نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
درها
در
رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهري عقل داند کرد آن
در
را بها
در
جستن نان آب رخ خويش مريزيد
در
نار مسوزيد روان از پي نان را
قربت تو باز هستم کرد
در
صحراي انس
شربت تو باز مستم کرد
در
باغ صفا
دانه
در
،
در
بن درياي الا الله درست
لاالهي غور بايد تا برآرد بي ريا
برخلاف امر يزدان
در
دل خود ره نداد
چشم زخمي
در
حيات خويش يحيا از حيا
سوز بايد
در
بهاي پيرهن تا با مشام
بوي دلبر يابد آن لبريز دامن
در
بکا
در
نواي گردش گردون فروشد سيمجور
لاجرم تا
در
کنار افتاد روزي بينوا
معني دعوت بسي بنموده ما را
در
حضور
اي عفي الله دعوي دعوات
در
غيبت چرا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در
موضعي که
در
کف موسا بود عصا
اين فخر بس مرا که نديدست هيچکس
در
نثر من مذمت و
در
نظم من هجا
جز دعاي تو نمي گويند شيران
در
زئير
جز ثناي تو نمي خواهند مرغان
در
نوا
در
پنجره جز عين موسي چکند با بت
در
حجره ياقوتين عيسي چکند با تب
از بهر دويي آينه
در
دست نگيريم
زيرا که
در
آيينه هم از ما شبه ماست
هر کجا جاه
در
آن جاه چهست
هر کجا سيم
در
آن سيم سمست
همه شيران زمين
در
المند
در
هوا شير علم بي المست
صدر ديوان
در
دبيري هست تا يابد معين
با خجسته کلک تو
در
همزباني آمدست
در
او
در
آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گويي گوهر تيغ يماني آمدست
علم و خردش بيشترست از همه ليکن
در
ديدش بي شرمي و
در
سر بطري نيست
بگداخت حسود تو چو
در
آب شکر زآنک
در
کام سخن به ز زبانت شکري نيست
آن تني کش خوب پروردي به دوزخ
در
همي
در
دهان اژدهاي آتشين بايد نهاد
حقيقت بت پرستست آنکه
در
خود هست پندارش
برست از بت پرستي چون
در
پندار دربندد
غوطه ها خورد بايد اندر بحر
هر که
در
در
کنار خواهد کرد
عقل با آن سراندازي به ميدان رخش
در
خم زلفين او چون گوي
در
چوگان بماند
عاقبت از دشنه مژگانش روي اندر کشيد
عافيت
در
سلسله زلفينش
در
زندان بماند
در
معني
در
بن درياي عزلت جاي ساخت
وز پي دعوي به روي آبها آخال ماند
باز
در
رعنا سراي طبع طراران چرخ
بهر اين نو خاستگان
در
کهنه پيرايي شدند
باز بينا بودگان همچو نرگس
در
خزان
در
بهار از بوي گل جوياي بينايي شدند
بيدلان
در
پرده ادبار متواري شدند
دلبران
در
حلقه اقبال پيدايي شدند
چو تو
در
مصحف از هوا نگري
نقش قرآن ترا کند
در
بند
هين که
در
دست تست قفل امروز
در
هر هفت محکم اندر بند
کشتيي را غرق گردانند
در
درياي غيب
کشتيي را هم ز صرصر تا
در
معبر برند
عالمان را
در
جنان با غازيان سازند جاي
ساقيان را
در
سقر نزديک رامشگر برند
در
مصاف عاشقان
در
سينه هاي بي دلان
ضربت قرب وصال از درد ناپيدا زند
در
قعر و دوزخند نه جني نه انسيند
در
چاه وحشتند نه يوسف نه بيژنند
دور از شما و ما چون
در
آيند
در
سخن
گويي به وقت کوفتن زهر هاونند
تا نهنگش
در
عجم گرد زمين چون عمرست
تا هزبرش
در
عرب غرنده ابن عم بود
هفت سياره روانند وليک از رفتن
ماه
در
رفعت و
در
سير چو کيوان نشود
هفت سياره روانند و ليک از رفتن
ماه
در
رفعت و
در
جرم چو کيوان نشود
سست گفتار بود درگه پيري
در
علم
هر که
در
کودکي از جهد سخندان نشود
اي چنان
در
خور هر مدح که مداح ترا
شعر
در
مدحت تو مايه بهتان نشود
ور سنايي همچو زنجيرست
در
حلق شما
حلق او گيريد چون حلقه برون
در
نهيد
در
جهان شاهدي و ما فارغ
در
قدح جرعه اي و ما هشيار
گه کند ماه نقشت اندر دل
در
خزر هندو
در
حبش بلغار
تا ز اول خمش نشد مريم
در
نيامد مسيح
در
گفتار
از خنده جهان سازي و از غمزه جهانسوز
در
صلح دلاويزي و
در
جنگ جگرخوار
در
روزه چو بي روزه بنگذاشته ايمان
اکنون که
در
عيدست بي عيدي مگذار
عالمي
در
باديه قهر تو سرگردان شدند
تا که يابد بر
در
کعبه قبولت بر بار
زير مهر پادشاه زري
در
آرد روزگار
گر نفاق اندروني پاک آيد
در
عيار
در
سراي شرع سازد علم دارالضرب درد
در
پناه شاه دارد مرد بيت المال کار
تا بود دل
در
فريب نقش جادو جاي گير
کي شود
در
حلقه مردان ميدان پايدار
نرد کي بازند با خورشيد
در
پيش قمر
زرق چون سازند بي افلاس
در
کوي شمار
گر کارها چنانکه ببايد چنان بدي
در
پستي آب کي بدي و
در
هوا بخار
در
بارگه حکم تقاضاي يقينش
آتش زده
در
نفس شک و نقش اگر بر
خاطرش سر ملک
در
فلک آينه گون
همچنان بيند چون ديده
در
آيينه صور
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر
در
شود
در
شکم ابر هوا قطره مطر
مدح گوييم که
در
تربيت خاطر و طبع
در
همه عالم امروز چو من نيست دگر
در
چنين حالي چنين آزاد مردي کرد او
مي نديدم
در
جهان پيري ازو آزاده تر
در
ميان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در
مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
بنهفته به حر گنج قارون
يک
در
تو
در
دو دانه گوهر
از عفونت
در
هواي او اگر دهقان چرخ
زندگاني کاشتي مرگ آمدي
در
وقت بر
خانه آحاد پيشست از الوف اندر حساب
در
نگر
در
پيشتر تا بيشتر يابي خطر
آنکه
در
چشم خردمندي و
در
گوش يقين
پيش اندازه صدقش به کمان آيد تير
تا تو
در
زير غبار آرزو داري قرار
در
جهان دل نبيني چشم جان هرگز قرير
بامداد «اياک نعبد» گفته اي
در
فرض حق
چاشتگه خود را مکن
در
خدمت دوني حقير
تير چرخ ار
در
کمان يابد مثال حکمتت
در
زمان همچون کمان کوژي پذيرد جرم تير
از
در
کوفه وصالت تا
در
کعبه رجا
نيست اندر باديه هجران به از خوفت خفير
تا ز هر دستي بداني آنکه
در
ايام خويش
اندرين صنعت ندارم
در
همه عالم نظير
تا چو خورشيد سپر کردار
در
برج کمان
در
رود آخر بود مرتازيان را ماه تير
گر چو خليل سوخته اي از غم خليل
در
گلستان مگرد و
در
آتش قرار گير
در
آب تيره که
در
وي شکربنگدازد
چو خوي و خلق تو گيرد فرو خورد خاراش
برهنه باشد اگر
در
حجاب غيب رود
کسي که کلک تو کردست
در
جهان رسواش
گر همي
در
و عنبرت بايد
بحرها هست
در
غدير مباش
خار خارت چو نيست
در
ره او
پس
در
آن کوي خير خير مباش
در
زحيري ز سغبه گفتن
گفت بگذار و
در
زحير مباش
در
لباس شيرمردان
در
صف کم کاستي
همچو نامردان گريبان خشک و تر دامن مباش
در
سراي تيره رويان همچو جان گويا مشو
در
ميان خيره رايان همچو تن الکن مباش
در
ميان تيرگي از روشنايي چاره نيست
در
جهان تيره اي بي باده روشن مباش
از بزرگيست
در
دماغ تو کبر
وز کريميست
در
نهاد تو هنگ
نام تو
در
ازل نشانه نهاد
خوشدلي
در
مزاج مردم زنگ
گه خروشان چو
در
نبرد تو ناي
گاه نالان چو
در
نبرد تو چنگ
گاه
در
خوي چو اسبت اندر تک
گاه
در
خون چو تيغت اندر جنگ
آنچه
در
وقعه قنوج تو کردي از زور
و آنچه
در
پيش شهنشاه نمودي از جنگ
جلال وحدت او
در
قدم به سرمد بود
صفات عزت او باقيست
در
آزال
ز قطره ابر کند
در
صدف به حکمت
در
ز عين قدرت آرد هزار نهر زلال
روح را
در
عالم روحانيان کن آبخور
نفس را
در
سم اسب روح کن قطع المنال
جرم قمر از فر تو
در
دادن دارو
چون مجتمع النوري ست
در
کل منازل
شطرنج به شاهمات بر بندم
در
ششدره مهره اي
در
اندازم
اين بربط غم گداز
در
وصلت
در
بهر نهم و بشرط بنوازم
آن دم از خاک برانگيزم
در
روز قيامت
در
چنان انجمني پرده ز رازت ندرانم
همتي داريم عالي
در
ره ديوانگي
درد چون از علم زايد جهل را بر
در
نهيم
به خرابات روح
در
تازيم
در
به روي خرد فراز کنيم
در
زمين بي زمين سجود بريم
در
جهان بي جهان نماز کنيم
هستي ما پادشاها چون حجاب راه تست
چشم زخم نيستي
در
هستي ما
در
رسان
نه
در
کعبه مجاور بود چندين سالها بلعم
نه
در
کوي ضلالت بود چندين روزها عثمان
اسب شادي و طرب
در
صف ايام
در
آر
مگر از زحمت اسبت برمند اين گذران
دست
در
گردن ايام
در
آريم از عقل
پاي برداريم از سيرت نيکو نظران
در
شکمش ز نوعها علت
در
دو چشمش ز جنسها يرقان
کمال گردد
در
جاه او همي عاجز
جمال ماند
در
وي او همي حيران
هميشه تا نبود جاي
در
بجر دريا
هميشه تا نبود جان زر بجز
در
کان
چند ازين
در
جستجوي و رنگ و بوي و گفتگوي
خويشتن
در
تنگناي نفس انسان داشتن
صفحه قبل
1
...
67
68
69
70
71
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن