نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
در
بوستان نشيندو
در
حسرت تو سيف
بر گل فشاند اشک چو باران خويش را
يار
در
شيريني از شکر گذشت
عشق
در
دلسوزي از آذر گذشت
دل
در
غم چون تو بي وفايي
در
بستم و مي کشم جفايي
برو خيمه مزن
در
خانه آن را
که خرگه
در
بيابان مي نگنجد
آنها که
در
عشق تو
در
دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
در
روزگار حسنت من عالمي زعشقم
وصل تو عالمي را
در
انتظار کشته
عرق بر عارض تو آب برآب
حديثم
در
دهانت هيچ
در
هيچ
زدندان تو نيز اندر شگفتم
که چندين
در
نهان چونست
در
هيچ
تا غمت
در
درون سينه ماست
مرگ بيرون
در
انتظار منست
خار تو
در
ره منست چو گل
پاي من
در
ره تو خار منست
اکنون که شد دل من
در
عشق يار بسته
يارب
در
وصالش برمن مدار بسته
من
در
حرم عشقت همخانه هجرانم
در
کوي وصال آخر اين خانه دري دارد
گرد
در
تو
در
طيرانست روز و شب
مرغ دل ارچه لايق آن اوج پرنداشت
در
دلم هست مهر تو چه شود
اگرت شعر من بود
در
دست
ملک عالم بر
در
دل رفت درويش ترا
گفت رو بيرون
در
بنشين که جا مستغرقست
چو جان حديث تو شيرين وليک شورانگيز
غم تو
در
دل عاشق چو وجد
در
مجذوب
رجاي وصل تو
در
جان سيف فرغانيست
چنانکه
در
دل عاصي اميد عفو ذنوب
بنيکي همچو شعرمن
در
اوصاف جمال او
بخوشي همچو ذکر او که
در
اشعار مي آيد
ما جهان را بتو بينيم که
در
خانه چشم
ديده مانند چراغست وتو
در
وي نوري
اگرچه
در
طلب از ما فتورها باشد
تو منعمي نبود
در
عطا فتور ازتو
رخش بگاه نظر گلشنيست
در
نوروز
لبش بوقت سخن غنچه ييست
در
خنده
هر کو نه خدمت تو کند
در
بطالتست
وآن کو نه مدحت تو کند
در
ضلالتست
راز
در
دل چو دانه
در
پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
هم ببوي اوچو بستانست زندان
در
سقر
هم بياد او گلستانست آتش
در
جحيم
در
گريبان با چنان رويي چو ماه وآفتاب
گردنش گويي يد بيضاست
در
جيب کليم
لب بر دهان نهي نبود
در
حساب وصل
يا عقد دوستي نبود
در
شمار بوس
اوست پيدا وسرافراز ميان خوبان
همچو
در
قلب سپهدار وعلم
در
لشکر
همه
در
عهد تو
در
ماتم حسن خويشند
سرخ رويان کلهدارو سيه دستاران
اي
در
جهان لطف ملکشاه نيکوان
در
حسن هر غلام ترا ملک سنجرست
هر غمي کز عشقت آيد
در
درون
جان برغبت
در
دلش جا مي کند
گرچه بر چون من گدايي
در
ببست
بر سگان کوي
در
وا مي کند
در
قبايي کسي نمي داند
که تو
در
پيرهن چه تن داري
بر ياد دوست هر شب با شاهد خيال
پا
در
فراش ودست
در
آغوش مي کنيم
در
سرم سوداي تو چون آفتابي بر فلک
در
دلم اندوه تو چون پادشاهي بر سرير
نزد آن کش آتش عشقست
در
کانون دل
آب حيوانست بي قيمت چو يخ
در
زمهرير
در
طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عيدي
در
چشم روزه داران
اي صد هزار مسکين اميدوار اين
در
زنهار تا نبندي
در
بر اميدواران
در
سخن جمع کنم
در
معاني پس ازين
درکشم از پي گوش تو بزر مرواريد
ايا نموده دهانت زلعل خندان
در
سخن بگو وازآن لعل برمن افشان
در
بخنده از لب خود پرشکر کني دامن
مرا چو چشم
در
اندازد از گريبان
در
دهانت گاه سخن تا نبيند آن کو گفت
که کسي بشهد نپرورد
در
نمکدان
در
بدست من گهر وصل خويش اکنون ده
که هست
در
صدف قالب من ازجان
در
مرا چه قدر فزايد ازين سخن برتو
که
در
طويله تو با شبه است يکسان
در
سيف فرغاني
در
شعر بسي ذکر تو کرد
صدف
در
سخن گفت ثناي گوهر
پرتو خورشيد کندر طبع معدن زر سرشت
ابر
در
باران که
در
جوف صدف گوهر نهاد
من چو شکر
در
قصب ايمن بدم ازسوختن
عنبر خطت مرا چون عود
در
مجمر نهاد
يار سلطانست ومن
در
خدمت سلطان خويش
خلق را آورده ام
در
طاعت فرمان خويش
چون زليخا
در
سفر عاشق شدم بر روي يار
پادشاهي يافت يوسف
در
غريبستان خويش
در
گيسوي بتان نبود تاب زلف يار
در
ريسمان چه قوت حبل المتين بود
زجورها که تو با بنده کرده اي
در
روم
عجب مدار گر آوازه
در
عراق افتد
با دو حجاب سيف نبيني جمال دوست
تو
در
حجاب عشقي واو
در
حجاب حسن
در
زمينهاي دگر آهو چو ديگر جانور
هست، ليکن ناف آهو مشک
در
چين مي شود
اي ولي نعمت جان چون
در
دندان دايم
گوهر شکرتو
در
درج دهان داشتنيست
ما گداي
در
جانان نه براي نانيم
دل بداديم وبجان
در
طلب جانانيم
در
بهار از کرم دوست بدست آورديم
در
خزان ميوه وبرگي که همي افشانيم
هر زرد روي عشق که
در
دستم اوفتد
در
پاش مالم اين رخ چون زعفران خويش
سيف فرغاني زبهر من بدست لطف خويش
دوست
در
نگشاد ومن
در
بند دستورم هنوز
در
تير مه زباد خزان نرگس ايمنست
گر
در
بهار شاخ شکوفه چنين کند
يک زبانند
در
ملامت ما
اين دو رويان که
در
قفاي تواند
در
ره خدمت اگر مال خوهي
در
بازند
وز سر رغبت اگر جان طلبي بسپارند
ملاحت را بسي اسرار مضمر
در
آن صورت چو معني
در
کلامست
گرم
در
حلقه خاصان
در
آري
عجب نبود که الطاف تو عامست
نيست شايسته که
در
يوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که
در
ملک فريدون نگرد
خلق
در
وي نگرانند که چونست وليک
بنده
در
آينه قدرت بيچون نگرد
ما از همه کمتريم
در
ملک
ما از همه پس تريم
در
راه
کس نور صفا نديد
در
ما
کس آب بقا نيافت
در
چاه
دوست چون
در
نيکويي يکتاست همچون آفتاب
عاشقش زآن
در
عدد چون ذره بسيار آمدست
در
ميان جمع خوبان يار ما(گويي مگر)
در
چمن طاوس روحاني برفتار آمدست
حسن
در
صحبت آن روي که مه پرتو اوست
همچو
در
صحبت خورشيد نهار آمده بود
وقت آنست که از روزن ما
در
تابد
آفتابي که شعاعش
در
وديوار گرفت
دوست
در
روز نهان نيست چو آتش
در
شب
ليک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت
ازرخت
در
نظرم باغ وگلستان آيد
وز لبت
در
دهنم چشمه حيوان آيد
هرکرا سوداي تو
در
سر بود
در
دو کونش مي نگنجد پاي دل
نه دلم را
در
غمت پرواي من
نه مرا
در
عشق تو پرواي دل
رفته همچون آب
در
اجزاي خاک
آتش عشق تو
در
اجزاي دل
غم تو
در
دل از آثار فيض رحمانست
چو خاطر ملکي
در
نفوس انساني
مرا سخن زتو
در
دل همي شود پيدا
که
در
درون من انديشه وار پنهاني
زانديشه تو که هست جان
در
وي
دل چون قفس است و طوطيان
در
وي
در
نعت تواند طوطيان يک يک
همچو لب تو شکر فشان
در
وي
هرنکته زعلم اين چنين عاشق
در
تست هزار بحروکان
در
وي
در
ذکر معاني تو مي بايد
لفظي زگهر هزار کان
در
وي
در
بحر غمت که بي کنارست آن
ماييم فتاده تا ميان
در
وي
در
وصف تو شعر سيف فرغاني
دريست کشيده ريسمان
در
وي
من نيم
در
خور تو وچه عجب
سايه گر نيست
در
(خور) خورشيد
در
عشق عاجزند چو
در
جنگ گربه موش
گرگان شير پنجه که درحيله روبهند
از
در
دندان تو
در
خنده گوهر فشان
لعل تو دايم چو خاتم از نگين آراسته
در
سفره گرچه نان نبود من گداي را
در
خانه هرچه هست زمهمان دريغ نيست
جانا زرشک خط تو عنبر
در
آتش است
وزلعل آبدار تو گوهر
در
آتش است
عاشق بآب ديده چون سيم حل شده
در
بوته بلاي تو چون زر
در
آتش است
سيف ازتو دور مانده وشعرش بنزد تست
زر
در
خزينه شه وزرگر
در
آتش است
ديوان شاه نعمت الله ولي
در
دل و ديده نديدم جز يکي
گرچه گرديدم بسي
در
دو سرا
قل هوالله احد مي خوان مدام
چون موحد
در
خلا و
در
ملا
در
خرابات خلوتي داريم
به از اين
در
جهان که دارد جا
در
ميان عشقبازان، ماکميم از هر کمي
از کمي ماست،
در
عالم همه بيشي ما
هرکجا بکري است
در
دار وجود
از سر مهر آمده
در
مهر ما
غير ما
در
بحر ما ديگر مجو
خود کجا غيري بود
در
بحر ما
عمري است که
در
گوشه ميخانه مقيميم
رندان همه سرمست فتاده به
در
ما
خوش نقش خيالي است
در
اين خلوت ديده
روشن بتوان ديد ببين
در
نظر ما
خوش چشمه آبي است روان
در
نظر ما
سيراب شده خاک
در
از رهگذر ما
عشق او بحري و ما غرقه
در
او
تو درآ
در
بحر بي پايان ما
صفحه قبل
1
...
73
74
75
76
77
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن