نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
بوستان سعدي
کز اين زمره خلق
در
بارگاه
نمي باشدت جز
در
اينان نگاه
نظر کن
در
احوال زندانيان
که ممکن بود بي گنه
در
ميان
مينداز
در
پاي کار کسي
که افتد که
در
پايش افتي بسي
نه
در
کوه سبزي نه
در
باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
گمانش خطا بود و تدبير سست
که
در
عدل بود آنچه
در
ظلم جست
در
اين شهر مردي مبارک دم است
که
در
پارسايي چنويي کم است
زهي ملک و دوران سر
در
نشيب
پدر رفت و پاي پسر
در
رکيب
نگين خصلتي دارد اي نيکبخت
که
در
موم گيرد نه
در
سنگ سخت
سپاهي
در
آسودگي خوش بدار
که
در
حالت سختي آيد به کار
يکي را که ديدي تو
در
جنگ پشت
بکش گر عدو
در
مصافش نکشت
چو
در
لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشير خود
در
غلاف
نگه دارد آن شوخ
در
کيسه
در
که بيند همه خلق را کيسه بر
نه خواهنده اي بر
در
ديگران
به شکرانه خواهنده از
در
مران
که اغلب
در
اين شيوه دارد مقال
نه
در
چشم و زلف و بناگوش و خال
يکي
در
بيان سگي تشنه يافت
برون از رمق
در
حياتش نيافت
به ره
در
يکي پيشم آمد جوان
بتگ
در
پيش گوسفندي دوان
يکي را خري
در
گل افتاده بود
ز سوداش خون
در
دل افتاده بود
نگه کرد سلطان عالي محل
خودش
در
بلا ديدو خر
در
وحل
به روي من اين
در
کسي کرد باز
که کردي تو بر روي او
در
، فراز
ز تاج ملک زاده اي
در
ملاخ
شبي لعلي افتاد
در
سنگلاخ
شب و روز
در
بند زر بود و سيم
زر و سيم
در
بند مرد لئيم
بدانست روزي پسر
در
کمين
که ممسک کجا کرد زر
در
زمين
بد انديش را جاه و فرصت مده
عدو
در
چه و ديو
در
شيشه به
دمادم شراب الم
در
کشند
وگر تلخ بينند دم
در
کشند
دلش خون شد و راز
در
دل بماند
ولي پايش از گريه
در
گل بماند
مگو زين
در
بارگه سر بتاب
وگر سر چو ميخم نهد
در
طناب
نه پروانه جان داده
در
پاي دوست
به از زنده
در
کنج تاريک اوست؟
تو آتش به ني
در
زن و درگذر
که نه خشک
در
بيشه ماند نه تر
گه آسوده
در
گوشه اي خرقه دوز
گه آشفته
در
مجلسي خرقه سوز
در
اين مجلس آن کس به کامي رسيد
که
در
دور آخر به جامي رسيد
که پيري به
در
يوزه شد بامداد
در
مسجدي ديد و آواز داد
در
اين بود سر بر زمين فدا
که گفتند
در
گوش جانش ندا
نديدم
در
اين مدت از شوي من
که باري بخنديد
در
روي من
طبيبي پري چهره
در
مرو بود
که
در
باغ دل قامتش سرو بود
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو
در
بند خويشي نه
در
بند دوست
پس آنان که
در
وجد مستغرقند
شب و روز
در
عين حفظ حقند
کجا
در
حساب آرد او چون تو دوست
که روي ملوک و سلاطين
در
اوست؟
فتادند
در
عقده اي پيچ پيچ
که
در
حل آن ره نبردند هيچ
گهي خار و خس
در
ره انداختي
گهي ماکيان
در
چه انداختي
مبين
در
عبادت که پيرند و سست
که
در
رقص و حالت جوانند و چست
من امروز کردم
در
صلح باز
تو فردا مکن
در
به رويم فراز
که پيوسته
در
نعمت و ناز و نام
در
اقبال او بوده ام دوستکام
به
در
جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامه پارسا
در
بغل
يکي بربطي
در
بغل داشت مست
به شب
در
سر پارسايي شکست
شنيدم که
در
خاک وخش از مهان
يکي بود
در
کنج خلوت نهان
گرت
در
درياي فضل است خيز
به تذکير
در
پاي درويش ريز
بپرسيد از او عارفي
در
نهفت
چه حکمت
در
اين رفتنت بود؟ گفت
چنان خار
در
گل نديدم که رفت
که پيکان او
در
سپرهاي جفت
سفر ناگهم زان زمين
در
ربود
که بيشم
در
آن بقعه روزي نبود
من آنم که
در
شيوه طعن و ضرب
به رستم
در
آموزم آداب حرب
که داند چو
در
بند حق نيستي
اگر بي وضو
در
نماز ايستي؟
کليد
در
دوزخ است آن نماز
که
در
چشم مردم گزاري دراز
يکي بر
در
خلق رنج آزماي
چه مزدش دهد
در
قيامت خداي؟
نگويم تواند رسيدن به دوست
در
اين ره جز آن کس که رويش
در
اوست
تو هم پشت بر قبله اي
در
نماز
گرت
در
خدا نيست روي نياز
چه دانند مردم که
در
جامه کيست؟
نويسنده داند که
در
نامه چيست
کنند ابره پاکيزه تر ز آستر
که اين
در
حجاب است و آن
در
نظر
طمع
در
گدا، مرد معني نبست
نشايد گرفتن
در
افتاده دست
شنيدي که
در
روزگار قديم
شدي سنگ
در
دست ابدال سيم
به شيخي
در
آن بقعه کشور گذاشت
که
در
دوده قايم مقامي نداشت
بزرگان چو خور
در
حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر
در
آب اوفتند
سخن
در
صلاح است و تدبير وخوي
نه
در
اسب و ميدان و چوگان و گوي
اگر پاي
در
دامن آري چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد
در
شکوه
در
آغوش وي دختري چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش
در
برو زان مقام شنيعش بيار
که
در
شرع نهي است و
در
خرقه عار
شبي دعوتي بود
در
کوي من
ز هر جنس مردم
در
او انجمن
در
او دم چو غنچه دمي از وفا
که از خنده افتد چو گل
در
قفا
اگر
در
جهان از جهان رسته اي است،
در
از خلق بر خويشتن بسته اي است
قوي
در
بلاغات و
در
نحو چست
ولي حرف ابجد نگفتي درست
در
اين بود و باد صبا بروزيد
شهنشه
در
ايوان شاهي خزيد
تو خوش خفته
در
هودج کاروان
مهار شتر
در
کف ساروان
بتي ديدم از عاج
در
سومنات
مرصع چو
در
جاهليت منات
تو گفتي که
در
خطه زنگبار
ز يک گوشه ناگه
در
آمد تتار
چو ديدم که
در
دير گشتم امين
نگنجيدم از خرمي
در
زمين
که مرهم نهادم نه
در
خورد ريش
که
در
خورد انعام و اکرام خويش
اگر
در
جواني زدي دست و پاي
در
ايام پيري به هش باش و راي
گذشتت آنچه
در
ناصوابي گذشت
ور اين نيز هم
در
نيابي گذشت
نه پيوسته باشد روان
در
بدن
نه همواره گردد زبان
در
دهن
همه شب
در
انديشه کاين گنج و مال
در
او تا زيم ره نيابد زوال
در
آن لحظه رويش بپوشيد و سر
مبادا که زشت آيدش
در
نظر
گلستان سعدي
که فردا چو پيک اجل
در
رسد
بحکم ضرورت زبان
در
کشي
زبان
در
دهان اي خردمند چيست
کليد
در
گنج صاحب هنر
فرقست ميان آنکه يارش
در
بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر
در
در
اين اميد بسر شد دريغ عمر عزيز
که آنچه
در
دلمست از درم فراز آيد
صلح با دشمن اگر خواهي، هرگه که ترا
در
قفا عيب کند
در
نظرش تحسين کن
يا وفا خود نبود
در
عالم
يا مگر کس
در
اين زمانه نکرد
چه دانند مردم که
در
جامه کيست
نويسنده داند که
در
نامه چيست
گفت: اي برادر حرم
در
پيشست و حرامي
در
پس. اگر رفتي بردي وگر خفتي ...
بذکرش هر چه بيني
در
خروشست
دلي داند
در
اين معني که گوشست
قياس کن که چه حالم بود
در
اين ساعت
که
در
طويله نامردمم ببايد ساخت
پاي
در
زنجير پيش دوستان
به که با بيگانگان
در
بوستان
من گرسنه
در
برابرم سفره نان
همچون عزبم بر
در
حمام زنان
پرده هفت رنگ
در
مگذار
تو که
در
خانه بوريا داري
او گوهرست، گو صدفش
در
ميان مباش
در
يتيم را همه کس مشتري بود
سهمگين آبي که مرغابي
در
او ايمن نبودي
کمترين موج آسيا سنگ از کنارش
در
ربودي
بد اختري چو تو
در
صحبت تو بايستي
ولي چنان که توئي
در
جهان کجا باشد
در
چشم من آمد آن سهي سرو بلند
بربود دلم ز دست و
در
پاي افکند
پستان يار
در
خم گيسوي تابدار
چون گوي عاج
در
خم چوگان آبنوس
هر که
در
خرديش ادب نکنند
در
بزرگي فلاح ازو برخاست
هر که
در
حال توانائي نکوئي نکند
در
وقت ناتواني سختي بيند
صفحه قبل
1
...
62
63
64
65
66
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن