نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
ديگري نيست که مهر تو
در
او شايد بست
هم
در
آيينه توان ديد مگر همتايت
روي
در
خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم
در
اين هوس بر باد
گر
در
خيال خلق پري وار بگذري
فرياد
در
نهاد بني آدم اوفتد
ز من حکايت هجران مپرس
در
شب وصل
عتاب کيست که
در
خلوت رضا گنجد
حديث عشق به طومار
در
نمي گنجد
بيان دوست به گفتار
در
نمي گنجد
چنان فراخ نشستست يار
در
دل تنگ
که بيش زحمت اغيار
در
نمي گنجد
چو گل به بار بود همنشين خار بود
چو
در
کنار بود خار
در
نمي گنجد
چنان ارادت و شوقست
در
ميان دو دوست
که سعي دشمن خون خوار
در
نمي گنجد
شايد که کند به زنده
در
گور
در
عهد تو هر که دختر آورد
گر از جفاي تو
در
کنج خانه بنشينم
خيالت از
در
و بامم به عنف درگيرد
بگذشت و باز آتش
در
خرمن سکون زد
درياي آتشينم
در
ديده موج خون زد
ديدار دلفروزش
در
پايم ارغوان ريخت
گفتار جان فزايش
در
گوشم ارغنون زد
مردم همه دانند که
در
نامه سعدي
مشکيست که
در
کلبه عطار نباشد
من از دست تو
در
عالم نهم روي
وليکن چون تو
در
عالم نباشد
گر
در
جهان بگردي و آفاق درنوردي
صورت بدين شگرفي
در
کفر و دين نباشد
گر جان نازنينش
در
پاي ريزي اي دل
در
کار نازنينان جان نازنين نباشد
افسوس خلق مي شنوم
در
قفاي خويش
کاين پخته بين که
در
سر سوداي خام شد
در
حسرت آنم که سر و مال به يک بار
در
دامنش افشانم و دامن نفشاند
گوش
در
گفتن شيرين تو واله تا کي
چشم
در
منظر مطبوع تو حيران تا چند
شايد اين طلعت ميمون که به فالش دارند
در
دل انديشه و
در
ديده خيالش دارند
که
در
آفاق چنين روي دگر نتوان ديد
يا مگر آينه
در
پيش جمالش دارند
در
به روي دوست بستن شرط نيست
ور ببندي سر به
در
بر مي زند
خانه عشق
در
خراباتست
نيک نامي
در
او چه کار کند
غم دل با تو نگويم که تو
در
راحت نفس
نشناسي که جگرسوختگان
در
المند
بس
در
طلبت سعي نموديم و نگفتي
کاين هيچ کسان
در
طلب ما چه کسانند
فتنه سامريش
در
نظر شورانگيز
نفس عيسويش
در
لب شکرخا بود
در
هيچ موقفم سر گفت و شنيد نيست
الا
در
آن مقام که ذکر شما رود
سعدي به
در
نمي کني از سر هواي دوست
در
پات لازمست که خار جفا رود
مي رود
در
راه و
در
اجزاي خاک
مرده مي گويد مسيحا مي رود
سعديا دل
در
سرش کردي و رفت
بلکه جانش نيز
در
پا مي رود
اي مفلس آن چه
در
سر توست از خيال گنج
پايت ضرورتست که
در
مهلکي شود
حلاوتيست لب لعل آبدارش را
که
در
حديث نيايد چو
در
حديث آيد
در
سراي
در
اين شهر اگر کسي خواهد
که روي خوب نبيند به گل براندايد
بخت بازآيد از آن
در
که يکي چون درآيد
روي ميمون تو ديدن
در
دولت بگشايد
در
عقل نمي گنجد
در
وهم نمي آيد
کز تخم بني آدم فرزند پري زايد
شيرين دهان آن بت عيار بنگريد
در
در
ميان لعل شکربار بنگريد
آتشکدست باطن سعدي ز سوز عشق
سوزي که
در
دلست
در
اشعار بنگريد
آدمي چون تو
در
آفاق نشان نتوان داد
بلکه
در
جنت فردوس نباشد چو تو حور
يا رب که تو
در
بهشت باشي
تا کس نکند نگاه
در
حور
بي تو گر
در
جنتم ناخوش شراب سلسبيل
با تو گر
در
دوزخم خرم هواي زمهرير
در
آفاق گشادست وليکن بستست
از سر زلف تو
در
پاي دل ما زنجير
در
دلم بود که جان بر تو فشانم روزي
باز
در
خاطرم آمد که متاعيست حقير
پستان يار
در
خم گيسوي تابدار
چون گوي عاج
در
خم چوگان آبنوس
تو
در
عالم نمي گنجي ز خوبي
مرا هرگز کجا گنجي
در
آغوش
سعديا
در
کوي عشق از پارسايي دم مزن
هر متاعي را خريداريست
در
بازار خويش
دوري از بط
در
قدح کن پيش از آنک
در
خروش آيد خروس صبح بام
چنان
در
قيد مهرت پاي بندم
که گويي آهوي سر
در
کمندم
بي تو
در
دامن گلزار نخفتم يک شب
که نه
در
باديه خار مغيلان بودم
به تولاي تو
در
آتش محنت چو خليل
گوييا
در
چمن لاله و ريحان بودم
جوري که تو مي کني
در
اسلام
در
ملت کافري نديدم
باز از شراب دوشين
در
سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل
در
کنار دارم
زان مي که ريخت عشقت
در
کام جان سعدي
تا بامداد محشر
در
سر خمار دارم
خنک آن روز که
در
پاي تو جان اندازم
عقل
در
دمدمه خلق جهان اندازم
نه دست صبر که
در
آستين عقل برم
نه پاي عقل که
در
دامن قرار کشم
در
همه شهر فراهم ننشست انجمني
که نه من
در
غمش افسانه آن انجمنم
در
خفيه همي نالم وين طرفه که
در
عالم
عشاق نمي خسبند از ناله پنهانم
گر چنانست که روي من مسکين گدا را
به
در
غير ببيني ز
در
خويش برانم
سخن ها دارم از دست تو
در
دل
وليکن
در
حضورت بي زبانم
هيچم نماند
در
همه عالم به اتفاق
الا سري که
در
قدم يار مي کنم
چو ناف آهو خونم بسوخت
در
دل تنگ
برفت
در
همه آفاق بوي مشکينم
از آن شاهد که
در
انديشه ماست
ندانم زاهدي
در
شهر معصوم
امشب آن نيست که
در
خواب رود چشم نديم
خواب
در
روضه رضوان نکند اهل نعيم
در
همه چشمي عزيز و نزد تو خواريم
در
همه عالم بلند و پيش تو پستيم
عمرها
در
پي مقصود به جان گرديديم
دوست
در
خانه و ما گرد جهان گرديديم
شوقست
در
جدايي و جورست
در
نظر
هم جور به که طاقت شوقت نياوريم
في الجمله قيامت تويي امروز
در
آفاق
در
چشم تو پيداست که باب فتنست آن
دو تن
در
جامه اي چون پسته
در
پوست
برآورده دو سر از يک گريبان
بگذاشتند ما را
در
ديده آب حسرت
گريان چو
در
قيامت چشم گناهکاران
فکرت من
در
تو نيست
در
قلم قدرتيست
کو بتواند چنين صورتي انگيختن
دفتري
در
تو وضع مي کردم
متردد شدم
در
آن گفتن
روي
در
خاک
در
دوست ببايد ماليد
چون ميسر نشود روي به روي آوردن
در
هيچ حلقه نيست که يادت نمي رود
در
هيچ بقعه نيست که تخمي نکشته اي
بس
در
طلبت کوشش بي فايده کرديم
چون طفل دوان
در
پي گنجشک پريده
سعدي به پاکبازي و رندي مثل نشد
تنها
در
اين مدينه که
در
هر مدينه اي
بايد که سري
در
نظرش هيچ نيرزد
آن کس که نهد
در
طلب وصل تو پايي
گويند رفيقانم
در
عشق چه سر داري
گويم که سري دارم درباخته
در
پايي
در
روي تو گفتم سخني چند بگويم
رو باز گشادي و
در
نطق ببستي
خانه اي
در
کوي درويشان بگير
تا نماند
در
محلت زاهدي
مگر
در
آينه بيني و گر نه
در
آفاق
به هيچ خلق نپندارمت که مانندي
قلمست اين به دست سعدي
در
يا هزار آستين
در
دري
در
سراپاي تو حيران مانده ام
در
نمي بايد به حسنت زيوري
هر که يک بارش گذشتي
در
نظر
در
دلش صد بار ديگر بگذري
اول منم که
در
همه عالم نيامده ست
زيباتر از تو
در
نظرم هيچ منظري
آه سعدي اثر کند
در
کوه
نکند
در
تو سنگ دل اثري
عودست زير دامن يا گل
در
آستينت
يا مشک
در
گريبان بنماي تا چه داري
کس از کناري
در
روي تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخيش
در
ميان آري
حديث يا شکرست آن که
در
دهان داري
دوم به لطف نگويم که
در
جهان داري
تو
در
ميان خلايق به چشم اهل نظر
چنان که
در
شب تاريک پاره نوري
آن کو نديده باشد گل
در
ميان بستان
شايد که خيره ماند
در
ارغوان و خيري
سعدي نظر بپوشان يا خرقه
در
ميان نه
رندي روا نباشد
در
جامه فقيري
چنان موافق طبع مني و
در
دل من
نشسته اي که گمان مي برم
در
آغوشي
لايقتر از اميري
در
خدمتت اميري
خوشتر ز پادشاهي
در
حضرتت غلامي
در
چکانيدي قلم بر نامه دلسوز من
گر اميد صلح باري
در
جوابت ديدمي
زنده بي دوست خفته
در
وطني
مثل مرده ايست
در
کفني
در
دهانت سخن نمي گويم
که نگنجد
در
آن دهن سخني
چون اسم تو
در
ميان نباشد
گويي که به جسم
در
مياني
آورده ز غمزه سحر
در
چشم
درداده ز فتنه تاب
در
موي
شيري
در
اين قضيت کهتر شده ز موري
کوهي
در
اين ترازو کمتر شده ز کاهي
در
قطره باران بهاري چه توان گفت؟
در
نافه آهوي تتاري چه توان گفت؟
نازک بدني که مي نگنجد
در
زير قبا چو غنچه
در
پوست
صفحه قبل
1
...
60
61
62
63
64
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن