167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • چون صيد که در پيش سگانند
    چون کلب که در پي کسانست
  • هست چون ماه بدر در شبها
    هست چون روز عيد در ايام
  • بهر رويت تبارک الله خواند
    نطفه در صلب و مضغه در ارحام
  • باهل فقر نظر کن که در شمار نيند
    اگر چنانکه تواني در آن شمار بمير
  • ملک دنيا و مردمان در وي
    گور خانه است و مردگان در وي
  • نيست بستان تو مباش در او
    هست زندان تو ممان در وي
  • هرکرا دل در او قرار گرفت
    گرچه زنده است نيست جان در وي
  • اهل معني در او نه و مردان
    صورت آراي چون زنان در وي
  • موج افگنده شور در دريا
    تو چو کشتي شده روان در وي
  • گر بگويم در صفات او سخن
    در عروسي مي فزايم زيوري
  • رفتي و اندوه تو در دل بماند
    همچونم در خاک و گرد اندر نمد
  • زنده دلست مرده عشق تو در لحد
    جان پرور است کشته تيغ تو در کفن
  • در پيش رخ تو عقل کوريست
    کش آينه در نظر نهاده است
  • در آن بارگه گر بخدمت نشايم
    برين در بمدحت سرايي بميرم
  • سيف فرغاني نوميد مشو از در يار
    يار در بارگه وصلت اگر نگذارد
  • آشکارا مي کنم بويي ازو رنگي ز تو
    هست پنهان در برتو هست پيدا در بهار
  • در پي تو رهبر عشقت مرا
    هر زمان در کوي ديگر مي کشد
  • نداي وصلش در گوش خلق چون آيد
    فروغ رويش در روز بار چون گنجد
  • من از شگرفي آن مه هميشه در عجبم
    که روز وصل مرا در کنار چون گنجد
  • بکام خويش غمش جاي ساخت در دل من
    وگرنه در دهن مور مار چون گنجد
  • در رخت مي نگرم جلوه گه جان اينجاست
    در قدت مي نگرم سرو خرامان اينجاست
  • کار عشقست برو دست در وزن که عقول
    اخترانند و چو در مي نگري ماه اينست
  • گفتي مرا که چوني در دامگاه دنيا
    مرغ آبي فلک را در خاکدان چه خوشي
  • در فرقت تو زين تن بي جان خويشتن
    در جامه ناپديد از جان بي تنم
  • با جمال تو ملاحت همچو شوري با نمک
    در حديث تو حلاوت همچو معني در کلام
  • دلم در زلف تو بهر رخ تست
    که مطلوبست در شب روشنايي
  • عشق تو شعار ماست در دين
    روي تو بهار ماست در دي
  • چون دامن تو گيرد در پاي تو چه ريزد
    بيچاره يي که جانش در آستين نباشد
  • عقل را با عشق تو در سر جنون
    صبر را از دست تو پا در رکاب
  • در سخن زآن لب همي بارد شکر
    در عرق زآن رو همي ريزد گلاب
  • جز تو از خوبان عالم کس نداشت
    سرو در پيراهن و مه در نقاب
  • از آن چراغ که در مجلس تو برمي شد
    بجاي سرمه کشيديم دوده در ديده
  • در دو عالم ز کس ندارد خوف
    هرکه در مأمن رعايت اوست
  • چون ز غايات کون در گذرد
    اين قدم در رهش بدايت اوست
  • در وصف خوبي تو صاحب لسان معني
    بسيار گفت ليکن ناورد در بيانت
  • پا در رکاب کردي اسب مراد را سيف
    روزي اگر فتادي در دست من عنانت
  • ما برآنيم که تا آب روان در تن ماست
    برنگيريم ز خاک در تو پيشاني
  • ناديده رخ خوب تو در وصف تو ما را
    در ضمن معانيست صور تعبيه کرده
  • در دل هرکسي ز تو سوزي
    در سر هريکي ز تو هوسي
  • آن دوست در تصور نايد خيال وار
    در وصف او هر آنچه تو گفتي خيال تست
  • تو بدين حسن در ايام فزودي فتنه
    من بدين شعر در آفاق فگندم غلغل
  • خضر شوي در بقا و دانش و آنگاه
    آب در اجزاي تو کند حيواني
  • در زير بام چرخ مجوي آستان دوست
    بالاي عرش دان در ايوان عشق يار
  • غم تو در گريبان دل من
    چو خار آويخته در دامن گل
  • در ملکش اگر بودي مانند تو شيريني
    فرهاد شدي خسرو در سنگ تراشيدن
  • گر همچو سگ در کوي او از آستان بالين کني
    بگشايدت ناچار در بنمايدت ناگاه رو
  • اگر در گلشن آيي، سرو آزاد
    زند در پيش بالاي تو زانو
  • عشق در جان سيف فرغانيست
    چون در اجزاي خاک ماء معين
  • در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا
    نظر آنست که در چشم نيارد جانرا
  • دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
    خوب رويان معاني بگشادند نقاب
  • بحر شعر من اگر موج زند در عالم
    غرقه چون حوت شود چشمه خورشيد در آب
  • ذره گم شده يي در هوس خورشيدي
    قطره خشک لبي در طلب دريايي
  • اي منور بروي تو هر چشم
    در دلم نور تو چو در سر چشم
  • در جامه تني چو ريسماني
    در سينه دلي چو چشم سوزن
  • تا چشم بود نهاده در سر
    تا جان باشد نهفته در تن
  • اي شده لعل لب تو شکرافشان در سخن
    از لب لعلت روانست آب حيوان در سخن
  • در سخن تو شکرافشاني و من حيران تو
    عندليب بي نوا خاموش و بستان در سخن
  • از ميان تو مرا مويست دايم در دهان
    وز دهان تو مرا تنگست ميدان در سخن
  • در خوابگه وصل تو يک روز نخسبد
    عاشق که شبي در غم هجرانت سحر کرد
  • زآب چشمم مي برويد تخم انده در دلم
    زآتش دل مي بجوشد ديگ سودا در سرم
  • در روز وصلت از شب هجرم غمست و من
    روزي نمي خوهم که شبش در مقابلست
  • اشعار سيف گوهر در پاي عشق تست
    اين نظم در سراسر اين بحر کاملست
  • عشق چون پا در ميان دل نهاد
    دست با غم در کمر دارد دلم
  • بس که در گريه ببيني گهرافشاني من
    من چو در خنده ببينم شکرافشاني تو
  • چو در کنار نيايي کجا توان ديدن
    دقيقه يي که تو از لطف در ميان داري
  • مرا سخن ز تو در دل همي شود پيدا
    که در درون من انديشه وار پنهاني
  • غم تو در دل از آثار فيض رحمانست
    چو خاطر ملکي در نفوس انساني
  • مرا قلاده اميد کرد در گردن
    زبس که همچو سگانم بداشت بر در خويش
  • شمع خورشيد که آفاق منور دارد
    مهر تو در دل و سوداي تو در سر دارد
  • اي در دوست طلب کرده ز هر ديواري
    خانه دوست برون از دو جهان در دارد
  • باغ در جلوه و بلبل (شده) صاحب تمکين
    حال ديگر شده چون آمده در تلوين گل
  • علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
    مزاج آب حيوانست در لعل شکربارش
  • کمال حسن ترا در وجود آن اثرست
    که در حمايتش ايمن بود ز نقصان ماه
  • چو حسن روي تو آوازه در جهان انداخت
    هواي عشق تو در جان بي دلان انداخت
  • در پرده دلش اثري از حيات نيست
    آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد
  • دل شکسته ما در نظر کجا آيد
    ترا که در تن خود بنگري و جان بيني
  • درون پيرهن آبيست منعقد تن او
    که چون تو در نگري روي خود در آن بيني
  • سيف فرغاني تو در معني چو صبح کاذبي
    ورچه در دعوي بياري صبح صادق را گواه
  • سيف فرغاني خورشيد رخش در جلوه است
    گر نديدي خللي هست مگر در بصرت
  • اي که شيريني تو شور در آفاق افگند
    حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
  • در دين عاشقان که از اسلام برترست
    کفريست عشق تو که در ايمان اثر کند
  • در کنه وصف تو نرسد فهم چون مني
    حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند
  • شبها بگريه روز کنم در فراق تو
    تا صبح وصل در شب هجران اثر کند
  • مرا چندانکه در سر ديده باشد
    خيال روي تو در ديده باشد
  • لب شيرين آن دلبر در آغشته است پنداري
    بآب چشمه حيوان شکر در پسته تنگش
  • عاقبت بر ملک جان منشور سلطاني دهند
    هرکه او را در حساب آرند در ديوان دل
  • دوست ننشاندي نهال عشق خود در باغ جان
    در سفال تن اگر برنامدي ريحان دل
  • چو در راه آمدي از هستي خود
    سري در هر قدم مي مان و مي رو
  • چو بند زلف تو زنجير کرد در پايم
    زدم ز بدست طلب بر هزار در حلقه
  • سيف فرغاني بيامد چند روزي در جهان
    در سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت
  • نه در عشق خسرو بود مثل من
    نه در حسن شيرين بود يار او
  • يار من در ميانه خوبان
    همچو لاله است در ميانه کشت
  • عشق او در دل آن اثر دارد
    کآب در خاک و آتش اندر خشت
  • معني اسما همه در ذات تو
    مضمر ست اي دوست چون نه در نود
  • عشق تو در دل مور عسلي نوش نهان
    همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشيده
  • چو زين معنيش پرسيدم بمن گفت
    نشايد خاک در چشم آب در گوش
  • آنچه در درمان نيابد دردمند
    هست در دردي که درمانش تويي
  • آفتابي در شرف من همچو ماهم در خسوف
    روشنايي نيست بي آن روي نوراني مرا
  • عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خويش
    دل ز اسرارش اثرها يافت در گفتار خويش
  • در دور خوبي تو بي قيمتند خوبان
    گل در رسيد و لابد رونق بشد گيا را