نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شاه نعمت الله ولي
آفتاب روي او
در
ديده ما رو نمود
اين چنين نور خوشي
در
چشم بينا يافتيم
در
خرابات مغان عمري بسر آورده ايم
عاقبت ساقي سرمستي
در
آنجا يافتيم
در
مي افتاده ايم رندانه
چه توان کرد چون
در
افتاديم
دوست
در
آن يک چله کرده چنين غلغله
جمله
در
آن سلسله جرعه پرست آمديم
نقطه
در
دور دايره بنمود
خوش محيطي
در
آن ميان ديديم
عمري است که
در
کوي خرابات مقيميم
اين يک دو نفس نيز
در
اينجا بسر آريم
جان
در
تن ما عشق نهاده به امانت
اميد که بر خاک
در
او بسپاريم
اوست استظهار ما
در
دو سرا
ما به او
در
دو سرا مستظهريم
عرش است مقام ما
در
فرش کجا گنجيم
ما زنده جاويديم
در
گور کجا باشيم
هر چند افصحيم
در
اوصاف او ولي
در
کنه ذات عاجز و حيران و ابکميم
نقطه اي
در
الفي مي يابيم
در
کتب خانه کتب مي خوانيم
ما آب حياتيم ک
در
جوي وجوديم
ما گوهر روحيم که
در
جسم روانيم
رندانه
در
خرابات پيوسته
در
طوافيم
جز قول نعمت الله شعري دگر نخوانيم
در
حبس صورتيم و چنين شاد و خرميم
بنگر که
در
سراچه معني چها کنيم
در
بندگي سيد و
در
صحبت رندان
داريم مجالي و مجالي که چه گويم
گاه
در
مصر تن عزيز خوديم
گه چو يوسف فتاده
در
چاهيم
روحيم که
در
جسم نباشد که نباشيم
موجيم که
در
بحر بيک جاي نپائيم
دل داده به باد
در
خرابات
سرگشته و
در
هواي اوئيم
فاعل مختار
در
عالم يکي است
در
حقيقت فعل ها از خود مدان
اي نفس شوخ چشم مرو
در
قفاي نان
جانت مده به باد هوا
در
هواي نان
گنج عشقش بجو که
در
دل تست
آنچنان گنج
در
چنين ويران
از ما مکن کنار که مائيم
در
ميان
ما را کنارگير که آئيم
در
ميان
گرنه مراد اوست که گيريم
در
کنار
با اين و آن هميشه چرائيم
در
ميان
خوش بود سلطان معني يافتن
در
صورتي
پادشه
در
جامه مرد سپاهي يافتن
در
ضمير روشن مي نور ساقي ديده ام
خوش بود
در
عين منهيات ناهي يافتن
عشق گه
در
جسم و گه
در
جان بود
گاه باشد يوسف و گه پيرهن
گرفته جام مي و مست آمده
در
بزم
بما نموده
در
آن جام مي لقا روشن
در
صومعه باري نتوان يافت حضوري
اي يار حضور از
در
ميخانه طلب کن
در
کنج دلم گنج غم عشق دفين است
گنج ار طلبي
در
دل ويرانه طلب کن
اي دل به
در
خانه جانانه گذر کن
مستانه
در
آن کوچه ميخانه گذر کن
نگر صورت گري
در
عين صورت
در
اين صورت تو آن معني نظر کن
در
اين درياي بي پايان قدم نه
به عين ما
در
اين دريا نظر کن
سر خوشانه پاي کوبان از
در
خلوت درآي
دست دل با دلبر سرمست
در
آغوش کن
در
يتيم اگر بکف آري نگاه دار
خوش گوهري است
در
يتيمت رها مکن
در
حرم گر ترا نباشد بار
مسکن خود
در
آن حوالي کن
گر خيالي نقش بندي
در
ضمير
يوسفي را مي نگر
در
پيرهن
در
دل ما آتش جان سوز عشق
روشنش مي بين چو شمعي
در
لگن
موج و دريا را به عين ما ببين
آب را
در
موج و
در
دريا ببين
نور او
در
ديده بينا ببين
آن يکي
در
هر يکي پيدا ببين
در
جام جهان نما جهان بين
در
آينه عين ما روان بين
در
خرابات مغان سيد بجو
سر بنه
در
پاي خم از پا نشين
سر بنه
در
پاي خم مردانه وار
در
خرابات فنا بالا نشين
جام جهان نما است که داريم
در
نظر
در
وي چو بنگريم نمايد ظهور او
در
ولايت ما حکومت مي کنيم
حاکميم از حکم
در
منشور او
نقش خوش خيال او بسته خيال
در
نظر
بسته خيال
در
نظر نقش خوش خيال او
در
حرم وصال او محرم نعمت اللهم
محرم نعمت اللهم
در
حرم وصال او
هر کجا کنجي است گنجي
در
وي است
گنج او
در
جمله اشيا بجو
نور او
در
ديده بينا ببين
نعمت الله
در
همه اشيا بجو
جوهر
در
يتيم از ما طلب
خوش درآ
در
بحر ما گوهر بجو
خوش درآ
در
بحر بي پايان ما
غير ما
در
بحر بي پايان مجو
گنج او
در
کنج دل مي جو مدام
غير گنجش
در
دل ويران مجو
تو حبابي و غرقه
در
دريا
در
پي آب مي روي هر سو
در
دو عالم خدا يکي است يکي است
جز يکي
در
وجود ديگر کو
آب گاهي حباب و گه موج است
گاه
در
بحر و گه بود
در
جو
نعمت الله مست
در
کوي مغان
در
پي ساقي روان شد سوبسو
ما خياليم و
در
حقيقت او
جز يکي
در
دو کون ديگر کو
مي يکي و ساغر مي صد هزار
گاه
در
خم است و گاهي
در
سبو
جز يکي
در
يکي نخواهد ديد
هر که
در
عشق او بود يک رو
رهزنان
در
راه بسيارند ولي
رهبري جو تا
در
آن دين پناه
آتشي انداخته
در
شمع جان از عشق او
عقل را پروانه وش
در
اضطراب انداخته
در
ميان آب بنشستيم
در
درياي عشق
عين ما از آب روي داده خوشتر ساخته
تو
در
جاني و جان
در
جسجويت
مده ما را غلط ما را رها ده
از پرده غيب روي بنما
در
خطه جان خطاب
در
ده
در
ده کس نيست جمله مستند
بانگي به ده خراب
در
ده
در
بيداري اگر صلائي
ما را ندهي به خواب
در
ده
لطفش کرم نموده ميخانه
در
گشوده
در
حق جمله عالم انعام عام کرده
آفتابي رو به مه بنموده
در
دور قمر
اين چنين حسن خوشي
در
آينه پيدا شده
در
هواي ميکده بر باد خواهم داد دل
هر که را جانيست باشد
در
هواي ميکده
در
گلستان غنچه گل
در
هواي روي او
پيرهن بدريده و بي دامن و جيب آمده
در
همه آئينه پيدا آمده
نور او
در
چشم بينا آمده
در
نقش سراپرده اين ديده نظر کن
کان نقش نگاري است که
در
ديده پديده
نگر
در
آفتاب نعمت الله
که
در
هر ذره اي نورش پديده
درآ
در
مجلس رندان ببين اين ذوق مستانه
رها کن گوشه خلوت بيا
در
کنج ميخانه
تا ببيند روي خود
در
آينه
کرده پيدا خوب و
در
خور آينه
آتشي
در
جان ما انداختي
گوئيا نعلم
در
آتش کرده اي
خرمني گندم نگر
در
دانه اي
قرب صد دندانه
در
يک شانه اي
ديشب خيال روي تو
در
خواب ديده ام
اي نور چشم
در
نظر ما خوش آمدي
بگشاد
در
سرا به عالم
گر
در
بستي که مي گشودي
آن ميان
در
کنار اگر جوئي
بنهي آنچه
در
ميان داري
يار
در
خانه و تو سرگشته
در
بدر مي روي چه پنداري
خواه
در
خواب و خواه بيداري
در
نظر دارمش چه پنداري
ديده تا ديده جمالش
در
خيالش روز و شب
بي سروپا سوبسو گرديده
در
هر کشوري
غير
در
خلوت ما بار ندارد والله
ساکنم
در
حرم کعبه نيم رهگذري
نرسي
در
حرم کعبه مقصود بخود
همرهي جو که
در
اين راه بجائي برسي
در
چنين شب آن چنان ماهي تمام
وه که خوبم
در
خور آمد خوش خوشي
تو چشمه حياتي سيراب از تو عالم
ما تشنه
در
بيابان
در
انتظار تا کي
در
آينه ديده سيد همه بينند
آن نور که ديديم
در
اين ديده عياني
خوش حبابي پر آب
در
دور است
جام صورت بود
در
او معني
آدمي زان پيش کايد
در
وجود
معنيش جان بود و
در
صورت مني
در
بارگاه خسرو گر بگذري چو فرهاد
شوري ز عشق شيرين
در
شيخ و شاب بيني
آن يکي
در
هر يکي بيني عيان
در
دو عالم گر دمي يکتا شوي
درآ
در
خلوت خاص الهي
طلب کن
در
دل ما گنج شاهي
هر کجا صورتي است
در
نظرم
شاهد معنئي
در
او نگرم
اين طلسم و گنج باشد
در
ظهور
در
حقيقت عين گنج آمد طلسم
در
عدم و
در
وجود رسم نکاح او نهاد
مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا
مخزن گنج اله کنج دل عارف است
در
طلب گنج او
در
دل عارف درآ
تا گرفتم مهر او چون جان شيرين
در
کنار
گيردم روزي بصد تعظيم
در
بر آفتاب
نقطه اي
در
الف هويدا شد
الفي
در
حروف پيدا شد
بر
در
او کسي که يابد بار
بر
در
خانه ها کجا گردد
سرافرازي کني
در
دين و دنيا
گرت
در
سر بود سوداي سيد
صفحه قبل
1
...
76
77
78
79
80
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن