167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • نغلتد کس چو من در شيوه هاي عاشقي در خون
    مگر مجنون دگر زنده شود زينسان که در غلتد
  • ديوار و درت در دل من خانه گرفتند
    هر چند که در دل در و ديوار نگنجد
  • گرد در آويزد دل نادان من در سوي تو
    همچو موي خود مشو، در تاب بازي مي کند
  • چو ترک مست من آلوده شراب در آيد
    ز شور او نمکي در دل کباب در آيد
  • بيا ساقي و مي در ده که گل در بوستان آمد
    زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
  • نيک و بد در آدمي پنهان نمي ماند، چنانک
    نافه در جيب ملوک و باده در جام بلور
  • در نظرها صورت جان، گر نيايد، گو ميا
    در تو بينم کايدم چيزي به از جان در نظر
  • خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون
    چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش
  • دل رفت ز تن بيرون دلدار همان در دل
    افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
  • به بالينم رسيده يار و من در مردن از سويش
    کجايي در زبان و کيست در بالين نمي دانم؟
  • گهي در خلوت تاريک از هجر تو مي نالم
    گهي در فرقتت در کوچه و بازار مي گريم
  • چشمم چو در هر گوشه اي سرشار دارد چشمه اي
    در چشمم ار ناري گهي، باري بيا در چشم من
  • اثر در جانست مستي را اگر در آب و گل بودي
    سبو را مست و غلطان ديدمي در صحن ميخانه
  • شب خسرو همه در قصه خوبان به روز آمد
    سگان را در نفير و پاسبانان را در افسانه
  • اي عشق، داري مدخلي، در جان مشتاقان بلي
    در گفتن آساني بلي، در تاختن آسان نه اي
  • بختم از خواب در آمد چو تو با من خفتي
    نه در آغوش که در ديده روشن خفتي
  • تنگ در آمده به بر چون جگري به تنگ بر
    ور به نفير در شود، تنگ ترش در آرمي
  • هست دو ديده ام به ره، ور به يکي در آيدم
    بر کنمش از آن يکي در گذرش در آرمي
  • ديوان اوحدي مراغي

  • به روي خود چو در بندم در آمد شد مردم
    دلم را فتنه و شور از در و ديوار برخيزد
  • عاميان در شغل و جستي، زاهدان در کبر و هستي
    عاشقان در عشق و مستي، تا بود هر کس بکاري
  • ديوان انوري

  • در سر خمار باده و بر لب نشاط مي
    در جان هواي صاحب و در دل وفاي يار
  • چه دست او به سخا در چه ابر در نيسان
    چه طبع او به سخن در چه بحر بي معبر
  • چنگ در سر کشد از بيم سياست چو کشف
    چه که در پنجه شير و چه که در مخلب باز
  • او به تاراج قضا در چون غنيمت در مصاف
    زو صبايع در جدل کان جز ولي آن عضو لک
  • فعل طبع از راه تسخيرست بي هيچ اختيار
    در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سري
  • ديوان بيدل دهلوي

  • از رواني در تحير هم اثر ميدارد آب
    گر همه آئينه باشد در به در ميدارد آب
  • نيست از مشق ادب در فکر خويش افتادنم
    غنچه تا سر در گريبانست پا در دامن است
  • ني آه در جگر نه رخ يار در نظر
    در حيرتم که زندگيم از چه عالم است
  • در طريق رفتن از خود رهبري در کار نيست
    وحشت نظاره را بال و پري در کار نيست
  • در نيام هر نفس تيغ دو دم خوابيده است
    چون سحر در قطع هستي خنجري در کار نيست
  • فکر مرکب در طريق فقر ساز گمرهي است
    نفس در فرمان اگر باشد خري در کار نيست
  • زندگاني در جگر خار است و در پا سوزن است
    تا نفس باقيست در پيراهن ما سوزن است
  • شبکه شور بلبل ما ريشه در گلزار داشت
    بوي گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
  • در تماشائيکه ما را بار جرأت داده اند
    آرزو در سينه خار است و نگه در ديده موست
  • حسن بيرنگيست در هر جا برنگي جلوه گر
    در دل سنگ آنچه مي بيني شرر در غنچه بوست
  • دل محو گداز است چه در هجر چه در وصل
    اين آئينه در آب شدن حوصله دارد
  • خيالش در دل است اما چه حاصل غير نوميدي
    پري در شيشه جز در عالم ديگر نميباشد
  • نشايد نکته سنجانرا زبان در کام دزديدن
    نوا در سکته ميرد چون گره در تار مي افتد
  • خواه در معموره جان خواه در ويرانه باش
    با هزاران در پس ديوار خود چون شانه باش
  • بنياد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
    گر هست داغي در نظر داري گلستان در بغل
  • مي آيد از دشت جنون گردم بيابان در بغل
    طوفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
  • آنچه ما در حلقه داغ محبت ديده ايم
    ني سکندر ديد در آينه ني در جام جم
  • دو را زان در چند در هر دشت و در گرداندم
    بخت بر گرديده برگردد که برگرداندم
  • نفس در دل گره دارم نگه در ديده معذورم
    خطي از نقطه بيرون نيست در ديوان آدابم
  • ديوان پروين اعتصامي

  • در پيش پاي بنگر و آنگه گذار پاي
    در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
  • ديوان حافظ

  • در اندرون من خسته دل ندانم کيست
    که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
  • از آستان پير مغان سر چرا کشيم
    دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
  • علم از تو در حمايت و عقل از تو با شکوه
    در چشم فضل نوري و در جسم ملک جان
  • ديوان خاقاني

  • کي برد سر در گريبان خرد آن را که هست
    پاي در دام هوا و دست در دامان تو
  • در بار مي در پاي او، از ديده هم بالاي او
    گر در جوار راي او دل صدر والا يافتي