور نيست
صفحه قبل
1
...
82
83
84
85
86
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن