167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • سماع انس مي خواهي بيا در حلقه جمعي
    که در پايت سرافشانند اگر دستي برفشاني
  • چو خواجو بسته ئي دل در کمند زلف مهرويان
    از آنروز در دلت جمعست مجموع پريشاني
  • خاموش که تا در دهن خلق نيفتي
    در ملک فصاحت چو زبان کام نراني
  • چو مه در بقلطاق گلريز چرخي
    چو خورشيد در قرطه آسماني
  • دل ياغي باغيم باغ و دائم
    تو در باغ باني و در باغباني
  • تو در کار و در کار خواجو نبيني
    تو بر خوان و هرگز بخوانم نخواني
  • خواهي که در جهان بزني کوس خسروي
    در باز ملک کسري و مهر نگار جوي
  • اي ماه شب نقاب تو در اوج دلبري
    و آهوي شير گير تو در عين روبهي
  • در خرمن خورشيد زند آه من آتش
    زان در تو نگيرد که نداري رخ کاهي
  • آهوانند در آن غمزه شير افکن تو
    گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئي
  • نرگسش در طاق ابرو خفته است
    مست در محراب هرگز ديده ئي
  • دوش پيري يافتم در گوشه ميخانه ئي
    در کشيده از شراب نيستي پيمانه ئي
  • رباعيات خيام

  • انگار که هرچه هست در عالم نيست
    پندار که هرچه نيست در عالم هست
  • امروز بهانه اي در انداخته اند
    فردا همه آن بود که در ساخته اند
  • در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
    در کارگه کوزه گران کوزه شويم
  • رفتم که در اين منزل بيداد بدن
    در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
  • گاويست در آسمان و نامش پروين
    يک گاو دگر نهفته در زير زمين
  • در سايه گل نشين که بسيار اين گل
    در خاک فرو ريزد و ما خاک شده
  • در کارگه کوزه گري کردم راي
    در پايه چرخ ديدم استاد بپاي
  • ديوان رودکي

  • درست و راست کناد اين مثل خداي ورا
    اگر ببست يکي در، هزار در بگشاد
  • بسا نگار، که حيران بدي بدو در، چشم
    به روي او در، چشمم هميشه حيران بود
  • همي بکشتي تا در عدو نماند شجاع
    همي بدادي تا در ولي نماند فقير
  • باشد که در وصال تو بينند روي دوست
    تو نيز در ميانه ايشان نه اي، ببين
  • تقصير نکرد خواجه در ناواجب
    من در واجب چگونه تقصير کنم؟
  • چون جشه فشاني، اي پسر، در کويم
    خاک قدمت چو مشک در ديده زنم
  • از تو دارم هر چه در خانه خنور
    وز تو دارم نيز گندم در کنور
  • لقمه اي از زهر زده در دهن
    مرگ فشردش همه در زير غن
  • ديوان رهي معيري

  • گر بهاران گسترد در باغ فرش زمردين
    ميکند باد خزان در بوستان زرگستري
  • بنفشه در بر مويت فکنده سر در جيب
    گل از نظاره رويت دريده پيراهن
  • گه در پناه عارض آن مشتري رخي
    گه در کنار ساعد آن پرنيان تني
  • ريزند در قدح مي چون لاله دوستان
    ما را به غير خون جگر در اياغ نيست
  • آنکه در آغوش گرم دوست شب آرد به روز
    سوختن در آتش حسرت نميداند که چيست؟
  • آتش کينه برافروز، که در خانه ما
    هر دغل پيشه در انديشه خام افتادست
  • در کوي غمت خوار منم، زار منم من
    در چشم دلم نيش تويي، نوش تويي تو
  • وي کرده ميزباني ما در ديار ما
    باز آ که ميهمان توام در ديار تو
  • چون زلف توام جانا، در عين پريشاني
    چون باد سحرگاهم، در بي سر و ساماني
  • اي شاهد افلاکي، در مستي و در پاکي
    من چشم ترا مانم، تو اشک مرا ماني
  • در سينه سوزانم، مستوري و مهجوري
    در ديده بيدارم، پيدائي و پنهاني
  • جاي در بستان سراي عشق مي بايد مرا
    عندليبم، از چه در ماتم سرا افتاده ام
  • سوختم از آتش دل، در ميان موج اشک
    شوربختي بين، که در آغوش دريا سوختم
  • ساقيا، در ساغر هستي شراب ناب نيست
    و آنچه در جام شفق بيني، بجز خوناب نيست
  • جاي آسايش چه ميجوئي «رهي » در ملک عشق؟
    موج را آسودگي در بحر بي پاياب نيست
  • در هواي مردمي، از کيد مردم سوختيم
    در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
  • آسمان در حيرت از بالانشيني هاي ماست
    بحر در انديشه از کار حباب افتاده است
  • در جستجوي اهل دلي، عمر ما گذشت
    جان در هواي گوهر ناياب داده ايم
  • ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم
    در ميان لاله و گل، آشياني داشتم
  • هر چراغي در ره گم گشته اي افروختم
    در شب تار عدم، شمع مزاري شد مرا
  • از داغ آتشين لب ساغرنواز تو
    در جان ماست آتش و در ساغر است اشک
  • روي گرمي شعله يي در جان ما افروخته
    خانمان سوز آتشي، در خرمني افتاده است
  • تا زدم لبخند از شادي، بلايي در رسيد
    چشم گردون در کمين باشد دل آسوده را
  • در رهش شمع وفا افروختم
    در وفا، چون شمع محفل سوختم
  • در سرم شور جنون مسکن گرفت
    آتش دل، عاقبت در من گرفت
  • در اين پرده جز بانگ اميد نيست
    در اين حلقه جز عشق جاويد نيست
  • ساز او، در پرده گويد رازها
    سرکند در گوش جان آوازها
  • شمع را در سينه، سوز من مباد
    در محبت، کس بروز من مباد
  • کاش بودندي بگيتي، استوار و ديرپاي
    دوستان در دوستي، چون دشمنان در دشمني
  • منزلت خواهي، مکان در کنج تنهائي گزين
    گنج گوهر بين که در ويرانه ها مسکن کند
  • همه خيره در جلوه و رنگ او
    ولي جلوه در ديده ما نداشت
  • گوشها را در زمان حق شنيدن پنبه اند
    چشمها را در مقام راه ديدن نشترند
  • ماييم و دلي، نهفته غمها در او
    خون موج زند، چون دل مينا در او
  • در هواي دوستداران، دشمن خويشم رهي
    در همه عالم نخواهي يافت، مانند مرا
  • همچو عکس شاخه نيلوفر وحشي در آب،
    سايه اندام او، در اشک من افتاده بود
  • بازآ که چون گل، در کنارم باشي
    در نوبهاران، نوبهارم باشي
  • در اينجا، شاعري غمناک خفته است
    رهي در سينه اين خاک خفته است
  • ديوان سعدي

  • حديث عشق نداند کسي که در همه عمر
    به سر نکوفته باشد در سرايي را
  • دوش در خوابم در آغوش آمدي
    وين نپندارم که بينم جز به خواب
  • از درون سوزناک و چشم تر
    نيمه اي در آتشم نيمي در آب
  • خيالش در نظر چون آيدم خواب
    نشايد در به روي دوستان بست
  • در روي تو سر صنع بي چون
    چون آب در آبگينه پيداست
  • اي کاب زندگاني من در دهان توست
    تير هلاک ظاهر من در کمان توست
  • گر برقعي فرونگذاري بدين جمال
    در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
  • از دست کمان مهره ابروي تو در شهر
    دل نيست که در بر چو کبوتر نطپيدست
  • سر قلم قدرت بي چون الهي
    در روي تو چون روي در آيينه پديدست
  • سعدي در بستان هواي دگري زن
    وين کشته رها کن که در او گله چريدست
  • زنهار از اين اميد درازت که در دلست
    هيهات از اين خيال محالت که در سرست
  • اي باد بوستان مگرت نافه در ميان
    وي مرغ آشنا مگرت نامه در پرست
  • صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر
    ديدار در حجاب و معاني برابرست
  • پاي سرو بوستاني در گلست
    سرو ما را پاي معني در دلست
  • آن که در چاه زنخدانش دل بيچارگان
    چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
  • سرانگشتان صاحب دل فريبش
    نه در حنا که در خون قتيلست
  • تنها دل منست گرفتار در غمان
    يا خود در اين زمانه دل شادمان کمست
  • آرام نيست در همه عالم به اتفاق
    ور هست در مجاورت يار محرمست
  • سعدي مبر انديشه که در کام نهنگان
    چون در نظر دوست نشيني همه کامست
  • هرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر
    چشمم که در سرست و روانم که در تنست
  • عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
    که در کنار تو خسبد چرا پريشانست
  • ز من مپرس که در دست او دلت چونست
    ازو بپرس که انگشت هاش در خونست
  • خواب در عهد تو در چشم من آيد هيهات
    عاشقي کار سري نيست که بر بالينست
  • بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
    که زندگاني او در هلاک بودن اوست
  • در عهد ليلي اين همه مجنون نبوده اند
    وين فتنه برنخاست که در روزگار اوست
  • بر مرگ دل خوشست در اين واقعه مرا
    کآب حيات در لب ياقوت فام اوست
  • ولوله در شهر نيست جز شکن زلف يار
    فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست
  • مرا خود با تو چيزي در ميان هست
    و گر نه روي زيبا در جهان هست
  • سعدي آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
    با همه آتش زباني در تو گيراييم نيست
  • آن که من در قلم قدرت او حيرانم
    هيچ مخلوق ندانم که در او حيران نيست
  • آب حيوان نتوان گفت که در عالم هست
    گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيست
  • خسرو آنست که در صحبت او شيرينيست
    در بهشتست که همخوابه حورالعينيست
  • سعدي اين ره مشکل افتادست در درياي عشق
    اول آخر در صبوري اندکي پاياب داشت
  • اي عقل نگفتم که تو در عشق نگنجي
    در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
  • اهل فريقين در تو خيره بمانند
    گر بروي در حسابگاه قيامت
  • دست گير اين پنج روزم در حيات
    تا نگيرم در قيامت دامنت