نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
انجمن چون انجم چرخند زين غم
در
کبود
مردمان چون مردم چشمند يکسر
در
سياه
آنکه کلک او دواي ملک دارد
در
دوات
وآنکه لطف او شفاي خلق دارد
در
شفاه
در
جناب عصمتت مهر فلک را نيست بار
در
حريم حرمتت باد صبا را نيست راه
نوعروس حشمتت خورشيد را
در
بزم چاه
چون مرصع مجمري
در
زير دامان يافته
قصه يوسف، جهان
در
قعر چاه انداخته
نامه حاتم، فلک
در
طي نسيان يافته
دست
در
بخشت کزوکان
در
دهان انداخت خاک
بحر پردل را حريف آب دندان يافته
اژدهاي رايتت
در
دامن آخر زمان
فتنه ها را چون کشف سر
در
گريبان يافته
تا شده طيار شاهين
در
هواي همتت
پيش مردم
در
ترازو سنگ وزر يکسان شده
هر کجا خنديده شير رايتت
در
روي خصم
در
سرش شمشير با آهن دلي گريان شده
خواص خاص زعامي مجو که ممکن نيست
که آنچه
در
دل بحر است
در
شمر يابي
تو
در
مزارع دنيا چو تخم بدکاري
در
آخرت هم ازين جنس بارو بريابي
اگر به نسخه تشريح چشم
در
نگري
شروح صنع
در
اين جلد مختصر يابي
هر سواري بود گاه حمله بردن
در
نبرد
آهنين کوهي روان
در
عرض گاه محشري
نه
در
بزم مي دوستان مي نوازي
نه
در
رزم بر دشمنان مي دواني
در
اهل جهان، بلکه
در
خانه خود
عجب آتشي زد سپهر دخاني!
که
در
بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها
در
آستاني
اي دل! درين ديار، نشان و نامجوي
جز
در
ديار ما، مطلب،
در
ديار ما
بهار، شرح جمال تو داده،
در
يک فصل
بهشت، ذکر جميل تو کرده
در
هر باب
در
سرم، زلف تو، سودا انداخت
کار من زلف تو
در
پا، انداخت
آفتابي، امشبم،
در
خانه طالع مي شود
گوييا
در
خانه طالع، کدامين کوکب است؟
امشب، چراغ مجلس ما،
در
گرفته است
در
تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
بود
در
بند تعلق، سلمان
به کمند تو
در
افتاد و برست
ديگران را
در
کمندآور، که همچون زلف تو
هر رگي
در
گردن جانم، طنابي، ديگرست
کاشکي ديدي، گل رخسار خود
در
آينه
تا بدانستي که
در
پاي دل من، خار کيست؟
هر که
در
راهش، نشان را گم نکرد
در
ميان عاشقان، نامي نداشت
بازا، که عمر جز نفسي نيست و آن نفس
يکبارگي،
در
آمدن و
در
شدن برفت
نقد گنجينه آن خانه، چو
در
سينه ماست
به گدايي به
در
خانه، چرا بايد رفت؟
مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
ساقي دور،
در
قدح و
در
سبو گرفت
مرا گويند
در
کويش، مرو کانجاست، هم جانان
کسي
در
منزل جانان چرا تشويش جان دارد؟
در
شرح پراکندگي ماست، وگرنه
زلف اين همه سر، بهر چه
در
دوش تو دارد؟
مگر زلف او گفت
در
گوش او
صبا
در
گذر بود از آن بوي برد
عذارت خط به بخت ما
در
آورد
سيه بختي است ما را ما
در
آورد
در
سلک بندگانت گر نيست نام ما را
در
نامه گدايان، باشد که نام باشد
در
خلوتي که عاشق، بيند جمال جانان
بايد که
در
ميانه، غير از نظر نباشد
بر آستان تو دريا دلي تواند زيست
که
در
بجاي سرشکش
در
آستين باشد
نگنجد هيچ ديگر
در
دل آن را
که
در
خاطر تمناي تو باشد
خوش دولتي است عشقت تا
در
سرکه باشد
پيدا بود کزين مي
در
ساغر که باشد؟
هر دل که ديد چشمت، آورد
در
کمندش
ترکي چنين دلاور،
در
لشکر که باشد؟
حالي غريب دارم، شرح و حکايت آن
در
نامه که گنجد؟
در
دفتر که باشد؟
نه
در
حديقه خوبي بود چنين سروي
نه
در
سپهر نکويي چو تو خوري باشد
بس سرکه رفت
در
سر بازار شوق ما
خود کيست آنکه
در
سر بازار ما نشد؟
مرو زنهار
در
بستان که گر خاري به ناداني
سرانگشت تو بخراشد دلم
در
سينه بخروشد
در
خرابات مرا دوش به دوش آوردند
بيخودم بر
در
آن باده فروش آوردند
کنج خرابات مغان، گنجينه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا،
در
يوزه زين
در
کند
گاه
در
مصطبه دردي کش رندم خوانند
گاه
در
خانقهم صوفي صافي دانند
سخن پير مغان است که
در
دير کسي
که سبک
در
نکشد رطل گران ره ندهند
ريخت سلمان
در
پيش، از ديدگان
گوهري کز لطف او،
در
گوش بود
بنشست
در
درونم و غير از خيال يار
رخصت نمي دهد که کسي
در
درون رود
پيوسته جمال تو بود
در
نظر من
خود غير جمال تو مرا
در
نظر آيد
چون گشت علم سلمان،
در
عشق ميندازش
در
خيلت اگر باشد، ما را قلمي شايد
چون زليخاي هوايت دامن جانم گرفت
يوسف جان مرا
در
بند و
در
زندان چه کار؟
ما همچنان خيال تو داريم،
در
دماغ
ما همچنان جمال تو داريم،
در
نظر
مست رو بر
در
ميخانه که مستان خراب
نکنند از پي هشيار
در
مکيده باز
مي دهم جان روز و شب
در
کار دوست
گو مران از پيش اگر
در
کارمش
نعره زنان آمدم بر
در
ميخانه دوش
نعره مستان شنيد، باده
در
آمد به جوش
ماييم به پاي تو
در
افکنده سر خويش
وز غايت تقصير سرانداخته
در
پيش
از گلستان رويت،
در
ديده خار دارم
وز رهگذار کويت،
در
دل غبار دارم
در
سينه از هوايش، گنجي نهان نهادم
در
ديده از خيالش، باغ بهار دارم
گهر
در
گوش بسياري نماند ليک بعد از من
بسي
در
گوشها ماند، حديث گوهر آميزم
با خيال تو نگردد دگري
در
نظرم
جز حديث تو نيايد سخني
در
دهنم
مظربا راه برون شد بنما، سلمان را
به
در
دوست که من گم شده
در
خويشتنم
حديث دوستان
در
است و نتوانم شکستن
در
وليکن عهد بتوانم که بازش مي توان بستن
ز بازار خرد سودي، نخواهي ديد جز سودا
بکوي عاشقي
در
شو،
در
عزلت سرايي زن
انوار عکس رويت
در
ديده و دل من
چون مي
در
آبگينه پيدا بود هميشه
در
شرح فراقت چه نويسم که نگنجد
شرح غم هجران تو
در
هيچ کتابي
در
درون دارم خروشي اي طبيبان پرسشي
در
سفر دارم عزيزي اي عزيزان همتي
چون
در
انديشه روم گرد دروني گردي
چو
در
آيم به سخن ورد زبانم باشي
درم گشايي که اميد بسته ام
در
تو
در
اميد که بگشايد ار تو نگشايي
شد حلقه زنان آه دلم بر
در
گردون
آه از تو برين دل
در
رحمت نگشايي
فرس همي ران
در
عرصه اميد به کام
که گشت
در
عري عرصه دشمنت شهمات
رفت
در
کنج خانه اي تاريک
ديده
در
بست و از بلا وارست
خورشيد مهر توست که
در
جان چرخ تافت
گوهر حديث توست که
در
طبع کان نشست
بود مقصودش که
در
دست تو گردد ساخته
در
اداء قرض من دوران ازان اهمال کرد
زان دوستان خاصي که ديديد
در
ديار
دردا که
در
ديار وفا هيچ کس نماند
مده
در
اول دن درديم که دن را درد
بود هميشه وليکن
در
ابتدا نبود
در
جهانداري نظيرت ديده گردون نديد
در
جهانداري همه چيزت مهيا جز نظير
اي خداوندي که از درياي خاطر دم به دم
در
ثنايت عقدهاي
در
مکنون آورم
خلق او را معجز عيسي مريم
در
نفس
دست او را قدرت موسي عمران
در
بنان
چون درم آواره گردان
در
جهان تا مي دهم
شهرت آوازه احسان سلطان
در
جهان
طاعت امر تو
در
مذهب جباران فرض
طوق فرمان تو
در
گردن دين داران دين
عشقت
در
غارت درون زد
با عشق تو
در
نمي توان بست
در
ذيل محمدي زد اين دست
در
دولت احمدي زد آن دم
در
ملک تو صد چو مصر جامع
در
کوي تو صد چو نيل سايل
در
سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشي
در
من شيدا فکند
در
ترازوي عمل
در
هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
صاف فلک مجوي که درد است
در
عقب
نوش جهان منوش که نيش است
در
ميان
در
هواي بارگاهت عقل و دين جان يافته
در
فضاي پيشگاهت جان و دل والا شده
لطف و فضل و رحمت حق
در
لبت جا يافته
آفتاب آسماني
در
دلت پيدا شده
آنکه چوگان مروت
در
خم چوگان اوست
لاجرم گوي فتوت
در
خم چوگان اوست
اين منم
در
خطه دل عالم جان يافته
وين منم
در
عالم جان ملک ايمان يافته
هيچ نقدي
در
خلاص بوته عالم نماند
هيچ نوري
در
چراغ دوده آدم نماند
زين مصيبت
در
زمين واقع نشد
در
دور تو
آسمانا زان زمان کآغاز دوران کرده اي
سلطنت ديدي و هاياهوي او
در
عهد شاه
بشنو اکنون گريه ها
در
گريه هوياهاي او
در
لباس پادشاهي ذکر درويشي کنم
عقل پيرش
در
دل آرم يا جواني گويمش
در
خون لاله ام که چرا
در
چنين عزا
باشد سر پياله و سوداي ساغرش
در
کوه سنگ دل نگر از چشمه هاي او
آب روان، روان شده
در
روي مرغزار
من با کمر تو
در
ميان کردم دست
پنداشتمش که
در
ميان چيزي هست
در
طيره ام از باد که آمد سويت
وز شانه که دست مي زند
در
مويت
خود سايه که باشد که فتد
در
پيشت؟
خورشيد که باشد که جهد
در
کويت؟
در
معرض رويت قمر آمد به شکست
در
رشته لعلت شکر آمد به شکست
صفحه قبل
1
...
64
65
66
67
68
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن