نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
چون مرغ به طمع دانه
در
دام
چون گرگ به بوي دنبه
در
بند
نوروز که سيل
در
کمر مي گردد
سنگ از سر کوهسار
در
مي گردد
اين ملح
در
آب چند بتواند بود
وين برف
در
آفتاب تا کي باشد؟
در
چشم من آمد آن سهي سرو بلند
بربود دلم ز دست و
در
پاي افکند
بس آب که مي رود به جيحون و فرات
در
باديه تشنگان به جان
در
طلبش
هر سروقدي که بگذرد
در
نظرم
در
هيأت او خيره بماند بصرم
در
يک دم اگر هزار جان دست دهد
در
حال به خاک قدمي بفروشيم
آن لطف که
در
شمايل اوست ببين
وآن خنده همچو پسته
در
پوست ببين
روزي بيني
در
آرزوي رخ تو
چون اشک چکيده
در
کنارم ديده
در
هواي زلف بستت
در
فريب چشم مستت
ساکن ميخانه گردد زاهد صاحب ولايت
در
خشک و تر بگشتم، مثلت دگر نديدم
مثل تو خوبرويي،
در
خشک و تر نباشد
به ميدان عشق تو
در
اسب سودا
همي تاختم تيز و
در
سر فتادم
مواعظ سعدي
گر
در
کمند کافر و گر
در
دهان شير
شادي به روزگار کسي کاشناي تست
خرم تني که جان بدهد
در
وفاي يار
اقبال
در
سري که شود پايمال دوست
همچو زنبور
در
به
در
پويان
هر کجا طعمه اي بود مگسيست
در
باغ امل شاخ عبادت بنشانيد
وز بحر عمل
در
مکافات برآريد
من سگ اصحاب کهفم بر
در
مردان مقيم
گرد هر
در
مي نگردم استخواني گو مباش
در
معني منتظم
در
ريسمان صورتست
ني چو سوزن تنگ چشمم ريسماني گو مباش
گر مريد صورتي
در
صومعه زنار بند
ور مرائي نيستي
در
ميکده فرزانه باش
سعديا قدري ندارد طمطراق خواجگي
چون گهر
در
سنگ زي چون گنج
در
ويرانه باش
در
نگارستان صورت ترک حفظ نفس گير
تا شوي
در
عالم تحقيق برخوردار دل
تا نبايد گشتم گرد
در
کس چون کليد
بر
در
دل ز آرزو قفل شکيبايي زدم
اي که
در
دنيا نرفتي بر صراط مستقيم
در
قيامت بر صراطت جاي تشويشست و بيم
سعديا پرهيزگاران خودپرستي مي کنند
ما دهل
در
گردن و خر
در
خلاف افکنده ايم
ايشان چو ملخ
در
پس زانوي رياضت
ما مور ميان بسته دوان بر
در
و دشتيم
شرابي
در
ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن مي
در
خماريم
دو عالم چيست تا
در
چشم اينان قيمتي دارد
دويي هرگز نباشد
در
دل يکتاي درويشان
اسب
در
ميدان رسوايي جهانم مردوار
بيش ازين
در
خانه نتوان گوي و چوگان باختن
همچنان
در
غنچه و آشوب استيلاي عشق
در
نهاد بلبل فرياد خوان افکنده اي
آنچنان رويت نمي بايد که با بيچارگان
در
ميان آري حديثي
در
ميان افکنده اي
چو ساقي
در
شراب آمد، به نوشانوش
در
مجلس
به نافرزانگي گفتند کاول مرد فرزانه
جهدت نکند آزاد، اي صيد که
در
بندي
سودت نکند پرواز، اي مرغ که
در
دامي
پاي
در
سلسله بايد که همان لذت عشق
درت باشد که گرش دست
در
آغوش کني
قوت حافظه گر راست نيايد
در
فکر
عمر اگر صرف شود
در
سر تکرار چه سود؟
آنچه
در
سر ضماير بودش شيخ کبير
هر کسي
در
سر اسرار مفهم نشود
در
چشم امل، معجزه آب حياتي
در
باب سخن، نادره سحر بياني
ارباب شوق
در
طلبت بي دلند و هوش
اصحاب فهم
در
صفتت بي سرند و پا
خواهندگان درگه بخشايش تواند
سلطان
در
سرادق و درويش
در
عبا
شير خداي و صفدر ميدان و بحر جود
جانبخش
در
نماز و جهانسوز
در
وغا
گر اهل معرفتي دل
در
آخرت بندي
نه
در
خرابه دنيا که محنت آبادست
کدام باد بهاري وزيد
در
آفاق
که باز
در
عقبش نکبتي خزاني نيست؟
خداي خواست که اسلام
در
حمايت او
ز تير حادثه
در
باره امان ماند
آب
در
پاي ترنج و به و بادام روان
همچو
در
زير درختان بهشتي انهار
ز بحر طبع تو امروز
در
معاني عشق
همه سفينه
در
مي رود به دريا بار
آدمي را عقل بايد
در
بدن
ورنه جان
در
کالبد دارد حمار
بدين کمال ندارند حسن
در
کشمير
چنين بليغ ندانند سحر
در
بابل
بلي ثناي جميل آن بود که
در
خلوت
دعاي خير کنندت چنانکه
در
محفل
نصيحت همه عالم چو باد
در
قفس است
به گوش مردم نادان چو آب
در
غربال
هميشه
در
کرمش بوده ايم و
در
نعمش
از آستان مربي کجا روند اطفال؟
من آن نيم که براي حطام بر
در
خلق
بريزد اينقدر آبي که هست
در
رويم
مهر فرمان ايزدي بر لب
نفس
در
بند و ديو
در
زندان
تا که
در
منزل حيات بود
سال ديگر که
در
غريبستان
خداي را به تو فضلي که
در
جهان دارد
کدام شکر توان گفت
در
مقابل آن
ز نائبات قضا
در
پناه بارخداي
ز حادثات قران
در
حمايت قرآن
ماه و پروين را نگه
در
قدر او
همچنان کز بطن ماهي
در
بطين
نه
در
قبيله آدم که
در
بهشت خداي
بدين کمال نباشد جمال حورالعين
هميشه خاتم اقبال
در
يمين تو باد
به عون ايزد و
در
چشم دشمنانت نگين
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگاني
در
سجن و مرده
در
سجين
منشور
در
نواحي و مشهور
در
جهان
آوازه تعبد و خوف و رجاي تو
در
بهشت گشادند
در
جهان ناگاه
خدا به چشم عنايت به خلق کرد نگاه
شمايلي که نيايد به وصف
در
اوهام
خصايصي که نگنجد به ذکر
در
افواه
در
سراپرده عصمت به عبادت مشغول
پادشاهان متوقف به
در
پرده سراي
که پيش اهل دل آب حيات
در
ظلمات
دعاي زنده دلانست
در
شب تاري
سر
در
سر هوا و هوس کرده اي و ناز
در
کار آخرت کني انديشه سرسري
ننگ از فقير اشعث اغبر مدار از آنک
در
وقت مرگ اشعث و
در
گور اغبري
منت پذير او نه منم
در
زمين پارس
در
حق کيست آنکه ندارد تفضلي
بايد که
در
چشيدن آن جام زهرناک
شيريني شهادت ما
در
زبان شود
هر ماهرو که هست
در
ايام روزگار
آن را به ناز
در
بر خود آرميده گير
در
آرزوي آب حياتي تو هر زمان
مانند خضر گرد جهان
در
دويده گير
در
چشمت ار حقير بود صورت فقير
کوته نظر مباش که
در
سنگ گوهرست
در
بهار و دي به سالي يک دو بار
آمدي
در
قلب شهر از طرف دشت
ما کيانيم که
در
معرض ياران آييم؟
ماکيان را چه محل
در
نظر باز سپيد؟
بسا کسا که گرش
در
به روي بگشايي
سعادت ابدت
در
به روي بگشايد
تبرک از
در
قاضي چو بازش آوردي
ديانت از
در
ديگر برون شود ناچار
حديث وقف به جايي رسيد
در
شيراز
که نيست جز سلسل البول را
در
او ادرار
هان اي نهاده تير جفا
در
کمان حکم
انديشه کن ز ناوک دلدوز
در
کمين
زمان ضايع مکن
در
علم صورت
مگر چندان که
در
معني بري راه
ديگران
در
رياضتند و نياز
اي که
در
کام نعمت و نازي
آن مکن
در
عمل که
در
عزلت
خوار و مذموم و متهم باشي
حاجت خلق از
در
خداي برآيد
مرد خدايي چکار بر
در
والي؟
چنانکه طايفه اي
در
پناه جاه تواند
تو
در
پناه دعا و نماز ايشاني
دوغبايي بپز که از چپ و راست
در
وي افتند چون مگس
در
ماست
تو نيکويي کن و
در
دجله انداز
که ايزد
در
بيابانت دهد باز
سخن چين بدبخت
در
يکنفس
خلاف افکند
در
ميان دو کس
گر
در
همه شهر يک سر نيشترست
در
پاي کسي رود که درويش ترست
در
باده سرخ پيچ و
در
روي سپيد
کز خوردن سبزه، روي زردي خيزد
بخت
در
اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن نيست که
در
حال بميرد مولود
مگو
در
نفس درويشان هنر نيست
که گرد مرديست هم زيشان به
در
نيست
بوستان سعدي
نهد لعل و فيروزه
در
صلب سنگ
گل لعل
در
شاخ پيروزه رنگ
توان
در
بلاغت به سحبان رسيد
نه
در
کنه بي چون سبحان رسيد
کسي را
در
اين بزم ساغر دهند
که داروي بيهوشيش
در
دهند
چو صيتش
در
افواه دنيا فتاد
تزلزل
در
ايوان کسري فتاد
چنان گرم
در
تيه قربت براند
که
در
سدره جبريل از او بازماند
به هفتم
در
از عالم تربيت
به هشتم
در
از شکر بر عافيت
که
در
بحر لؤلؤ صدف نيز هست
درخت بلندست
در
باغ و پست
گر اين هر دو
در
پادشه يافتي
در
اقليم و ملکش پنه يافتي
وگر
در
سرشت وي اين خوي نيست
در
آن کشور آسودگي بوي نيست
ازان بهره ورتر
در
آفاق نيست
که
در
ملکراني بانصاف زيست
غضب دست
در
خون درويش داشت
وليکن سکون دست
در
پيش داشت
نظر کرد پوشيده
در
کار مرد
خلل ديد
در
راه هشيار مرد
صفحه قبل
1
...
61
62
63
64
65
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن