نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
سحر را تأثير نبود
در
عصاي موسوي
راستي
در
هم نوردد حيله و نيرنگ را
مي تواني
در
دو عالم نوبت شاهي زدن
صرف
در
تسخير دلها گر کني اقبال را
خلق خوش
در
نوبهار عافيت دارد مرا
خاکساري
در
حصار عافيت دارد مرا
در
گداز گوهر من آتشي
در
کار نيست
ديدن گل همچو شبنم آب مي سازد مرا
کي به خلوت رخصت بر گرد سرگشتن دهد؟
آتشين خويي که
در
بيرون
در
سوزد مرا
چون
در
دوزخ ز چشم باز بودم
در
عذاب
چشم پوشيدن بهشت جاوداني شد مرا
در
جهان پاکبازي فقر هم دام بلاست
مهره
در
ششدر ز نقش بوريا باشد مرا
تا ننوشانم، نگردد
در
مذاقم خوشگوار
در
قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
در
دل چاکم سراسر مي رود آب حيات
تا خرام يار
در
مد نظر باشد مرا
در
غريبي قطره من آب گوهر مي شود
آب دريايم که تلخي
در
وطن باشد مرا
در
خرابات تجرد مي کنم چون عشق شير
خانه
در
معموره امکان نمي باشد مرا
شعله را
در
پاکبازي داغ دارد همتم
خارخار آرزو
در
جان نمي باشد مرا
بشکفد پروانه چون
در
انجمن بيند مرا
خيزد از بلبل فغان چون
در
چمن بيند مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت
در
گردنش
نيست گر
در
زندگاني رنگي از قاتل مرا
در
کمين دارد پريشان خاطري جمعيتم
پر برون آرد چو موران، دانه
در
خرمن مرا
گر چه
در
صحبت همان
در
گوشه تنهائيم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
در
دل هر قطره آماده است دريايي مرا
هست
در
هر دانه اي دام تماشايي مرا
مي نمايد حسن
در
آغوش عاشق خويش را
در
کنار هاله باشد حسن ديگر ماه را
تا مهش
در
هاله خط رفت، شد پا
در
رکاب
باعث آوارگي گردد کمر گلدسته را
نيست جز اشک ندامت خوشه اي
در
آستين
دانه
در
رهگذار کارواني کشته را
در
نظر بستن بود، دارالاماني گر بود
سالک
در
عالم پر انقلاب افتاده را
اختياري نيست
در
سير و سکون خويشتن
سايه
در
پيش پاي آفتاب افتاده را
کي خبر از ناله شبخيز مظلومان بود؟
در
دل شب، مست
در
آغوش خواب افتاده را
قطره گردد گوهر غلطان
در
آغوش صدف
دل تپد
در
سينه دايم سير دريا کرده را
در
شکايت ريختي دندان نعمت خواره را
کهنه کردي
در
ورق گرداني اين سي پاره را
گر دهي صد جان شيرين
در
بهاي بوسه اي
در
عقب نبود پشيماني قمار بوسه را
جلوه خورشيد دارد
در
کنار صبحدم
باده گلرنگ
در
چاک گريبان شيشه را
در
ترازوي قيامت نيست صائب سنگ کم
عشق
در
يک پله دارد کعبه و بتخانه را
در
قباي آل، عالمسوز مي گردد جمال
شمع
در
فانوس سوزد بيشتر پروانه را
گل ز شبنم
در
دل شبها نمي باشد جدا
خودپرستان
در
بغل گيرند شب آيينه را
کشور حسن ترا
در
يک نفس تسخير کرد
هست اقبال سکندر
در
نظر آيينه را
ديدن روي عرقناک تو
در
بزم شراب
چون صدف سازد پر از
در
ثمين آيينه را
داغ برگ عيش گردد
در
دل ناشاد ما
جغد مي گردد همايون
در
خراب آباد ما
از ته دل نيست
در
ميخانه استغفار ما
خوابها
در
پرده دارد ديده بيدار ما
در
فضاي خاطر ما تير پيکان مي شود
آه مي گردد گره
در
سينه دلگير ما
گنجها
در
گوشه ويران ما
در
خاک هست
آبروي سعي را گوهر کند تعمير ما
در
نظر واکردني گرديد طي پرواز ما
چون شرر
در
نقطه انجام بود آغاز ما
تازه گردد
در
دل پرشور ما داغ کهن
مي شود روشن چراغ کشته
در
فانوس ما
در
نظر واکردني طي شد بساط زندگي
چون شرر
در
نقطه آغاز بود انجام ما
کارفرمايي چو شيرين
در
جهان تلخ نيست
ورنه چون فرهاد دستي
در
هنر داريم ما
در
نظرها گر چه بيکاريم
در
کاريم ما
همچو مرکز پاي برجاييم و سياريم ما
خود درآزاريم و از ما ديگران هم
در
عذاب
در
حريم ميکشان صائب چو هشياريم ما
همت ما مي زند پر
در
فضاي لامکان
بيضه افلاک را
در
زير پر داريم ما
ياد رخسار ترا
در
دل نهان داريم ما
در
دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما
در
به روي شوق ما بستن ندارد حاصلي
از توجه رخنه
در
ديوار مي سازيم ما
قطره گوهر مي شود
در
دامن بحر کرم
آبروي خويش
در
ميخانه مي ريزيم ما
در
خطرگاه جهان فکر اقامت مي کنيم
در
گذار سيل، رنگ خانه مي ريزيم ما
روح ما از پيکر خاکي است دايم
در
عذاب
در
ضمير خاک زنداني چو قارونيم ما
باعث سرسبزي باغيم
در
فصل خزان
در
رياض آفرينش سرو موزونيم ما
نور معني
در
جبين تاک مي بينيم ما
در
قدح افشرده ادراک مي بينيم ما
در
گرفتاري ز بس ثابت قدم افتاده ايم
برنخيزد ناله از زنجير
در
زندان ما
هستي جاويد ما
در
نيستي پوشيده است
در
سواد فقر باشد چشمه حيوان ما
در
سواد ديده ما عيب مي گردد هنر
سنگ گوهر مي شود
در
پله ميزان ما
اي ز مژگان تو
در
چشم گلستان خارها
گل ز سوداي رخت افتاده
در
بازارها
اي ترا
در
سينه هر ذره پنهان رازها
در
ميان مهر خاموشي گره آوازها
راست نايد با وطن نقش گرامي گوهران
روي
در
ديوار باشد
در
نگين ها نام ها
پيش دمسردان زبان گفتگو
در
کام کش
از غلاف اي برگ
در
فصل خزان بيرون ميا
جهد پيوسته نبض موج
در
درياي پرشورش
دل آسوده هيهات است
در
دنيا شود پيدا
نماند کار هرگز
در
گره پرهيزگاران را
که از ديوار، پيش راه يوسف
در
شود پيدا
درآ
در
عالم حيرت اگر آسودگي خواهي
که
در
دل انقلاب از جنبش مژگان شود پيدا
کشد سر
در
گريبان خموشي شمع از خجلت
شود حسن گلوسوز تو چون
در
انجمن پيدا
مشو غافل ز حال خاکساران
در
توانايي
به ساحل بازگشتي هست
در
هر جلوه دريا را
همايون طايري
در
هر نظر گردد شکار تو
اگر
در
راه عبرت افکني دام تماشا را
بود
در
جوشن داود صائب عاقبت بيني
که
در
زير قبا پوشيده دارد جوهر خود را
ندارد گريه کردن حاصلي
در
پيش بي دردان
ميفشان
در
زمين شور صائب تخم قابل را
خرام بيخودي دست طمع
در
آستين دارد
مده
در
مجلس مي جلوه آن بالاي موزون را
بحمدالله نمرديم آنقدر کز گردش دوران
قدح
در
دست و مينا
در
بغل ديديم تقوي را!
زبان
در
مجلس روشندلان خاموش مي بايد
که نوري نيست
در
سيما چراغ ماهتابي را
نباشد حاجت آيينه
در
بزم صفاکيشان
به گفتار آورد آنجا
در
و ديوار طوطي را
نگردد غافل از احوال عاشق عشق
در
هجران
شود داغ غريبي شمع بر پروانه
در
صحرا
مکن
در
کار ميزان جنون سنگ کم اي مجنون
گريزي چند از اطفال، نامردانه
در
صحرا؟
نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد
در
ايام برومندي
در
بستانسرا بگشا
ندارد خواب چشم عاشق ديوانه
در
شبها
نمي افتد ز جوش خويشتن ميخانه
در
شبها
درآ
در
حلقه اهل نظر تا روشنت گردد
که
در
بيماري چشم نکويان است حکمت ها
خيال يار را
در
ديده عاشق تماشا کن
که دارد شور ديگر پرتو مهتاب
در
دريا
در
بهشتي غم او
در
جگرم خار شکست
که نيابند به درمان دل غمناک آنجا
در
قيامت دل پر آبله دارد صائب
دست هر کس صدف
در
ثمين است اينجا
نيست مانع
در
و ديوار نظربازان را
چون شرر
در
دل خارا نگرانيم ترا
دو جهان
در
نظرش دست نگارين گردد
هر که
در
چشم کشد خاک کف پاي ترا
باده
در
لعل لب يار نمايد خود را
آب
در
گوهر شهوار نمايد خود را
در
پريخانه خم جوش دگر دارد مي
سيل
در
سينه کهسار نمايد خود را
در
سفر زود خجالت کشد از دعوي خويش
در
وطن هر که سبکبار نمايد خود را
حسن کي
در
دل چون سنگ نمايد خود را؟
باده
در
شيشه بيرنگ نمايد خود را
در
شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که
در
زندگي از خاک کند مفرش را
نيست
در
روي زمين سوخته جاني، ورنه
در
دل سنگ گمان شرري هست مرا
سرکشي لازم حسن است
در
ايام وصال
کعبه
در
موسم حج جمع کند دامان را
گر
در
آن زلف نديدي دل بي تاب مرا
در
سيه خانه ليلي بنگر مجنون را
در
عنانداري چشم تر من حيران است
در
تنور آن که گره ساخته طوفاني را
در
هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه
در
پرده بود ديده حيراني را
خوش بود
در
قدم صافدلان جان دادن
کاش
در
پاي خم مي شکند شيشه ما
در
بهشت برين گر گشاده مي خواهي
مکن به مردم محتاج،
در
فراز اينجا
لب سؤال،
در
فقر را کليد بود
به روي خود مگشا زينهار اين
در
را
عجب که پاي ترا
در
نگار نگذارد
ز انتظار تو خوني که
در
دل است مرا
در
اميد برآورده ام به گل صائب
دو چشم
در
گرو انتظار نيست مرا
ز خرج، دخل کريمان يکي هزار شود
در
گشاده،
در
بسته است باغ مرا
اگر به لاله شوي هم پياله
در
صحرا
شود دو آتشه رخسار لاله
در
صحرا
سياه خيمه ليلي
در
گريه مجنون
نهان به خون شده چون داغ لاله
در
صحرا
در
پرده سياهي فقرست نور فيض
آب حيات
در
دل شب مي زند صلا
بي نيش نيست نوشي اگر هست
در
جهان
در
شيشه کرده اند حصاري نبات را
صائب چو
در
بساط جهان برگ عيش نيست
در
داغ غوطه زن که گلستان کند ترا
صفحه قبل
1
...
80
81
82
83
84
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن