نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان پروين اعتصامي
در
ره ويران دل، اقليم دانش ساختن
در
ره سيل قضا، بنياد و بنيان داشتن
پروانه جز بشوق
در
آتش نميگداخت
ميديد شعله
در
سر و پرواي سر نداشت
بر بست هر پرنده
در
آشيان خويش
بگريخت هر خزنده و
در
گوشه اي خزيد
يکرنگ چه
در
زيان چه
در
سود
هم رنجبر و هم آرزومند
ساخته ام بام و
در
و خانه اي
تا نروم بر
در
بيگانه اي
نهان
در
خانه دل، رهزنانند
که دائم
در
کمين عقل و جانند
کس برويم
در
شادي نگشود
آنکه
در
بست، نهان کرد کليد
تيرها بودت قرين، اي بوالهوس
در
فکندي جمله را
در
يک نفس
زان همي لرزد دل من
در
نهان
که
در
اندازي مرا هم ناگهان
يکدل ار گرديم
در
سود و زيان
اين شکايت ها نيايد
در
ميان
تابه ها و شعله ها
در
انتظار
که تو يکروزي بسوزي
در
شرار
در
هوس افزون و
در
عقل اندکيم
سالها داريم اما کودکيم
جان رها کرديم و
در
فکر تنيم
تن بمرد و
در
غم پيراهنيم
همين خوش است که
در
بندگيش يکرنگيم
همين بس است که
در
خواجگيش يکرائيم
پشت
در
افتاده، اما پيش بين
از براي صيد، دائم
در
کمين
پاي کوبان
در
نشيب و
در
فراز
ساعتي جولا، زماني بندباز
کس نخواهد ديدنت
در
پشت
در
کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
در
تکاپوئيم ما
در
راه دوست
کارفرما او و کارآگاه اوست
در
پرده، قصه ايست که روزي شود شبي
در
کار نکته ايست که شب گردد اختري
اين توانائي که
در
بازوي تست
شاهد بخت است و
در
پهلوي تست
گر که بربندي
در
چون و چرا
سودها بيني
در
اين بيع و شري
خواجه از آغاز شب
در
خانه بود
حاجب از بهر که،
در
را ميگشود
آنچنان سخت ببستند اين
در
که تو گوئي که قفس را
در
نيست
سنگ
در
دامن نهندم تا
در
اندازم بخلق
ريسمان خويش را با دست من تابيده اند
گه پرد آزاد
در
کهسارها
گه چمد سر مست
در
گلزارها
در
آشيانه ويران خويش خرسنديم
چه خوشدليست
در
آباد ديدن زندان
بچشم بصيرت بخود
در
نگر
ترا تا
در
آئينه، زنگار نيست
چه
در
کار و چه
در
کار آزمودن
نبايد جز بخود، محتاج بودن
در
زيان اين قباي نيلگون
در
تو زشتي را مسلم کرده اند
همانا که ما را
در
آن تنگناي
در
آن لحظه ميديد چشم خداي
مرا هر آنکه
در
افکند همچو گوي بسر
خبر نداشت که
در
دست دهر چوگاني است
هر قطره ام که باد پراکنده ميکند
آن قطره گاه
در
زمي و گاه
در
سماست
بگشاي اين قفس و بيرون آي
که نه
در
باغ و نه
در
سبزه، کس است
ترا
در
عيدها بوسند درگاه
مرا بازست
در
، هرگاه و بيگاه
اثر خون، چو
در
رهي بيني
پا
در
آن ره منه، که راه بلاست
يا
در
آن روشني، چه تاريکي است
يا
در
آن يکدلي، چه روي و رياست
درهمي
در
دست و
در
دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
در
تنور نهادند و شمع مطبخ مرد
طلوع کرد مه و ماند
در
فلک حيران
گل سرخي و نپرسي که چرا
خار
در
مهد تو،
در
نشو و نماست
گفت، گل
در
بوستان بسيار بود
ليک، ما را نکته اي
در
کار بود
در
اينجا، نکته دانان بي شمارند
شما را
در
شمار ما نيارند
روزها، چون جبه اش
در
بر کنم
شب ز اشکش غرق
در
گوهر کنم
آخر اين طوفان، کروي جان برد
آنچه
در
کيسه است
در
دامان برد
کمي
در
اصل من ميبود پاکي
شد آن پاکي،
در
آخر تابناکي
طاقتي
در
لنگر و سکان نماند
قوتي
در
دست کشتيبان نماند
تو طبيب حاذق و ما دردمند
ما
در
اين پستي، تو
در
جاي بلند
شادم که نيست نيروي آزار کردنم
در
زحمت است، آنکه تو هستيش
در
جوار
تو بسي
در
محضر من مانده اي
هر چه
در
دفتر نوشتم، خوانده اي
ما ز يک اقليم، زان با هم خوشيم
گر که
در
آبيم و گر
در
آتشيم
گه بباغم، گهي بدامن راغ
گاه
در
بلخ و گاه
در
بغداد
از چه
در
راه من فتاد اين سنگ
از چه
در
پاي من شکست اين خار
ديوان حافظ
سينه از آتش دل
در
غم جانانه بسوخت
آتشي بود
در
اين خانه که کاشانه بسوخت
در
شگفتم که
در
اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل مي دادت
در
خم زلف تو آن خال سيه داني چيست
نقطه دوده که
در
حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو
در
گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که
در
باغ نعيم افتادست
دل من
در
هوس روي تو اي مونس جان
خاک راهيست که
در
دست نسيم افتادست
گو شمع مياريد
در
اين جمع که امشب
در
مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
ز گريه مردم چشمم نشسته
در
خون است
ببين که
در
طلبت حال مردمان چون است
رخ تو
در
دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو
در
قفاي فال نکوست
و گر چنان که
در
آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از
در
دوست
اي که انگشت نمايي به کرم
در
همه شهر
وه که
در
کار غريبان عجبت اهماليست
بعد از اينم نبود شائبه
در
جوهر فرد
که دهان تو
در
اين نکته خوش استدلاليست
در
صومعه زاهد و
در
خلوت صوفي
جز گوشه ابروي تو محراب دعا نيست
جز آستان توام
در
جهان پناهي نيست
سر مرا بجز اين
در
حواله گاهي نيست
وقت آن شيرين قلندر خوش که
در
اطوار سير
ذکر تسبيح ملک
در
حلقه زنار داشت
شد چمان
در
چمن حسن و لطافت ليکن
در
گلستان وصالش نچميديم و برفت
زين آتش نهفته که
در
سينه من است
خورشيد شعله ايست که
در
آسمان گرفت
ز ديده ام شده يک چشمه
در
کنار روان
که آشنا نکند
در
ميان آن ملاح
هر سرو که
در
چمن درآيد
در
خدمت قامتت نگون باد
عکس روي تو چو
در
آينه جام افتاد
عارف از خنده مي
در
طمع خام افتاد
روز
در
کسب هنر کوش که مي خوردن روز
دل چون آينه
در
زنگ ظلام اندازد
زمان خوشدلي درياب و
در
ياب
که دايم
در
صدف گوهر نباشد
در
ميخانه ببستند خدايا مپسند
که
در
خانه تزوير و ريا بگشايند
سر ز حسرت به
در
ميکده ها برگردم
چون شناساي تو
در
صومعه يک پير نبود
نازنينتر ز قدت
در
چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو
در
عالم تصوير نبود
گدايي
در
جانان به سلطنت مفروش
کسي ز سايه اين
در
به آفتاب رود
چو
در
ميان مراد آوريد دست اميد
ز عهد صحبت ما
در
ميانه ياد آريد
دلا
در
عاشقي ثابت قدم باش
که
در
اين ره نباشد کار بي اجر
در
اين مقام مجازي بجز پياله مگير
در
اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
درآ که
در
دل خسته توان درآيد باز
بيا که
در
تن مرده روان درآيد باز
چنگ
در
غلغله آيد که کجا شد منکر
جام
در
قهقهه آيد که کجا شد مناع
چگونه باز کنم بال
در
هواي وصال
که ريخت مرغ دلم پر
در
آشيان فراق
هر نکته اي که گفتم
در
وصف آن شمايل
هر کو شنيد گفتا لله
در
قائل
در
نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل
در
آتش دارم
محمود بود عاقبت کار
در
اين راه
گر سر برود
در
سر سوداي ايازم
چگونه طوف کنم
در
فضاي عالم قدس
که
در
سراچه ترکيب تخته بند تنم
آن چه
در
مدت هجر تو کشيدم هيهات
در
يکي نامه محال است که تحرير کنم
روزگاري شد که
در
ميخانه خدمت مي کنم
در
لباس فقر کار اهل دولت مي کنم
در
اين خمار کسم جرعه اي نمي بخشد
ببين که اهل دلي
در
ميان نمي بينم
ما درس سحر
در
ره ميخانه نهاديم
محصول دعا
در
ره جانانه نهاديم
تا بو که دست
در
کمر او توان زدن
در
خون دل نشسته چو ياقوت احمريم
گرم نه پير مغان
در
به روي بگشايد
کدام
در
بزنم چاره از کجا جويم
يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در
سر کلاه بشکن
در
بر قبا بگردان
دلم را مشکن و
در
پا مينداز
که دارد
در
سر زلف تو مسکن
در
چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در
زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن
هر کس که گفت خاک
در
دوست توتياست
گو اين سخن معاينه
در
چشم ما بگو
در
انتظار رويت ما و اميدواري
در
عشوه وصالت ما و خيال و خوابي
در
آرزوي خاک
در
يار سوختيم
ياد آور اي صبا که نکردي حمايتي
نصيحت گوش کن کاين
در
بسي به
از آن گوهر که
در
گنجينه داري
در
ره منزل ليلي که خطرهاست
در
آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي
صفحه قبل
1
...
52
53
54
55
56
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن