نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.47 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
سر زلفت چو
در
جولان بيايد
به ساعت فتنه
در
ميدان بيايد
لب لعل تو تا
در
خنده آيد
اجل را سنگ
در
دندان بيايد
مي برد با گرگ
در
صحرا گله
با شبان
در
خانه شيون مي کند
کدام روز که پيش
در
تو خاقاني
شهيدوار به خونابه
در
نمي گردد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر
در
خداي کفن
در
روان کشد
در
صف عشاق تو کمتر خاقاني است
ليک به وصف تو
در
، اوست سخنگوي تر
در
غمزه جادوي او نيرنگ رنگارنگ بين
در
طبع خاقاني کنون سوداي گوناگون نگر
سرهاي سراندازان
در
پاي تو اولي تر
در
سينه جان بازان سوداي تو اولي تر
تا خيال لعل او
در
چشم ماست
هرچه
در
کون است کان مي خواندش
بر بوي هم دمي که بيابم يگانه رنگ
عمرم
در
آرزو شد و
در
انتظار هم
دل آتش غصه
در
ميان داشت
آب از مژه
در
ميان شکستم
من که باشم که
در
وجود نيم
تا
در
اين دور کم حزين باشم
سوزي ز ساز عشقت
در
دل چرا نگيرم
رمزي ز راز مهرت
در
جان چرا ندارم
هان اي دل خاقاني سر
در
سر کارش کن
الا هوس وصلش،
در
سر نکني دانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در
دامن تو ريزم يا
در
برت افشانم
گر گوهر جان خواهي هم
در
کمرت دوزم
ور دانه دل خواهي هم
در
برت افشانم
بر هيچ
در
صومعه اي برنگذشتم
کانجا چو خودي
در
تک و پوي تو نديدم
در
عشق ز تيغ و سر نينديشم
در
کوي تو از خطر نينديشم
در
دست تو چون به دستخون ماندم
از شش
در
تو گذر نينديشم
در
حجره خاص او فلک را
ماننده حلقه بر
در
آرم
در
جمله ديدم آنچه ز عشاق کس نديد
اما دريغ چيست که
در
خواب ديده ام
از
در
تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز
پاسبانان بينم آنجا انجمن
در
انجمن
در
يک سخن آن همه عتيبش بين
در
يک نظر اين همه فريبش بين
خورشيد که ماه
در
عنان دارد
چون سايه دويده
در
رکيبش بين
در
دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده
در
پيشت ايستادم چون شمع سر بريده
خاقاني دل سوخته با جور توست آموخته
در
دل عنا افروخته، جان
در
عذاب انداخته
سرمستم و تشنه، آب
در
ده
آن آتش گون گلاب
در
ده
کس
در
ده نيست جمله مستند
بانگي بده خراب
در
ده
دادم به باد عمري
در
انتظار روزي
اين روز بي مرادي
در
انتظار من چه
اي آنکه
در
صحيفه حسن آيتي شدي
گوئي کز ايزد آمده
در
شان کيستي
سر تابوت شاهان را اگر
در
گور بگشايند
فتاده
در
يکي کنجي دو پاره استخوان بيني
گفتي ببرم جان تو، انديشه
در
اين نيست
انديشه
در
آن است که بر گفته نپايي
در
دانه دل نماند مغز آوخ
در
خوشه عمر دانه بايستي
ديده
در
پاي تو گشتن هوس است
کشته
در
پاي تو زر بايستي
در
طلب خون من قاعده ها مي نهي
در
ره اميد من قافله ها مي زني
لبت مي
در
مي است و نوش
در
نوش
بناميزد فتوح اندر فتوحي
هر دل که رفت نزهت
در
باغ زلفت آرد
دارد چراگه جان
در
زير شاخ طوبي
کار من بالا نمي گيرد
در
اين شيب بلا
در
مضيق حادثاتم بسته بند عنا
پيش ما بيني کريماني که گاه مائده
ماکيان بر
در
کنند و گربه
در
زندان سرا
الهي از دل خاقاني آگهي که
در
او
خزينه خانه عشق است
در
به مهر رضا
در
رکعت نخست گرت غفلتي برفت
اينجا سجود سهو کن و
در
عدم قضا
آن قابل امانت
در
قالب بشر
وان عامل ارادت
در
عالم جزا
اي پنج نوبه کوفته
در
دار ملک لا
لا
در
چهار بالش وحدت کشد تو را
روح القدس خريطه کش او
در
آن طريق
روح الامين جنيبه بر او
در
آن فضا
در
ميان جان فروشد بر
در
دل حلقه زد
از بن هر موي فريادي برآمد کاندرآ
هندي او همچو زنگي آدمي خور
در
مصاف
مصري او چون عرابي تيز منطق
در
سخا
چرخ
در
اين کوي چيست؟ حلقه درگاه راز
عقل
در
اين خطه کيست؟ شحنه راه فنا
عنقا برکرد سر گفت: کز اين طايفه
دست يکي
در
حناست جعد يکي
در
خضاب
کي شکند همتش قدر سخن پيش غير
کي فکند جوهري دانه
در
در
خلاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه،
در
سجده
پس از درود رسول و صحابه
در
محراب
به تاب آينه دل
در
اين سياه غلاف
به آب آينه جان
در
اين کبود سراب
عدل است و بس کليد
در
هشتم بهشت
کز عدل بر گشادن اين
در
نکوتر است
در
غيبت آن قصيده که گفتم شگرف بود
در
حضرت اين قصيده ديگر نکوتر است
بخت را
در
گليم بايستي
اين سپيدي برص که
در
بصر است
چشم بد دور بر
در
بختم
چرخ حلقه به گوش همچو
در
است
عدل همام گفت که ما حرز امتيم
ما
در
ضمان خلق و خدا
در
ضمان ماست
گل شکر را ز رشک نيشکرش
زهر
در
حلق و خار
در
جگر است
مايه سودا
در
اين صداع چه چيز است
سود محاکا
در
اين حديث چه لاف است
آسمان
در
حرم کعبه کبوتروار است
که ز امنش به
در
کعبه مسما بينند
گر چه
در
نفت سيه چهره توان ديد وليک
آن نکوتر که
در
آيينه بيضا بينند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در
کجا
در
وادي تجريد امکان ديده اند
در
طواف کعبه جان ساکنان عرش را
چون حلي دلبران
در
رقص و افغان ديده اند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ
در
ديو را زو
در
شکنجه حبس خذلان ديده اند
بر
در
کعبه که بيت الله موجودات است
که مباهات امم زان
در
والا شنوند
بار عام است و
در
کعبه گشاده است کز او
خاصگان بانگ
در
جنت ماوا شنوند
اشک
در
رقص است و ناله
در
سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
در
حضورش لالي آرم
در
زبان
نه لالي از زبان خواهم فشاند
پس
در
داد بسته چون مانده است
گر به مسمار
در
ندوخته اند
بينا دلان ز گفته من
در
بشاشت اند
کوري آن گروه که جز
در
حزن نيند
در
ايوان شاهي
در
دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نمايد
در
اقليم ايران چو خيلش بجنبد
هزاهز
در
اقليم توران نمايد
لعل
در
جام تا خط ازرق
شعله
در
چرخ اخضر اندازد
چون چرخ
در
رکوع و چو مهتاب
در
سجود
بردم نماز آنکه مرا زير بار کرد
اين کعبه
در
سرادق شروان سرير داشت
و آن کعبه
در
حديقه مکه قرار کرد
اين کعبه
در
عجم عجمش سرگزيت داد
و آن کعبه
در
عرب عربش سبز ازار کرد
باد غم جست
در
لهو و طرب بربنديد
موج خون خاست
در
بهو و طرز بگشاييد
در
دار الکتب و بام دبستان بکنيد
بر نظاره ز
در
و بام مفر بگشاييد
چون چراغيد همه
در
ستد و داد حيات
کآنچه
در
شام ستانيد سحر بازدهيد
در
صفه تو دختر قيصر بساط بوس
در
پيش گاه تو زن فغفور پيش کار
تو نيستان شير سياهي
در
اين حرم
تو آشيان باز سپيدي
در
اين ديار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد
در
جگر اشک عنا
در
کنار
يک کنجدش نگنجد
در
سينه گنج توران
يک سنجدش نسنجد
در
ديده ملک بربر
در
غيبت من آيد پيدا حسودم آري
چون زادت مخنث
در
مردن پيمبر
اي سوخته رخ تو
در
زار گريه آتش
بيمار دو لب تو
در
زهر خنده شکر
گر تو
در
وهم همدمي جويي
در
ره جست گم کني هنجار
دو فتوح است تازه
در
يک وقت
دو لطيفه است سفته
در
يک تار
روي اين
در
ري آفتاب اشراق
خوي او
در
خوي او رمزد آثار
بحر
در
کوه بين کنون پس از آنک
کوه
در
بحر ديده اي بسيار
دوشم
در
آمد از
در
غم خانه نيم شب
شب روز عيد کرد مرا ماه اسمرش
در
طشت آب ديد توان ماه عيد و من
در
طشت خون بديدم ماه منورش
در
پرده دل آمد دامن کشان خيالش
جان شد خيال بازي
در
پرده وصالش
بل غرقه آب دريا
در
گوهر حسامش
بل آب زهره شيران
در
آتش قتالش
گفتند آنک آنک کيخسرو زمانه
در
زين سمند رستم،
در
کف کمند زالش
مه شد موافق او
در
دق بدين جنايت
هر سال
در
خسوفي کرد آسمان نکالش
شمس فلک ز بيم اذ الشمس
در
گريخت
در
ظل شمس دين که شود چاکر سخاش
چون
در
زمانه آب کرم هيچ جا نماند
جاي تيمم است به خاک
در
سخاش
بسي نماند که بي روح
در
زمين ختن
سخن سراي شود چون درخت
در
وقواق
در
مقام عز عزلت
در
صف ديوان عهد
راست گوئي روستم پيکار و عنقا پيکرم
در
قلاده سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام
در
طويله شير مردان قيمتي تر گوهرم
هشت باغ خلد را دربسته بيني بر خسان
کان کليد هشت
در
در
بادبان آورده ام
صفحه قبل
1
...
54
55
56
57
58
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن