167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • انجمن چون انجم چرخند زين غم در کبود
    مردمان چون مردم چشمند يکسر در سياه
  • آنکه کلک او دواي ملک دارد در دوات
    وآنکه لطف او شفاي خلق دارد در شفاه
  • در جناب عصمتت مهر فلک را نيست بار
    در حريم حرمتت باد صبا را نيست راه
  • نوعروس حشمتت خورشيد را در بزم چاه
    چون مرصع مجمري در زير دامان يافته
  • قصه يوسف، جهان در قعر چاه انداخته
    نامه حاتم، فلک در طي نسيان يافته
  • دست در بخشت کزوکان در دهان انداخت خاک
    بحر پردل را حريف آب دندان يافته
  • اژدهاي رايتت در دامن آخر زمان
    فتنه ها را چون کشف سر در گريبان يافته
  • تا شده طيار شاهين در هواي همتت
    پيش مردم در ترازو سنگ وزر يکسان شده
  • هر کجا خنديده شير رايتت در روي خصم
    در سرش شمشير با آهن دلي گريان شده
  • خواص خاص زعامي مجو که ممکن نيست
    که آنچه در دل بحر است در شمر يابي
  • تو در مزارع دنيا چو تخم بدکاري
    در آخرت هم ازين جنس بارو بريابي
  • اگر به نسخه تشريح چشم در نگري
    شروح صنع در اين جلد مختصر يابي
  • هر سواري بود گاه حمله بردن در نبرد
    آهنين کوهي روان در عرض گاه محشري
  • نه در بزم مي دوستان مي نوازي
    نه در رزم بر دشمنان مي دواني
  • در اهل جهان، بلکه در خانه خود
    عجب آتشي زد سپهر دخاني!
  • که در بارگاه تو از فرط حشمت
    زنند آسمانها در آستاني
  • اي دل! درين ديار، نشان و نامجوي
    جز در ديار ما، مطلب، در ديار ما
  • بهار، شرح جمال تو داده، در يک فصل
    بهشت، ذکر جميل تو کرده در هر باب
  • در سرم، زلف تو، سودا انداخت
    کار من زلف تو در پا، انداخت
  • آفتابي، امشبم، در خانه طالع مي شود
    گوييا در خانه طالع، کدامين کوکب است؟
  • امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است
    در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
  • بود در بند تعلق، سلمان
    به کمند تو در افتاد و برست
  • ديگران را در کمندآور، که همچون زلف تو
    هر رگي در گردن جانم، طنابي، ديگرست
  • کاشکي ديدي، گل رخسار خود در آينه
    تا بدانستي که در پاي دل من، خار کيست؟
  • هر که در راهش، نشان را گم نکرد
    در ميان عاشقان، نامي نداشت
  • بازا، که عمر جز نفسي نيست و آن نفس
    يکبارگي، در آمدن و در شدن برفت
  • نقد گنجينه آن خانه، چو در سينه ماست
    به گدايي به در خانه، چرا بايد رفت؟
  • مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
    ساقي دور، در قدح و در سبو گرفت
  • مرا گويند در کويش، مرو کانجاست، هم جانان
    کسي در منزل جانان چرا تشويش جان دارد؟
  • در شرح پراکندگي ماست، وگرنه
    زلف اين همه سر، بهر چه در دوش تو دارد؟
  • مگر زلف او گفت در گوش او
    صبا در گذر بود از آن بوي برد
  • عذارت خط به بخت ما در آورد
    سيه بختي است ما را ما در آورد
  • در سلک بندگانت گر نيست نام ما را
    در نامه گدايان، باشد که نام باشد
  • در خلوتي که عاشق، بيند جمال جانان
    بايد که در ميانه، غير از نظر نباشد
  • بر آستان تو دريا دلي تواند زيست
    که در بجاي سرشکش در آستين باشد
  • نگنجد هيچ ديگر در دل آن را
    که در خاطر تمناي تو باشد
  • خوش دولتي است عشقت تا در سرکه باشد
    پيدا بود کزين مي در ساغر که باشد؟
  • هر دل که ديد چشمت، آورد در کمندش
    ترکي چنين دلاور، در لشکر که باشد؟
  • حالي غريب دارم، شرح و حکايت آن
    در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟
  • نه در حديقه خوبي بود چنين سروي
    نه در سپهر نکويي چو تو خوري باشد
  • بس سرکه رفت در سر بازار شوق ما
    خود کيست آنکه در سر بازار ما نشد؟
  • مرو زنهار در بستان که گر خاري به ناداني
    سرانگشت تو بخراشد دلم در سينه بخروشد
  • در خرابات مرا دوش به دوش آوردند
    بيخودم بر در آن باده فروش آوردند
  • کنج خرابات مغان، گنجينه اسرار دان
    کو مرد صاحب راز تا، در يوزه زين در کند
  • گاه در مصطبه دردي کش رندم خوانند
    گاه در خانقهم صوفي صافي دانند
  • سخن پير مغان است که در دير کسي
    که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند
  • ريخت سلمان در پيش، از ديدگان
    گوهري کز لطف او، در گوش بود
  • بنشست در درونم و غير از خيال يار
    رخصت نمي دهد که کسي در درون رود
  • پيوسته جمال تو بود در نظر من
    خود غير جمال تو مرا در نظر آيد
  • چون گشت علم سلمان، در عشق ميندازش
    در خيلت اگر باشد، ما را قلمي شايد
  • چون زليخاي هوايت دامن جانم گرفت
    يوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟
  • ما همچنان خيال تو داريم، در دماغ
    ما همچنان جمال تو داريم، در نظر
  • مست رو بر در ميخانه که مستان خراب
    نکنند از پي هشيار در مکيده باز
  • مي دهم جان روز و شب در کار دوست
    گو مران از پيش اگر در کارمش
  • نعره زنان آمدم بر در ميخانه دوش
    نعره مستان شنيد، باده در آمد به جوش
  • ماييم به پاي تو در افکنده سر خويش
    وز غايت تقصير سرانداخته در پيش
  • از گلستان رويت، در ديده خار دارم
    وز رهگذار کويت، در دل غبار دارم
  • در سينه از هوايش، گنجي نهان نهادم
    در ديده از خيالش، باغ بهار دارم
  • گهر در گوش بسياري نماند ليک بعد از من
    بسي در گوشها ماند، حديث گوهر آميزم
  • با خيال تو نگردد دگري در نظرم
    جز حديث تو نيايد سخني در دهنم
  • مظربا راه برون شد بنما، سلمان را
    به در دوست که من گم شده در خويشتنم
  • حديث دوستان در است و نتوانم شکستن در
    وليکن عهد بتوانم که بازش مي توان بستن
  • ز بازار خرد سودي، نخواهي ديد جز سودا
    بکوي عاشقي در شو، در عزلت سرايي زن
  • انوار عکس رويت در ديده و دل من
    چون مي در آبگينه پيدا بود هميشه
  • در شرح فراقت چه نويسم که نگنجد
    شرح غم هجران تو در هيچ کتابي
  • در درون دارم خروشي اي طبيبان پرسشي
    در سفر دارم عزيزي اي عزيزان همتي
  • چون در انديشه روم گرد دروني گردي
    چو در آيم به سخن ورد زبانم باشي
  • درم گشايي که اميد بسته ام در تو
    در اميد که بگشايد ار تو نگشايي
  • شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
    آه از تو برين دل در رحمت نگشايي
  • فرس همي ران در عرصه اميد به کام
    که گشت در عري عرصه دشمنت شهمات
  • رفت در کنج خانه اي تاريک
    ديده در بست و از بلا وارست
  • خورشيد مهر توست که در جان چرخ تافت
    گوهر حديث توست که در طبع کان نشست
  • بود مقصودش که در دست تو گردد ساخته
    در اداء قرض من دوران ازان اهمال کرد
  • زان دوستان خاصي که ديديد در ديار
    دردا که در ديار وفا هيچ کس نماند
  • مده در اول دن درديم که دن را درد
    بود هميشه وليکن در ابتدا نبود
  • در جهانداري نظيرت ديده گردون نديد
    در جهانداري همه چيزت مهيا جز نظير
  • اي خداوندي که از درياي خاطر دم به دم
    در ثنايت عقدهاي در مکنون آورم
  • خلق او را معجز عيسي مريم در نفس
    دست او را قدرت موسي عمران در بنان
  • چون درم آواره گردان در جهان تا مي دهم
    شهرت آوازه احسان سلطان در جهان
  • طاعت امر تو در مذهب جباران فرض
    طوق فرمان تو در گردن دين داران دين
  • عشقت در غارت درون زد
    با عشق تو در نمي توان بست
  • در ذيل محمدي زد اين دست
    در دولت احمدي زد آن دم
  • در ملک تو صد چو مصر جامع
    در کوي تو صد چو نيل سايل
  • در سر من مهر او سوزش و سود فکند
    شوق رخش آتشي در من شيدا فکند
  • در ترازوي عمل در هم احسان تو را
    بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
  • صاف فلک مجوي که درد است در عقب
    نوش جهان منوش که نيش است در ميان
  • در هواي بارگاهت عقل و دين جان يافته
    در فضاي پيشگاهت جان و دل والا شده
  • لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا يافته
    آفتاب آسماني در دلت پيدا شده
  • آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
    لاجرم گوي فتوت در خم چوگان اوست
  • اين منم در خطه دل عالم جان يافته
    وين منم در عالم جان ملک ايمان يافته
  • هيچ نقدي در خلاص بوته عالم نماند
    هيچ نوري در چراغ دوده آدم نماند
  • زين مصيبت در زمين واقع نشد در دور تو
    آسمانا زان زمان کآغاز دوران کرده اي
  • سلطنت ديدي و هاياهوي او در عهد شاه
    بشنو اکنون گريه ها در گريه هوياهاي او
  • در لباس پادشاهي ذکر درويشي کنم
    عقل پيرش در دل آرم يا جواني گويمش
  • در خون لاله ام که چرا در چنين عزا
    باشد سر پياله و سوداي ساغرش
  • در کوه سنگ دل نگر از چشمه هاي او
    آب روان، روان شده در روي مرغزار
  • من با کمر تو در ميان کردم دست
    پنداشتمش که در ميان چيزي هست
  • در طيره ام از باد که آمد سويت
    وز شانه که دست مي زند در مويت
  • خود سايه که باشد که فتد در پيشت؟
    خورشيد که باشد که جهد در کويت؟
  • در معرض رويت قمر آمد به شکست
    در رشته لعلت شکر آمد به شکست