167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مجموعه اشعار اقبال لاهوري

  • در مکان و لا مکان غوغاي او
    نه سپهر آواره در پهناي او
  • فتنه ها بينم درين دير کهن
    فتنه ها در خلوت و در انجمن
  • ذکر و فکر نادري در خون تست
    قاهري با دلبري در خون تست
  • بآن مقام رسيدم چو در برش کردم
    طواف بام و در من سعادت خرد است
  • در چمن زي مثل بو مستور و فاش
    در ميان رنگ پاک از رنگ باش
  • فقرخواهي از تهي دستي منال
    عافيت در حال و ني در جاه و مال
  • در خور اين شعله هر خاشاک نيست
    جذبه ي او در دل يک زنده مرد
  • تخم لا در مشت خاک او بريز
    هر کرا اين سوز باشد در جگر
  • در هجوم روز حشر او را مجو
    هست در امروز او فرداي او
  • در فضايش بال وپر نتوان گشود
    با کليدش هيچ در نتوان گشود
  • مردي آزادي چو آيد در سجود
    در طوافش گرم رو چرخ کبود
  • در بدن داري اگر سوز حيات
    هست معراج مسلمان در صلوات
  • رشته ي سود و زيان در دست تست
    آبروي خاوران در دست تست
  • روح خود در سوز بلبل ديده ايم
    خون آدم در رگ گل ديده ايم
  • در عجم گرديدم و هم در عرب
    مصطفي ناياب و ارزان بولهب
  • در جواني نرم و نازک چون حرير
    آرزو در سينه ي او زود مير
  • ناله ئي کو مي نه گنجد در ضمير
    تا کجا در سينه ام ماند اسير
  • ديوان امير خسرو

  • کنون در کنج مهمان زمين اند آنکه ديدستي
    پريرويان زيور کرده را در ميهمانيها
  • کسي کامروز در شاديست فردا بينيش در غم
    نويد ماتم غم دان نوا و شادمانيها
  • از گلستان وفا برخاست بادي ناگهان
    مشک در بالين و گل در بستر آمد مر مرا
  • دي خرامان در چمن ناگه گذشتي لاله گفت
    نيست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
  • خسروا، بوسي از لبت چو در او
    شو به گريه آستانه در او را
  • در کعبه مقصود رسيدن که تواند
    در باديه هجر تو از فتنه کمينها
  • تاراج خوبرويي در ملک جان در آمد
    آن دل که بود وقتي گويي نبود ما را
  • نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
    در رگ بيمار نشتر بشکند فصاد را
  • در باديه فراق جان دادم
    چون تشنه که مرد در بيابانها
  • ولي سوال مرا در جواب مي لنگي
    مر که در شکر آلوده گشت پاي دناب
  • زان قيامت عالمي در جنت است
    بنده خسرو تا قيامت در عذاب
  • سر در خم چوگانت راضي ست بدين خسرو
    آن بخت کرا کارد سر در خم بازويت
  • مکن بيچاره خسرو را ز در دور
    که او را خود جز اين در هيچ نيست
  • چه درياهاي خون دارم به دل من
    يقين در جان من در يتيم است
  • بتا، از در مران بيچاره اي را
    که در کوي تو حاجتمند مانده ست
  • کسان در باغ و من در گوشه غم
    که خسرو را هواي آن نمانده ست
  • تويي از روز تا شب در تماشا
    چمن آيينه گلزار در دست
  • ندارم در ميان تو سخن هيچ
    ولي جان را سخن در آن دهانست
  • نه در هجر توام خواب و قرار است
    نه در عشق توام از خود خبر هست
  • جان در خم زلف تست بنماي
    تا بنگرمش که در چه بند است
  • فرياد رسي که در همه وقت
    بر غمزدگان در تو بازست
  • ماهست رخت در آن سخن نيست
    قندي است لبت سخن در اين است
  • من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
    زاهد بيچاره در دل وعده فردا گرفت
  • مردمان گويند چوني در خيال زلف او
    چون بود مرغي که عمرش در گرفتاري گذشت
  • قاصد کعبه ز مقصود ندارد خبري
    گر چه در باديه بيچاره به جان در خطر است
  • از پي دارو در ديده کشد خلق شراب
    داروي ديده من خاک در خمارست
  • شعله در دل يار در جان کسي زيد
    ناتواني کش تب و حلوا خوش است
  • گر سخن در گوش جانان مي رسد
    گفت و گوي هر که در عالم خوش است
  • رنگي از حسن تو در روي گل است
    وز لب لعلت خيالي در مل است
  • من نخفتم در فراقت هيچ گاه
    چشم من در حسرت آن رو نخفت
  • سلک در گشت مرا ز آب دو چشم
    تار هر رشته که در دندانست
  • تا پاي در رکاب لطافت نهاده اي
    اشکم کدام روز که پا در رکيب نيست
  • هستند در دعاي رهي جمله مردمان
    بهر نجات عشق و رهي در دعاي تست