167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • اگر چه در يقين و در گمانند
    بتو پيدا دگر در تو نهانند
  • در اين ديرت چنان دل در گرفتست
    خيالاتت ز بام و در گرفتست
  • در اين ميدان معني تاختم پر
    فشاندستم در اين ميدان بي در
  • حقيقت در بر اين چار عنصر
    همي گردند در اين بحر پر در
  • در اينجا هر که در بحر است آزاد
    در اينجا گنج خواهد يافت آباد
  • در اين جمله نهاد او تاج بر سر
    اگر چه در شريعت نيست در خور
  • چو در وصفم بمعني در فشاند
    ز درياي معاني در چکاند
  • چنانم در تجلي تو حاضر
    در اين گم بود کي در جمله ناظر
  • دمي با يار در خلوت نشسته
    در اينجا در بروي غير بسته
  • دلم در شرع تو شد در خدايي
    خدايي ديد در ديد خدائي
  • همه در تست و تو در خود حجابي
    فتاده در پي نقش و حسابي
  • چنان در عشق اينجا در فشاند
    در آخر پيش ذاتت سر فشاند
  • همه در تست و در عين وصالي
    چرا افکنده خود را در وبالي
  • حقيقت در تو و تو در حقيقت
    فرو مانده تو در عين طبيعت
  • در اول در بلا ترا چيست
    ندانم مونست در عاقبت کيست
  • صفات عرش در جانست و در دل
    شده نورش يقين در جمله حاصل
  • در آن خونست بيشک جوهر دوست
    نموده نور خود در مغز و در پوست
  • تو در يکي قدم زن در تولا
    همه لا بين و در لا گرد الا
  • ز احمد واصلم در شرع احمد
    دم او ميزنم در نيک و در بد
  • دلا جان در ره احمد برافشان
    در آخر در پيش بيشک سر افشان
  • گهي در سفلش آري در سوي فرش
    حقيقت ره دهي در عالم عرش
  • گهي در عيش و گه در رنج باشد
    گهي درويش و گه در گنج باشد
  • گهي در عين اسمعيل بي بيم
    شوي در کوه تن در عشق تسليم
  • فنا بايد شدن در جزو و در کل
    که تا در کل دمي تو نفخه صور
  • که در ذرات ميشد در تک و تاب
    يقين در جان خود ديدار طين ديد
  • در او موسي شده در عشق يکتا
    در آن جوهر چو ايوب از حقيقت
  • ز بود خود خبر داري در اينجا
    چه جويم چون توئي در جان و در دل
  • وگرنه اوفتي در خاک و در خون
    منه پاي از شريعت دوست بر در
  • در او روح فنا کن در يکي باد
    يکي را باز بين در آب اعيان
  • در اينجا باز ماندستي تو در جسم
    نفخت فيه من روحي در اسرار
  • که کردي در يقين عطار واصل
    در اينمعني ترا در خويش ديدم
  • در آخر جزو را در کل رقم زد
    چو آدم در بهشت جان بقا يافت
  • در آخر مر ترا آن مه نمايم
    در اينجا منزلت در خود فنا کن
  • در آخر در رسد در جان جان او
    کسي کو ره برد اينجا سوي پير
  • در آخر هر دو اندر بند جانانست
    چو در بندست جانت در جدائي
  • که ديدي در وصالش عشق نقاش
    وصل عشق چون در دل در آيد
  • توئي در اندرون در جستجويند
    نداند راه جز ره کرده در تو
  • گهي در خاک و گه در خون طپيدم
    بسي در کوي تو بردم غم تو
  • يقين در خاک و در خونم گرفتي
    درون پرده در پرده تو
  • در آنحضرت عجب اشتاب داري
    در اينجا در رگ و پي ناب داري
  • شود در کوه و يخ در کوه پيدا
    حقيقت سر بيچون در بهار است
  • کنون در نور عشقم در يکي ذات
    يکي را کرده ام در نور ذرات
  • در اينمنزل در آخر چون فنائيم
    حقيقت هر دو در بود خدائيم
  • تو بودي آينه من نور در تو
    حقيقت در يکي نه نو در تو
  • قل الروحست اينجا در دميده
    در ايندم در دم واصل رسيده
  • در اين چارم سما در سوزن جسم
    بمانده لاجرم در صورت اسم
  • نظر کردم و در آن نور حقيقت
    که ميتابيد در تو در طبيعت
  • در اينجا من بدست چار انباز
    بدم اينجايگه در سوز و در ساز
  • دمي در صومعه در راز باشم
    دمي از عشق در پرواز باشم
  • بسي رفتند و در ره باز ماندند
    نه در بالا که در چه باز ماندند